پری دریایی بلاگردون


دو روز و یک ماه مونده به آغاز بهار، زادروز یکی از رفقای بلاگردونه که با وبلاگ آسمونی و چشم‌های جنگلیش جاش رو توی دلمون باز کرده. 

 پری عزیز! هلمای مهربون بیان، تولدت مبارک :)


تا هفت اسفند چیزی نمونده طاقت میارم

برای آن‌که که در صف پری‌ دریایی‌ها اولین است

به یاد آوای گنجشک‌ها

برای زمردی‌ترین پری دنیا :)

برای مهربونِ بامعرفت




۲۲ نظر ۲۳ موافق

ولنتاین و درس‌های زندگی

 

یه سلام قرمز و قلبی و ولنتاینی همراه با کلی بادکنک صورتی به شما همراهان بلاگردون! 

امیدواریم که در این شب ولنتاینی که بوی شکلات و خرس توی هوا پیچیده روزگارتون پر عشق باشه.

بلاگردون امروز با یه پست متفاوت اومده، پستی که بوی ولنتاین و سوپرایزهای ولنتاینی میده و کلی درس زندگی داره :دی

پس این‌بار با یه دفترچه یادداشت فایل صوتی ما رو بشنوید و نت برداری کنید :)))

 

گوینده: فرشته از وبلاگ هواتو کردم

 

 

 

 

۶۱ نظر ۲۴ موافق

بلیت بخت‌آزمایی

همچون بازی آینه‌های تو در تو که مگر به طور اتفاقی از هزار تویش بیرون بیایی، داستان عکس‌های جامانده‌ و‌ مرموزمان در روح پنهان شهرها نهفته است.

 
 
 
 
قسمت دوم: بلیت بخت‌آزمایی
نوشته‌ی آگوستین فرناندز پاز 
ترجمه‌ی شهلا شمسایی‌فر
با صدای گوینده‌ی افتخاری بلاگردون: معصومه خسروی
۱۱ نظر ۲۰ موافق

مصاحبه با پریسا (حبۀ انگور)

در ادامهٔ مصاحبه‌های داغ بلاگردونی، این بار رفتیم سراغ یکی از قدیمی‌های بلاگستان. کسی که همه ما با یک کلیدواژه به یادش میوفتیم «لیلی».

این شما و این گفتگوی ما با «پریسا» از وبلاگ «حبهٔ انگور»

ادامه مطلب ۱۷ نظر ۲۳ موافق

م مثل مادر، پ مثل پدر


دوستان، نویسندگان، بلاگران، همراهان، سلام! :)

قبل از اینکه بریم سراغ ماجرای اصلی امشب، تبریک ما رو به مناسبت ولادت یگانه دختر پیامبر اسلام و روز زن و مادر پذیرا باشین.

تو این شبِ زیبایِ زمستونی قراره ما مهمون گرمایِ قلم دلنشین و خلاقیت شما باشیم. اومدیم تا همۀ اهالی بلاگردون رو دعوت کنیم به چالشی زیبا و البته هیجان انگیز!

ازتون می‌خواییم چشماتون رو ببندید و تصور کنید روزی رو که مادر یا پدر شدید؛ یه تصور عمیق و از تهِ ذهن!

حالا ازتون می‌خواییم که برای ما بنویسید از حس مادرانه و پدرانه‌ای که تصور کردین؛ از اینکه چه جور مادر یا پدری خواهید بود؟ با چه خصوصیات و ویژگی‌هایی؟ و چه روش‌هایِ خاصی برای خودتون خواهید داشت؟ 

اون دسته از بلاگردونی‌هایی که این حس زیبا رو تو زندگی‌شون به عینه تجربه کردن، برای ما از حس زیبای مادر و یا پدر شدن و برنامه‌ها و تفکرات و تصوراتی که قبل از مادر یا پدر شدن داشتن و فاصلۀ اون‌ها با واقعیتِ بعد از این تجربه رو می‌تونن بنویسند.

از همین لحظه به مناسبت روز مادر این چالش آغاز می‌شه و تا روز پدر (هفتم اسفند) منتظر پست‌هایِ زیبایِ شما هستیم.

و در آخر، شرکت‌کنندگان گرامی از دعوت بقیۀ بلاگر‌ها و دوستان به این چالش غافل نشین که حسابتون با دمپایی مادرانِ سرزمینِ بلاگردون خواهد بود! :)


همراهان چالش :

عقاید یک رامین & روزهای زندگی من & زمزمه‌های تنهایی & عکاس خانومِ نویسنده & هواتو کردم & سکوت من صدای تو & زندگی با طعم لادن & از بندگی زمانه آزاد & آوای کُر & علیرضا & خورشید شب & انتشارات دل & هیچ & ول کن جهان را، قهوه‌ات یخ کرد & خط خطی‌هایم & در خیال آسمان & ماه بالای سر تنهای‌ست & خانه‌ی موقتی & یاسی‌ترین & کاغذ سفید& مفرد مونث غائب & پنجره می‌چکد & پژوهشگر & پرواز & فیش‌نگار & در انتظار اتفاقات خوب & به رنگ آسمان & یک مشت حرف‌های خب که چی؟ گونه & ح‌نون & ای شما، ای تمام عاشقان هر کجا & حبه انگور & برکه ملاحت & دربست، بلوار الیزابت، سر فلسطین & lavender & مُحَلّی & medium shot & بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید & دردانه و بازتاب نفس صبحدمان & silhouette &

۴۷ نظر ۳۷ موافق

گپ و گفتی پیرامون فیلم قفل، انبار، دو بشکه باروت


دوستان عزیز بلاگردونی، همون‌طور که در پست قبل  اطلاع‌رسانی کرده بودیم، این هفته قراره دربارۀ فیلم «Lock, Stock and Two Smoking Barrels» صحبت کنیم. این بار برای گفتگو راجع به فیلم، به سراغ یکی از بلاگر‌های فیلم‌باز رفتیم، با مسعود از وبلاگ زندگی بهتر  و نسرین همراه باشید:


نسرین: اول گفتگو لازمه که ازت تشکر کنیم که قبول کردی در این گفتگو شرکت کنی، امیدوارم که گفتگوی خوبی داشته باشیم؛ بابت معرفی این فیلم خوب هم ممنونم.

مسعود: خواهش می‌کنم. من از حرف زدن دربارۀ سینما همیشه استقبال می‌کنم. خب نظرت دربارۀ فیلم چی بود، چطور بود، چی دیدی توش؟

نسرین: واقعیتش دیشب که شروع کردم اون فضای تیره و تار فیلم اصلا برام جذاب نبود و فکر می‌کردم چون خودم پیشنهاد فیلم دیدن و گپ و گفت پیرامون فیلم رو دادم، ناچارم تا تهش تحمل کنم. اما امروز که با حواس جمع و سر حوصله دوباره از اول نشستم پای فیلم، فکر می‌کنم از دقیقه سی به بعد بود که مجذوب فیلم شدم و قلاب کارگردان قشنگ گیر کرد، حسابی درگیر فیلم شدم؛ هر لحظۀ فیلم یک چیزی برای همراه کردم مخاطب داشت.

مسعود: فیلم خیلی نکته داره و توی زمان خودش یه چیز نویی بود. توی فیلم شاهد یه مقاومت و ایستادگی تمام قد در باره یکی از بحثای قدیمی درباره سینما هستیم؛ اینکه میگن نباید تو فیلم از قانون تصادف استفاده کنی. یعنی اتفاقات باید علت و معلولی باشه. ولی فیلم به صورت خیلی طنزآمیز این جریان رو می‌بره جلو و جلوش می‌ایسته و نشون می‌ده که میشه این قانون سینما رو دور زد. البته این قانون چیزیه که قبلا قانون بود و خب طبعا الان همه چیز شکسته شده. به نظرم حرف بزن هر چی می‌خوای بگو، منم هر چی به ذهنم برسه بعدش می‌گم.

اصلا بیا از اینجا شروع کنیم که داستان فیلم چی بود؟

نسرین: چند تا جوون می‌خوان شرط‌بندی کنن و توی این شرط‌بندی یه پول گنده‌ای رو می‌بازن و مجبورن ظرف یک هفته این پول رو به رییس باند مخوف پس بدن و دنبال یه راهی هستن برای جور کردن این پول و خب چه راهی راحت‌تر از دزدی؟

مسعود: خب داستان فیلم اینجوریه که چند تا پسر جوون هستن که می‌خوان یه پولی دست و پا کنن، میرن بازی می‌کنن و یه پولی رو می‌بازن و تصمیم می‌گیرن که از همسایه‌شون که چند تا خلافکارن دزدی کنن. اما طرح طبق برنامه پیش نمی‌ره و داستان پیچیده می‌شه و همین طور که پیش میره چند شاخه میشه و قهرمان‌های مختلف وارد می‌شن و همه چی تو هم پیچیده می‌شه.

من این فیلم رو خیلی دوست دارم به نا به اون دلیل که بهت گفتم و به نظرم در حقش ظلم شده و آنچنان معروف نیست؛ نسبت به کارهای دیگۀ گای ریچی.

اگر آثار گای ریچی رو سرچ کنید، معمولا اغلب آدما این کارگردان رو با فیلم «Snatch» می‌شناسن. در حالی که  «Snatch» بعد از «Lock, Stock and Two Smoking Barrels» ساخته شده و خیلی هم شبیه این فیلمه. یکی از خرده ایراداتی هم که به گای ریچی می‌گیرن همینه که فیلم‌هات خیلی خوبن ولی کپی همن. اما اگه خوب توجه کنین، ریچی به شدت حرفه‌ای تر شده در کار بعدی. فیلم «قفل، انبار و دو بشکه باروت» اولین فیلم کارگردانه. 

نسرین: آره فضای فیلم‌هاش خیلی شبیه به همه.

مسعود: به نظرم گای ریچی، این سبک فیلمسازی رو از کسی مثل تارانتینو الهام گرفته، شخصیت‌هاش پرحرفن، خاکستری‌ان،  خوب و بد دارن. تو یه شخصیت هر دو وجه خوب و بد رو می‌تونیم ببینیم؛ اینا چیزهایی هستن که به نظرم گای ریچی در اون‌ها وام‌دار کسی مثل تارانتینوه. ولی نمیاد کپی کنه دقیقا، یه الهام‌گیری خیلی خوب داره. فضای فیلم‌ها اون شکلیه تقریبا و من خودم این کارگردان رو خیلی دوست دارم. هر چند این اواخر چند تا فیلم سفارشی ساخته ولی باز هم برمی‌گرده به سبک خودش.

نسرین: آره خوبیِ کارش اینه که در حد الهام بوده و تقلید صرف نیست کاراش.

مسعود: این فیلم رو من اولین بار ده- دوازده سال پیش دیدم. پنج شیش ماه پیشم یک بار دیگه دیدم، خوبی این جور فیلما اینه که تو هیچی از فیلم یادت نمی مونه تقریبا. اینقدر نکته داره این فیلم و اینقدر جزئیات داستان خوب چیده شدن و باورن پذیرن اتفاق‌هایی که رخ می‌دن، که یادت نمی‌مونه. به همین دلیل الان جزئیات فیلم درست و دقیق یادم نیست ولی کلیت فیلم یه کاری می‌کنه که دقیقا معنای عبارت «کاشت و برداشته.» اگه توجه کنی از اول فیلم یک سری اتفاق‌ها میوفتن و جزئیات شکل می‌گیرن و بعد یهو آخر فیلم همه چیز حل می‌شه و تیکه‌های کوچیک شخصیت‌ها، اخلاق شخصیت‌ها همه و همه چرایی‌شون نشون داده می‌شه و به شکل خیلی جالبی اتفاق‎‌‌ها باور پذیر می‌شن. 

مثلا یکی از این تیکه‌ها تمرکز و تاکیدی هست که روی یک در آهنی می‌شه. اون در آهنی که بهش می‌گن قفس. همۀ شخصیت‌ها یه جورایی به اون در آهنی گیر میدن و در نهایت یک جا به کار میاد. اون سکانسی که همۀ اون دار و دستۀ دزدا با اسلحه‌های خفن پشت اون میله‌ها گیر افتادن و یه فضای کوچیکی در اختیارشونه. در مقابل اون جوونایی که ماری‌جوانا کشت می‌کنن تو یه فضای بزرگی هستن و دارن اونا رو با تفنگ بادی می‌زنن. این طنزهای این شکلی رو من خیلی دوست دارم. یا اون سکانسی که دوست دختر یکی از پسرا به زور میاد تو خونه و تهش توی همون حالت بی‌هوشی یه عمل جالبی ازش سر می‌زنه. فیلم از این اتفاق‌های تصادفی خیلی داره. همون چیزی که اول گفتگومون گفتم.

نسرین: یه نکتۀ مهم برای من این بود که فیلم ستاره محور نیست. انگار یه جورایی همۀ بازیگرا، ستاره هستن و فیلم از نظر بازی گرفتن از بازیگرا خیلی یکدست عمل می‌کنه.

مسعود: این فیلم اولین فیلم جیسون استاتهامه. گای ریچی قبل از ساخت فیلم دنبال یه دستفروش می‌گشته برای یکی از نقش‌های فیلمش که جیسون هم داشته دستفروشی می‌کرده؛ گای ریچی خیلی اتفاقی این آدمو می‌بینه و ازش تو فیلم استفاده می‌کنه و می‌بینی که چقدر خوب بازی کرده و از همین فیلم به دنیا معرفی می‌شه. 

یه بازیگر دیگه هم داشت که نقش شرخر رو بازی می‌کرد. اونم یه بازیکن سابق فوتبال بوده سر این فیلم گای ریچی ازش بازی می‌گیره و اونم به دنیا معرفی می‌شه خیلی هم خوب بازی کرده. 

نسرین: قصۀ فیلم شبیه یه دومینو عمل می‌کنه و جلو می‌ره انگار. تیکه‌های طنزش خیلی خوب بود. هم طنز موقعیت و هم دیالوگ‌های طنزش خوب دراومده بود. نه به لودگی میزد و نه اجباری به خندوندن مخاطب داشت.

نکته‌ای که راجع به بازیگرا گفتی جالب بود، البته اون فوتبالیسته رو خونده بودم ولی بازیگری که دستفروش بود رو ندیده بودم جایی بهش اشاره کنن. 

مسعود: پدر این پسر قلدره «ادی» که میره سر میز شرط‌بندی هم برام خیلی آشنا بود، آخرش متوجه شدم که این مرد همون استینگه، توی فیلم لئون آخرای فیلم یه موزیکی پخش می‌شه به اسم «  shape of my heart» این یارو همون خوانندۀ این آهنگ معروفه. خیلی برام جالب بود که توی این فیلم بازی کرده، من جذبه‌اش رو خیلی دوست دارم.

در کل اگر جزو کسایی هستین که مثل من فرم‌گران، یعنی فرم رو به معنای داستان ترجیح می‌دن، این فیلم براشون مناسبه. من خودم عاشق اتفاق‌های جدید توی فرم هستم، دوست دارم تجربه‌شون کنم هر چند که داستان عمیق نباشه. این فیلم هم یک همچین چیزیه. فرم روایت، فرم شخصیت‌پردازی خیلی خوبه. خیلی شلوغ پلوغه، ریتمش سریعه و خسته کننده نیست. پس اگر جزو کسایی هستین که دوستدار داستان فرم‌گرا هستن و خیلی داستان پیچیده دلشون نمی‌خواد، این فیلم بهتون حال می‌ده. چون همون طور که گفتم داستان، داستان ساده‌ای هست و اون نحوۀ روایتش جالبه و آروم آروم شکل‌گیری شخصیت‌ها، عمل‌ها و عکس العمل‌ها جالبه توی این فیلم و قشنگش می‌کنه و به نظر من چنین فیلمایی رو آدم می‌تونه چندین بار ببینه در طول زندگیش.

این فیلم شروع بازیگری، چند تا از بازیگرای فیلم هم هست. داستان خوبی داره، کارگردانی خوبی داره، ایدۀ جدیدی داره نسبت به سال ساختش. برای آشنایی با گای ریچی واقعا فیلم خوبیه به نظرم آدم باید ببینه این فیلمو و با همچین سبکی آشنا بشه. اگرم فیلم رو دوست داشتین، فیلم بعدی کارگردانش یعنی فیلم «Snatch» رو هم ببینید که در سال 2000 ساخته شده.

نسرین: یه نکته‌ای گفتی که یاد یه سکانسی افتادم توی فیلم. اونجایی که پسرا آخرای فیلم نشستن توی بار و مایوسانه دارن به مسیری که طی کردن فکر می‌کنن. از یه طرف ناراحتن که از دست دادن همه چیز رو و از یه طرف خوشحالن که گیر نیوفتادن. اونجا کریس با ساک پول برمی‌گرده، ساک رو می‎ذاره روی میز و می‌گه من صاحب‌کارم رو از دست دادم و اون به خاطر شما کشته شد و ... من فکر می‌کردم که چقدر لوس می‌شه اگر این ساکه دوباره به این راحتی برسه دست پسرا و در واقع کارگردان یه جورایی اون بازی دومینوواری که از اول شروع کرده بود رو داره به هم می‌ریزه. هیچ منطقی پشت این کار کریس نبود. اما وقتی زیپ ساک رو باز کردن و ساک خالی بود؛ فهمیدم با یه کارگردان باحال و در عین حال باهوش طرفم خیلی جالب بود این سکانس.

مسعود: متاسفانه چون فیلم، فیلم شلوغیه و من چند ماه قبل دیدم و نرسیدم مرور کنم برای این گفتگو،  جزئیات خیلی یادم نیست. کلیتش یادمه که چی شد اونجا ولی اینکه چرا این اتفاق افتاد دقیق یادم نیست. اما طرف خیلی زرنگ بود و یه مجله‌ای هم ته اون ساک بود و اونجا بود که بچه‌ها فهمیدن اون اسلحه‌ها چقدر قیمت دارن و چه پایان خوبی داشت سر پل.

نسرین: اونجایی که تام موبایل رو گرفته به دهنش و تا کمر خم شده که اسلحه‌ها رو برداره و موبایلم همین جوری زنگ می‌خوره و تام گیج شده و نمی‌دونه کدوم کار رو اولویت بده خیلی صحنۀ بامزه‌ای ساخته بود.

یه سوال که ربطی به این فیلم نداره؛ برای کسایی که سینما رو دوست دارن جدی دنبال کنن و خط سیر دقیق و مشخصی ندارن؛ پیشنهاد می‌کنی از چه فیلمایی شروع کنن و آثار کدوم کارگردان رو حتما ببینن؟

مسعود: ببین برای کسی که فیلم باز باشه، پیشنهاد می‌کنم از کلاسیک‌ها شروع کنه. ولی خودم اصلا نمی‌تونم دنبال چنین فیلمایی برم چون نه وقتش رو دارم نه حوصله‌اش رو. فیلمای خوب و آروم و معناگرایی هستن، فیلمایی هستند که پرن واقعا، جدای از فرم. مخصوصا فیلمای اروپایی. سینما مال اروپا است نه مال آمریکا. کارگردان‌هایی مثل گای ریچی یا تارانتینو، کارگردان‌های هالیوودی‌ان ولی توی هالیوود هم کارگردان‌های خوب خیلی زیاده. اما دست به سفارشی سازی می‌زنن، ولی خب حرف واسه گفتن دارن. من تارانتینو فرم فیلماشو دوست دارم یا گای ریچی یا نولان کارگردان خوبیه. ولی یکی مثل دیوید لینچ توی هالیوود حرف خودش رو میزنه و من اصلا با فیلماش حال نمی‌کنم. 

اگرم حوصلۀ طی کردن این پروسه رو ندارن باید فیلم‌سازهای صاحب سبک هالیوود رو پیدا کنن و شورع کنن به فیلم دیدن. اون فیلمایی که خودت توی استوری‌هات می‌ذاشتی اغلب فیلمای خوبی بودن ولی خب اغلب مال هالیوود بودن.

نسرین: مرسی از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی و بابت پیشنهاد خیلی خوبی که بهمون دادی و دمت هم گرم.

مسعود: خواهش می‌کنم، امیدوارم دوستان دیگه هم  فیلم رو دوست داشته باشن.

۵ نظر ۱۴ موافق

بلاگ‌گردون دی ماه

دوستان و همراهان عزیز بلاگردون سلام:)

پیرو این پست، طبق وعده‌ای که داده بودیم هر ماه به مرور وبلاگ‌های معرفی‌شده‌‌ی ماه قبل می‌پردازیم:


۱- مسیر برای من لذت بخش تر از مقصد است. مقصد با خودش هزار سوال می آورد و بلاتکلیفی. مسیر خط مستقیمی است که باید آن را پیمود. باید در آن کتاب خواند و فیلم دید و موسیقی گوش داد و حرف زد. من تمام مسیر ها را زندگی می‌کنم. به مقصد که می‌رسم همه‌ی وجودم خسته می‌شود و نای فکر کردن برای حرکات بعدی را ندارم. 

از بلاتکلیفی متنفرم. از همیشه پلن بی داشتن هم. دلم می‌خواهد مصمم باشم. آنقدر مطمئن که خم به ابرو نیاورم. اما نمی‌شود. شک همیشه پا به پای عقل راه می‌رود. Mission Blue یک پروانه‌ی کوچک آبی رنگ زیباست که در Rhapsody می‌نویسد.


۲- یکی از تفریحاتم در مترو این است که حدس بزنم آدم‌ها در کدام ایستگاه پیاده می‌شوند. می‌دانی، دوباره از همان احساسات مخلوط گذشته و آینده است. مقصد آنها برای خودشان در گذشته معلوم شده، اما برای تو در آینده معلوم می‌شود. حالا این مقصد در کجای زمان قرار دارد؟ ذره‌ای احساس استقلال از زمان را به دست می‌دهد. علاوه بر این، مبتلا به صدابیزاری هم هستم اما از همه مهم‌تر حسنایی هستم که همیشه لبخند می‌زنم.


۳- دو زن درمن می‌زیند. یکی همسر است. مادر است.آشپزی بلد ست. مربا می‌پزد. ترشی می‌اندازد. وقتی توی خانه کار می‌کند، پیراهن‌های رنگی با دامن‌های بلند گل گلی می‌پوشد. آواز می‌خواند، ترانه‌های شاد گوش می‌دهد. می‌رقصد. زیاد می‌خندد. زندگی را سخت نمی‌گیرد. از تلف کردن وقت خوشش نمی‌آید. ریزریز و مداوم و همیشه دارد کاری انجام می‌دهد. هیچ وقت بیکار نمی‌ماند. زندگی توی روستا را به زندگی در شهر ترجیح می‌دهد.هروقت می‌رود روستا، کشت و کار می‌کند.عاشق دل دادن و قلوه گرفتن از گل‌ها و گیاهان است. دلش می‌خواهد مرغ و خروس هم داشته باشد. سادگی زندگی روستایی و آرامش محیط آنجا را عاشق است.یکی دیگر از زنها ولی خیلی حوصله این کارها را ندارد. کتاب خواندن را دوست دارد. فیلم تماشا کردن را هم همین طور. حس می‌کند که نباید از اخبار و اتفاقاتی که هرروزه توی دنیا رخ می‌دهد، بی‌خبر باشد.بی‌خبری را دوست ندارد. بی‌تفاوتی را هم همین طور. دلش می‌خواهد کاش بتواند برای بهتر شدن حال دنیا کاری بکند. سینما رفتن را دوست دارد، تئاترتماشا کردن را هم همین طور. برای خودش کتاب هم زیاد خریده و می‌خرد... نوشتن را ولی می‌میرد. بی‌نهایت از نوشتن لذت می‌برد.دلش می‌خواهد یک روز کتاب‌های خودش را چاپ کند. اما با تمام علاقه‌اش به این کار هیچ وقت به طور جدی پیگیر ماجرا نبوده. معتقد است نوشتن تنها تسلای بازماندن است. خلاصه که همین و این گونه بود که وبلاگ دوم دو من درمن نام گرفت. این دو زن در من زندگی می‌کنند و من هردو را به مساوات دوست دارم و برایشان وقت می گذارم:)


۴- من همیشه ترجیح می‌دهم نظاره‌گر یک ماجرا باشم تا یکی از فاعلین ماجرا. اینکه بنشینم یک گوشه و به اطرافم نگاه کنم برایم لذت‌بخش‌تر است تا درگیر بودن در بطن داستان. 

جزئی از محیط بودن نه صرفا یکی از عناصر فعال در محیط بهم حس آرامش می‌دهد. حس خانه بودن. از روشن کردن مهتابی در ساعت‌های پایانی روز متنفرم. در نظرم یک نوع پذیرش شکست است. هیچ وقت هم با کلیشه‌ی غم‌انگیز بودن جمعه کنار نیامدم. جمعه بیشتر از حزن‌انگیز بودن، برایم مملو از آرامش و سکون است و البته یک غم کوچک دلنشین. غم هم که قبلاً گفته ام. قشنگ است. نجیب است. اصالت دارد. هنوز به حرف‌هایم معتقدم. من زری الیزابتم، غلام خانه‌های تاریک.


۵- هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا  جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.

مدام می‌دوی و می‌دوی و گاهی می‌رسی و گاهی هم نمی‌رسی...در بین راه زمین می‌خوری و بلندت می‌کنند...امیدوار می‌شوی و ناامید می‌شوی...پر و خالی می‌شوی... با آدم هایی روبه رو می‌شوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند، دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد... این تمام حرف آسونویس است، نویسنده‌ی وبلاگ آســـو.


۶- من عادت به سرکوب کردن دارم... من آدمی هستم که حرف‌هایش را دوخته اند به ته مغزش. من کسی هستم که عادتش در پنهان ماندن و نامرئی بودن است. من موجودی هستم که وظیفه‌اش تشویق دیگران و سرکوب خودش است. من کلماتم پر است از زوال و پوسیدگی... من نه رنگی دارم و نه حتی شکلی... من تصویری از مجسمه‌ی نتراشیده‌ای که هیچ وقت به نمایش گذاشته نخواهد شد... من سرشار از تاریخی هستم که هیچکس علاقه‌ای به خواندنش ندارد و جای عبرتی در آینده برایش نیست... 

من در Let Me Not Forget For A Moment  یک گنجشک مرده ام. آن زنی که تو علاقه‌ای به شناختنش نداری...


۷- من پیمانم، متولد ۷۵ و از اهالی ساری. دانشجوی کامپیوتر، هوش مصنوعی، پردازش زبان.

و صد البته از مخالفان سرسخت بی‌راهه نوشتن در «دربارهٔ من»‌ها.

و باید بگم که تمام نوشته‌های سرندیپ از من است؛ اما این‌ وبلاگ تمام من نیست.


۸- من اگر یک کلمه از یکی از غزل‌های سعدی بودم، یا یک تحریر از دهان محمدرضا شجریان در هر کنسرتی، یا یک زخمه بر تار محمدرضا لطفی در هر اجرایی، حق مطلبم را در جهان هستی ادا کرده بودم. این‌ها جملات احسان حسینی نسب نویسنده و روزنامه‌نگاری است که به‌خاطر حساسیت‌هایش در عرصه کتاب و نشر کمتر درخشیده اما نوشته‌هایش در مجلات زبانزد و خواندنی است. در وبلاگش کافه چای کوفسکی، خرده یادداشت‌های یک خرده روزنامه‌نگار را می‌خوانید.


ب.ن۱: از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگ‌های معرفی‌شده رو با هشتگ بلاگ‌گردون بخونید :)


ب.ن۲: در پست بعد، به گفتگو دربارۀ فیلم«Lock, Stock and Two Smoking Barrels» خواهیم پرداخت، اگر علاقمند بودید، این فیلم را تماشا و در گفتگوی بلاگردون شرکت کنید.

۱۱ نظر ۲۲ موافق
طراح قالب : عرفان