قابِ دلخواهِ خانه من

امروز ، ۱۹ آگوست و روز جهانی عکاسیه، بلاگردون ضمن اینکه این روز رو به تمام بلاگرهای عکاس، چه اون‌هایی که عکاسی رو حرفه‌ای دنبال می‌کنند و چه اون‌هایی که قاب‌های زیبا رو حتی با گوشی‌های ساده ثبت می‌کنند تبریک میگه، یه برنامه‌ی جذاب هم برای این روز تدارک دیده! «قابِ دلخواهِ خانه‌ی من »، اسم چالشی هست که بلاگردون قراره با مشارکت شما بلاگرهای خلاق راه بندازه. برای شرکت در این چالش، کافیه هر کس، با هر وسیله‌ای که داره، چه اونی که مثل اغلب ماها یه گوشی ساده‌ی دوربین‌دار داره و چه اونی که از دوربین‌های حرفه‌ای استفاده می‌کنه، از قاب دلخواه و دوست‌داشتنی خودش عکس بگیره و با یه توضیح کوتاه توی وبلاگش منتشر کنه و سه نفر از وبلاگ‌نویس‌ها رو هم به این چالش دعوت کنه، بعدش هم لینک پستش رو برای بلاگردون، زیر همین پست کامنت کنه تا ما به پستمون اضافه کنیم. یادتون نره توی پست خودتون به چالش وبلاگ بلاگردون اشاره کنید.

 برای اینکه یه خاطره و یادگاری از این چالش قشنگ از بلاگردون داشته باشید، در آخر به قید قرعه به یکی از شرکت‌کننده‌ها یک یادگاری تقدیم می‌شه : ) پس عجله کنید، تا هفتم شهریور ماه علاوه بر خودتون دوستای بلاگرتون رو هم به این چالش دعوت کنید؛ ما منتظر دیدن عکس‌های جذاب شما تو وبلاگ‌هاتون هستیم.


قاب‌های نگاه شما :

عقاید یک رامین _ زمزمه‌های تنهایی _ آسمانم _ سکوت من ، صدای تو _ بالاتر از ابرها پایین‌تر از خورشید _ میرزا مهدی _ لاجوردی _ هواتو کردم _ عکاسی که می‌نویسد _ هلن پراسپرو_ منتظر اتفاقات خوب_ من لی غیرک_ یک مترسک_ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کردپرنده‌ی کوچ _ اینجا بدون من _ کودکانه‌هایم تمامی ندارد_ خودت باش رفیق_ false hope _ دو کلمه حرف حساب _ احتمال اینکه خودم باشم_ بیست و دو فوریه _ حریری به رنگ آبان _ کلام فضا _ برکه ملاحت _ همراز _ سفر نویسنده _ یادداشت‌های یک پسر _ خاطرات زندگی یک نویسنده _ روزنوشت‌های یک کرم کتاب _ صخره‌نوردی بر پیکره‌ی زندگی_ بی قفس_ بنفش آبی کبود _ whcaw _ گربه _ روزهای زندگی من _ sunflower _ رنجور _ بقچه _ کافه دلدادگی _ مونولوگ _ پاریس تا لندن _ واژه‌های لاجوردی آسمون ابری من _ روزهای کاغذی_ قصه‌های یک قاصدک بلند پرواز _ یادگاری که در این گنبد دوّار بماند _ یک جرعه لبخند _ طاها ارومیه _ ثبت شود، به وقت زندگی در یک مسافرخانه_ کار، زندگی، یادگیری_ cotton cloud _ در خیال آسمان _ Femme De Coluer _ روی لانه بنفش _ قاب احساس _ خاطرات پرتو _ آفتاب بارانی_ سوداد _ به رنگ آسمان _ گُلی _ عطر سیب _ طلوع من _ دربست، بلوار الیزابت، سر فلسطین _ sky land _ گاه‌نگاری‌های یک مهندس _ علیرضاwhite life__improvistion _ آپولونگار_ we are all dreamers _ وقتی روز به روز بزرگتر می‌شویDAY AFTER DAY _ آبلوموف _ الهی به امید تو _ یا کریم _ غوغای ستارگان _ ماه بی‌همتا _ مُحَلّی_ تنها دویدن _ بلاگی از آن خود _ oberon _ سایه‌های نور و .... _ فیلینگ نوشت _ بوبک _ قصر خیال _گاه‌نوشت‌های من _ زری الیزابت _ نرگس مست _ بهار نارنج _ fairytale _ گم‌شده در خیال _ Boom RooM_ ای شما، ای تمام عاشقان هر کجا _ I purple you

۹۷ نظر ۵۳ موافق

معرفی کتاب یک وبلاگ‌نویس

بلاگردون برای معرفی این هفته رفته سراغ یه بلاگر خوش‌قلم، یه نویسنده‌ی جوون که اولین کتابش به تازگی منتشر شده. با ما باشید و معرفی "رنسانسِ من" رو از زبان صبا، نویسنده‌ی وبلاگ لاجوردی بخونید :)


« رنسانس من مجموعه یادداشت های هفت ساله‌ام درباره زندگی و عشق...درباره تجربه لحظاتی که سخت می‌شه اسمی براشون انتخاب کرد، اما هستند و جریان دارن و تنهایی ما رو تعریف می کنن. در همین لحظات هست که با خود حقیقیمون مواجه می‌شیم و خودمون رو بهتر می‌شناسیم.

زمان‌هایی که عاشق شدیم و و هر چه از معشوق گفتیم کسی حرفمون رو درباره فوق‌العاده بودنش جدی نگرفته، یا زمان‌هایی که دوست‌داشتن‌هامون پشت دیوار عرف و قضاوت تلف شده. وقتایی که تنهایی صورتش رو به صورتمون چسبونده و کلماتمون به جای اینکه پل بسازه و رابطه‌ها رو درست کنه بدتر زده همه چیز رو خراب کرده.

وقت‌هایی که در لحظه‌های انتظاریم و گنگی و خفگی این لحظات رو نمی‌تونیم توصیف کنیم و بعضی از حرف‌ها که حتی از این هم سخت‌تره و بایستی می‌نشست در قالب نماد و استعاره... در سیر همه این دست و پا زدن‌ها و گم‌شدن‌ها و پیدا شدن‌ها، تطور ما اتفاق می‌افته در میون همه اون لحظاتی که فکر می‌کردیم تمام شدیم اما ادامه دادیم یا تضادها بهمون اجازه پیش روی نمی‌داده، اما ارتباط برقرار کردیم، ما تعریف شدیم. نسل ما تعریف شد. رنسانس من درباره همه این چیزهاست. برای اینکه یک روز روی بالکن طبقه پنجم بشینی و در حالی که آب لباس‌های روی بند رخت داره پایین پات چکه می‌کنه، چای بنوشی و بخونیش و با خودت بگی: آره منم همین حس رو دارم... منم این تجربه رو داشتم. اون وقته که رنسانس دیگری اتفاق می‌افته. اولین اتفاق خوبی که برای هر کدوم از ما قبل هر تغییری باید بیفته، اینه که خودمون رو بپذیریم. خودمون رو همونجوری که هستیم دوست داشته باشیم و بپذیریم. «آدم پذیرفته شده» دنیاهای بهتری رو خلق میکنه. رنسانس من هم آغاز پذیرش « من» بود در مواجه با هر آنچه که دیدم و شنیدم و تجربه کردم.»


کتاب «رُنِسانس ِ من» نوشته‌ی صبا ناصری کریم‌وند رو می‌تونید از این لینک در طاقچه دریافت کنید.

۶ نظر ۲۷ موافق

برای اقلیت زمین


۲۳ مرداد امسال توی تقویم خیلی‌ها شاید یه روز عادی باشه اما برای یه عده‌ی دیگه روز خاصیه، یه روز که از یه تفاوت جالب صحبت می‌کنه.

بله درست حدس زدید، روز چپ‌دست‌ها! اینکه سه نفر از تیم بلاگردون چپ‌دست هستند، این روز رو برای بلاگردون هم خاص کرده:)

ما سه نفر چپ‌دست تیم، به عنوان عضوی از اقلیت جامعه، از دریچه نگاه خودمون به این پدیده‌ پرداختیم، خوشحال می‌شیم توی این پست همراهمون باشید.


بانوچه: من بانوچه‌ام، یه چپ‌دست. از روزی که فهمیدم چپ‌دستم و با اکثریت مردم فرق دارم حس عجیبی داشتم. دهه‌ی 70 بود و هنوز اینطور نبود که خیلیا این روز رو به همدیگه تبریک بگن و جشن بگیرن. بعضیا برای اینکه اذیتم کنن بهم می‌گفتن چپ‌دست‌ها جهنمی هستن! منم بچه بودم و باور می‌کردم و برای این سرنوشت تلخی که خدا برام در نظر گرفته و خودم هیچ دخالتی در اون نداشتم غصه می‌خوردم. اما پدر و مادرم قانعم کردن که اینطور نیست و اتفاقا چپ‌دست‌ها باهوش‌تر هستن. با اینکه از نظر بعضیا چپ‌دست بودن ویژگی خاصی نیست اما نمی‌دونم چرا اینقدر برای من خاص و دوست‌داشتنیه و همیشه جزو ویژگی‌های مثبتم می‌دونم اینو.


نسرین: من نسرینم و سی و دو ساله که چپ‌دستم. نمی‌دونم از کی فهمیدم چپ‌دستم ولی این موضوع تو خانوادۀ من کاملا عادی و پذیرفته شده است، چند تا از عمه‌هام و خواهر بزرگم قبل از من چالش‌های چپ‌دستی رو تجربه کردن. چپ‌دستم و نمی‌تونم از بعضی از ابزارها به خوبی شما راست‌دست‌ها استفاده کنم. بزرگترین چالش دو تا چپ‌دست موقع پیاده‌روی اینه که کی سمت چپ باشه و کی سمت راست.

اما من مهارت‌هایی دارم که طبعا راست‌دست‌ها کمتر ازش بهره بردن. استفاده همزمان از نیم‌کره چپ و راست، تند نویسی، تجسم فضایی بالا. ماها عموما آدم‌های خلاقی هستیم، معمارها، نقاش‌ها و آبشار‌زن‌های خوب، اغلب چپ دستن. چپ‌دست‌ها، آدم‌های خاصی نیستن، اما حالشون هم با خودشون خوبه. ما فقط ده درصد از جمعیت کره زمین رو تشکیل دادیم. در جهانی که برای راست‌دست‌ها طراحی شده لازمه که با ما مهربون‌تر باشین.


حاج‌مهدی: آخرین روزهای کلاس اول دبستان بود. طبق معمول، وسط زنگ ورزش شیطنت کرده بودم و دستم شکسته بود. دکتر از نوک انگشت‌ها تا بالای آرنجم را گچ گرفته بود. کدام دست؟ دست تخصصی‌ام. دست چپی که همه‌ی کارهایم را باهاش انجام می‌دادم. کسانی که دست یا پای گچ گرفته را تجربه کرده‌اند می‌دانند تحملش چقدر سخت است. هر روز گوشه‌ای از سفیدی گچ دستم را مثل زندانی‌ها با مداد سیاه خط می‌کشیدم تا دو الی سه هفته‌ای که دکتر گفته تمام شود. تمام نمی‌شد. در عوض پارسا بغل دستی‌ام خوشحال بود. همیشه موقع نوشتن با او که دست راست بود مشکل داشتیم. دستمان به هم می‌خورد و دعوایمان می‌شد. اولین روزی که با دست گچ گرفته رفتم مدرسه، همه‌ی بچه‌ها دورم جمع شدند. دستم را مثل یک چیز عجیب و غریب وارسی می‌کردند و اصرار می‌کردند رویش یادگاری بنویسند. توجه بچه‌ها و معلم‌ها و ناظم‌ها برایم خوشایند بود. کم‌کم زندگی با دست گچ گرفته و استفاده از دست راست برایم عادی می‌شد. شاید تنها مزیتی که بعد از کانون توجه قرار گرفتن می‌توانست نصیبم بشود فرار از نوشتن بود که این هم نشد. زنگ دیگته زنگی بود که همه‌ی بچه‌ها از رسیدنش واهمه داشتند چون معلمی داشتیم که همیشه مهربان بود جز در زنگ دیکته. سخت‌گیر، ریزبین و کوتاه‌نیا! بچه‌ها می‌گفتند خوش بحالت که با دست چپ می‌نویسی. اگرچه دیکته نوشتن را دوست داشتم ولی بازهم از فرصت بدست آمده خوشحال بودم. زنگ خورد و با دل خرسند وارد کلاس شدم. معلم گفت دفترها روی میز. بی‌معطلی و با اعتماد به نفس کافی، دست گچی‌ام را بالا گرفتم و گفتم «آقا اجازه؟ من دست چپم. نمی‌تونم دیکته بنویسم.». معلم با طمأنینه آمد بالای سرم. گفت «خب با دست راستت بنویس چه اشکالی داره؟» گفتم «نمی‌تونم». معلم گفت «می‌تونی! مداد بگیر دستت بنویس یه چیزی...» مداد مشکی را برداشتم و گفتم «چی بنویسم؟» گفت «اسمتو بنویس». در حالی که حتی نمی‌توانستم مداد را به درستی توی دست راستم بگیرم اسمم را نوشتم و یکی از عجیب‌‌ترین اتفاقات زندگی‌ام رقم خورد. اسمم را با خط نستعلیق به زیباترین حالت ممکن نوشته بودم! معلم که انگار خیلی غافلگیر نشده بود گفت: مطمئنی دست چپی؟! اینکه خیلی خوب شد از دست چپت خیلی بهتر نوشتی!». بدجوری ضایع شده بودم در حالی که از معدود دفعه‌هایی بود که اصلا فیلم بازی نمی‌کردم. آن روز دیکته را با سختی تمام با دست راستم نوشتم با خطی که اصلا قابل خواندن نبود.تمام که شد به خط های روی گچ دست چپم نگاه کردم. پارسا خط دیگری روی گچ دستم کشیده بود.


خوشحال می‌شیم که اگه چپ‌دست هستین و یا خاطره بامزه‌ای از چپ‌دست‌ها دارین زیر همین پست برامون کامنت بذارین.

منتظریم کامنت‌دونی این پست رو بترکونید رفقا:-)

۲۷ نظر ۲۸ موافق

معرفی کتاب سالمرگی نوشته اصغر الهی


اصغر الهی بیش از آنکه نویسنده باشد یک  روانپزشک است. همین نکته به وضوح دلیل این پیچیدگی روابط در شخصیت‌های داستان‌هایش را نمایان می‌کند.

خود الهی دربارۀ فعالیتش در این دو حوزه می‌گوید: «دلم می‌خواست نویسنده‌ای به‌نام یا روانپزشکی توانا شوم. که به هیچ‌کدام از این دو آرزوی خود دست نیافتم. بـا ایـن همـه هنوز امیدوارم که شاید… »

هر چند که تواضع در این جمله موج می‌زند و ما می‌توانیم با خواندن تنها همین یک اثر از او، به قدرت جادویی قلمش پی ببریم. 

اصغر الهی در این رمان از تکنیک «خودواگویی روایی» بهره برده است و داستان بلندش در زمرۀ داستان‌های روانشناختی دسته بندی می‌گردد.

شیوۀ روایت داستان، تک‌گویی است گاهی این تک‌گویی‌ها مخاطب دارند و گاهی بدون مخاطبند. واگویه‌ها و تک‌گویی‌های این داستان بلند، یکی از دلایل سخت‌خوانی آن محسوب می‌شود.

نثر شسته رفته، زبان روایی جذاب، انتخاب زاویه دید درست، از دیگر ویژگی‌های برجستۀ این کتاب هستند. 

لحن رمان سالمرگی لحنی شاعرانه و غم‌انگیز و نوستالژیک است. آهنگ روایت در طول داستان ثابت می‌ماند و تمام اجزای داستان در خدمت نویسنده‌اند تا به بهترین شکل ممکن روایتش را کامل کند.

این اثر خواندنی در سال 85 به چاپ رسیده و سال بعد برندۀ جایزۀ گلشیری شده است. 

بخش‌های جذابی از این کتاب را با شما به اشتراک می‌گذاریم تا ترغیب‌تان کنیم به خواندن کتاب.


-فکر و خیال مرا ربود.

-سفر دشواریست زیستن.

-حیف دست‌های خالق تو

-در عشق مرا مستعمرۀ خودش کرد.

-کاوید، خالی‌ام کرد و انداخت دور

-لی‌لا چه کسی می‌تواند دیوانگی‌های قلب آدمی را روی صفحۀ کاغذ نقاشی کند؟

-هر وقت کسی می‌میرد فکر می‌کنم تکه‌ای از تنم کنده می‌شود.

-تو به من گفتی برو نقاشی، حیف از دست‌های تو.

-روی بر گرداندم تا چهره‌ام را نبیند، تا این را نفهمد که مثل گلدان چینی قدیمی توی دلم شکسته است؛ اما فهمیده بود.

-حیف که هیچ وقت نفهمید عاشقش بودم. فرصتش را پیدا نکرد که بفهمد. سرگرم خل‌بازی‌هایش بود، می‌خواست دنیا را یک تنه تغییر دهد، چه دل شیدایی.

-ما را به اسارت آوردی، زن‌ها را همیشه به اسارت می‌برند. سده‌هاست که در اسارت زندگی کرده‌ایم و می‌کنیم. برای آنکه خودم را باور کنم، نقاشی کردم. آهنگ ساختم، فیلم درست کردم حالا می‌بینم مثل همه زن‌ها باید فقط گریه کنم تا خودم را باور کنم.

-بی‌اختیار پرسیدم: «دکتر می‌دانید لب‌های زنی را که بوسیده‌اید، بوسه‌اش چه مزه‌ای دارد؟!»

۸ نظر ۲۴ موافق

بخش دوم مصاحبه با آلما توکل

بخش دوم مصاحبه با آلما توکل رو در ادامۀ مطلب می‌تونید مطالعه کنید. منتظر نظرات ارزشمندتون هستیم. بهمون ایده بدین، پیشنهاد بدین که سراغ چه موضوعاتی بریم و با چه کسایی مصاحبه داشته باشیم. مصاحبه هر چند طولانیه ولی پیشنهاد ما اینه که وقت بذارین و بخونین چون نکات جذاب زیاد داره.
 
 

ادامه مطلب ۷ نظر ۱۸ موافق

مصاحبه با ....

در دومین مصاحبه با وبلاگ‌نویسان، این‌بار به سراغ آلما توکل از وبلاگ خرمالوی سیاه رفتیم. در ادامه می‌تونین بخش اول گفت‌و‌گوی ما با نویسنده وبلاگ خرمالوی سیاه رو بخونید : )

ادامه مطلب ۹ نظر ۲۵ موافق

خبر از ما شیرینی از خودشون :)

سلام به دوستانِ خوبِ همراه!
 امروز با یه پست هیجان‌انگیز اومدیم که سه تا خبر خوب راجع‌به سه تا بلاگر خوب بدیم. با کلی آرزوی خوب برای هر سه نفر.
دیروز توکا جانِ بیان ۲۷ ساله شد، به توکای عزیز تبریک می‌گیم و امیدواریم روزهای زندگیش همیشه پر از شگفتی‌ باشه.
دومین خبر هیجان‌انگیزمون، خبر ازدواج یار غار بلاگردون هلما خانوم گله. ایشون در یک تاریخ رُند و با کلاس با آقا مهدی که همکارشون هستن، پیوند عقد و ازدواج بستن، پس از این به بعد ۹۹٫۵٫۵ یادمون می‌مونه برای تبریک به پری عزیز. امیدواریم پری و مهدی همیشه عاشق بمونن و زندگی‌شون سرشار از نور خدا باشه.
و اما خبر آخر: همین دیروز مطلع شدیم که آقا احسان گل و مریم بانو هم به سلامتی و دل خوش رفتن به کاشونه عشق‌شون.  ضمن تبریک به این زوج عزیز، براشون یک دنیا خوشبختی آرزو می‌کنیم.
و اما دوستان، این پست مقدمه‌ای بود برای استارت زدن بانک اطلاعاتی بلاگستان، از این به بعد شما هم می‌تونین تاریخ تولد‌تون رو توی فرمی که در ادامه لینک شده، ثبت کنین تا به طور رسمی به بلاگردونی‌ها بپیوندین؛ ما اومدیم تا تو شادی‌هاتون کنارتون باشیم. امیدواریم همیشه تو بلاگستون خبر تولد و عقد و عروسی باشه؛ منتظرتون هستیم.
و اما نکته‌ی مهم، بلاگردونی‌ها متعلق به کل بلاگستان هستند و ما اصلا دلمون نمی‌خواد فقط در بیان متمرکز بشیم، پس اگر بلاگرهای خوب سرویس‌های دیگه رو هم از وجود ما باخبر کنید خوشحال می‌شیم :)

۱۹ نظر ۳۵ موافق

قالب‌های نقل

همراه میشیم با قالبهایی که محمّد صاحب وبلاگ "نقل" طراحی کرده، هزینه استفاده از قالب، فرستادن حداقل 10 بار صلوات جهت ظهور امام زمان(عج) میباشد:
 

شماره 49 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 50 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 51 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 52 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 53 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 54 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 55 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل


 

شماره 56 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : نقل

  

 پ.ن: دوستانِ جان پست قبل ویرایش شده و کنار هر معرفی اسم شخص و لینک وبلاگش قرار گرفته. :)

۶ نظر ۲۴ موافق

کمی از خودمون


توی این مدت، خیلی‌ها ازمون پرسیدن که تیم بلاگردون کیا هستن و ما این بار اومدیم از خودمون بگیم. ما یه تیم هفت نفره از بلاگرهای بیان هستیم، اینجا هر کس خودش رو با لحن و ادبیات خاص خودش، معرفی کرده، هیجان کار اینجاست که شما باید حدس بزنین که هر معرفی مربوط به کدوم بلاگره.

نفر اول: می‌تونستم یه زن موفقِ سی و دو ساله، در آستانه چاپ سومین رمانش باشم، عصرها نسکافه بخورم و از بالکن خونه به افق‌های دور خیره بشم، اما یه بلاگر معلمم که  دارم روی اولین مجموعه داستانم عقب‌گرد می‌کنم و اوج خوشحالیم بزرگترین عضو بلاگردون بودنه. (نسرین وبلاگ زمزمه‌های تنهایی)

نفر دوم: هیچ‌کس هنوز نمی‌دونه من آرومم یا پرانرژی و شیطون، اما همه می‌دونن که اگه نقاشی و رنگ‌آمیزی بوم دنیا دست من بود، احتمالا همه بچه‌ها رو خندون، همه خونه‌ها رو پرنور و گرم، همه خونواده‌ها رو خوشبخت، همه نویسنده‌ها رو چپ‌دست و البته همه‌ی آدما رو وبلاگ‌نویس می‌کشیدم و در آخر یه سطل رنگ بنفش روی بوم می‌پاشیدم. و البته در اون بوم نقاشی جنوب، اینقدر گرم نبود! (بانوچه وبلاگ ول کن جهان را...قهوه‌ات یخ کرد)

نفر سوم: میگفتن هنر تو این مملکت برات نون و آب نمی‌شه...تو که محاسنتم نمی‌تراشی دیگه بدتر...لجوج بودم و مشتاق. با ریش نتراشیده و دل خراشیده وارد شدم...من از همونام که طعم همه غذاها رو می‌چشن...ازین شاخه به اون شاخه پریدن توی خون من بود. از قصه‌نویسی پریدم به روایت‌نویسی. از روایت‌نویسی به ویراستاری. تا اینکه دیدم اینا نون برای زن و بچه نمیشه...رفتم سر کوچه نون بگیرم...هزار سال طول کشید... (حاج مهدی وبلاگ سفر نویسنده)

نفر چهارم: تنها متولد آخرین دهه هزاره دوم میلادیِ جمع بلاگردونی‌ها نیستم، اما کم‌حرف‌ترین‌شون چرا. کار من طراحی عکسا و کارای گرافیکی تیمه. (رامین وبلاگ عقاید یک رامین)

نفر پنجم: عاشق استعاره‌نویسی‌ام، خوراکم برعکس اون یکی دوستمون، پستای طولانیه، سکوتم ترسناکه و معتقدم خدا یکی، مجنون یکی و لیلا هم یکی! (مترسک وبلاگ یک مترسک)

نفر ششم: دختری از دیار ارسبارانم، یه مهندس که تو خانواده‌‌‌ای ادبی قد کشیده، یه بهمن ماهی چشم‌سبز که در آستانه‌ی مهمترین اتفاق زندگیشه، نوشتن رو دوست دارم و وبلاگم برام خیلی عزیزه. و در اخر خوشحالم که من هم عضوی از گروه بلاگردونم. (هلما وبلاگ سکوت من صدای تو)

نفرهفتم: اگر توانایی چند تغییر کوچک در دنیا را داشتم احتمالا تابستان را حذف می‌کردم، یا شاید هم ۴ فصل دنیا را زمستانی می‌کردم، الویه را حرام و شرجی را بلای آسمانی در مواقع عذاب!  اما حالا که دنیا در دستان من نیست ساکن یکی از شهرهای جنوبی و گرم ایرانم، دوست‌دار شعر، زمستان، نوشتن و ...! 
از خوشحالی‌ این روزهایم هم می‌توان به کوچک‌ترین عضو گروه بلاگردون بودن اشاره کرد.(فرشته وبلاگ هواتو کردم)

توجه : همزمان با انتشار پست بعدی این پست ویرایش شده و کنار هر معرفی اسم شخص همراه با لینک وبلاگش قرار خواهد گرفت :)

ما رو در اینستاگرام و کانال تلگرام دنبال کنید:

✅ آدرس صفحه اینستاگرام بِلاگِردون  Instagram.com/blogerdoon
✅ آدرس کانال تلگرام: t.me/blogerdoon
۳۸ نظر ۲۰ موافق
طراح قالب : عرفان