معرفی فیلم The bar

اگر مثلا یک سال و دو ماه پیش این فیلم را دیده بودم، قطعا احساسم نسبت به فیلم متفاوت‌تر بود. یا شاید احتمال وقوع قصه داستان در نظرم کمتر بود. اما در یک سال گذشته نگاهمان به دنیا، به زندگی، به خودمان و به اطرافیانمان آن‌قدر تغییر کرده که بتواند نگاه‌مان را به یک فیلم هم تغییر دهد. 

تقریبا بالای نود درصد داستان فیلم داخل یک بار اتفاق می‌افتد و قصه به راحتی مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند. 

در قسمت ژانر فیلم نوشته شده: کمدی، ترسناک و مهیج! برای من کمدی سیاه داستان در میان هیجان آن گم شده بود. همین هیجان در کنار داستانی که هر لحظه از فیلم من را مجبور می‌کرد تا خودم را داخل بار و کنار آن آدم‌ها تصور کنم و به تصمیمی که احتمالا می‌گرفتم یا کاری که احتمالا انجام می‌دادم فکر کنم، دلایل کافی هستند که بخواهم این فیلم را به شما معرفی کنم. 

داخل بار آدم‌های مختلفی کنار هم قرار گرفته‌اند که هر لحظه باید برای ادامه زندگی‌شان تصمیم مهمی بگیرند. تصمیمی که نه فقط خودشان که شاید در زندگی تمام آدم‌های داخل بار تاثیر می‌گذارد. در یک لحظه می‌توانند خودشان را تنها حس کنند و بقیه آدم‌های آنجا را دشمن! در لحظه‌ای دیگر در یک جبهه باشند علیه شخصی دیگر! 

در مورد داستان فیلم معمولا نوشته‌اند: که در شلوغی شهر مادرید، به دو نفر جلوی بار شلیک شده و کشته می‌شوند! همه ترسیده و فرار می‌کنند! و چند نفر داخل بار، بی‌خبر از همه جا خودشان را حبس کرده‌اند!

فکر می‌کنم اگر بیش از این درمورد داستان فیلم بنویسم، لذت دیدن فیلم را کمتر می‌کند! همین بس که در ادامه شاهد چالش‌ها و درگیری‌های افراد داخل بار برای پیدا کردن علت این اتفاق، ترس آن‌‌ها، تصمیماتشان و تلاش کردنشان برای رهایی هستیم!

فکر می‌کنم نیازی نیست تا شخصی‌ حرفه‌ای در مورد فیلم صحبت کند تا ثابت کند چقدر آدم‌های داخل بار، چالش‌هایشان، افکارشان و تصمیماتشان می‌تواند شبیه زندگی تک تک ما باشد! 

از دیدن این فیلم لذت ببرید و فکر کنید به اینکه ما در لحظات مختلف زندگی‌مان شبیه کدام شخصیت بودیم؟ و شبیه کدام یکی از آن‌ها تصمیم گرفتیم؟ 

به نظر شما آدم‌ها موقع ترس عوض می‌شوند؟ یا خود واقعی‌شان را نشان می‌دهند؟


نام فیلم: (The bar (el bar

کشور: اسپانیا

زبان: اسپانیایی

کارگردان: Alex de la Iglesia

۵ نظر ۱۹ موافق

گپ و گفتی پیرامون فیلم قفل، انبار، دو بشکه باروت


دوستان عزیز بلاگردونی، همون‌طور که در پست قبل  اطلاع‌رسانی کرده بودیم، این هفته قراره دربارۀ فیلم «Lock, Stock and Two Smoking Barrels» صحبت کنیم. این بار برای گفتگو راجع به فیلم، به سراغ یکی از بلاگر‌های فیلم‌باز رفتیم، با مسعود از وبلاگ زندگی بهتر  و نسرین همراه باشید:


نسرین: اول گفتگو لازمه که ازت تشکر کنیم که قبول کردی در این گفتگو شرکت کنی، امیدوارم که گفتگوی خوبی داشته باشیم؛ بابت معرفی این فیلم خوب هم ممنونم.

مسعود: خواهش می‌کنم. من از حرف زدن دربارۀ سینما همیشه استقبال می‌کنم. خب نظرت دربارۀ فیلم چی بود، چطور بود، چی دیدی توش؟

نسرین: واقعیتش دیشب که شروع کردم اون فضای تیره و تار فیلم اصلا برام جذاب نبود و فکر می‌کردم چون خودم پیشنهاد فیلم دیدن و گپ و گفت پیرامون فیلم رو دادم، ناچارم تا تهش تحمل کنم. اما امروز که با حواس جمع و سر حوصله دوباره از اول نشستم پای فیلم، فکر می‌کنم از دقیقه سی به بعد بود که مجذوب فیلم شدم و قلاب کارگردان قشنگ گیر کرد، حسابی درگیر فیلم شدم؛ هر لحظۀ فیلم یک چیزی برای همراه کردم مخاطب داشت.

مسعود: فیلم خیلی نکته داره و توی زمان خودش یه چیز نویی بود. توی فیلم شاهد یه مقاومت و ایستادگی تمام قد در باره یکی از بحثای قدیمی درباره سینما هستیم؛ اینکه میگن نباید تو فیلم از قانون تصادف استفاده کنی. یعنی اتفاقات باید علت و معلولی باشه. ولی فیلم به صورت خیلی طنزآمیز این جریان رو می‌بره جلو و جلوش می‌ایسته و نشون می‌ده که میشه این قانون سینما رو دور زد. البته این قانون چیزیه که قبلا قانون بود و خب طبعا الان همه چیز شکسته شده. به نظرم حرف بزن هر چی می‌خوای بگو، منم هر چی به ذهنم برسه بعدش می‌گم.

اصلا بیا از اینجا شروع کنیم که داستان فیلم چی بود؟

نسرین: چند تا جوون می‌خوان شرط‌بندی کنن و توی این شرط‌بندی یه پول گنده‌ای رو می‌بازن و مجبورن ظرف یک هفته این پول رو به رییس باند مخوف پس بدن و دنبال یه راهی هستن برای جور کردن این پول و خب چه راهی راحت‌تر از دزدی؟

مسعود: خب داستان فیلم اینجوریه که چند تا پسر جوون هستن که می‌خوان یه پولی دست و پا کنن، میرن بازی می‌کنن و یه پولی رو می‌بازن و تصمیم می‌گیرن که از همسایه‌شون که چند تا خلافکارن دزدی کنن. اما طرح طبق برنامه پیش نمی‌ره و داستان پیچیده می‌شه و همین طور که پیش میره چند شاخه میشه و قهرمان‌های مختلف وارد می‌شن و همه چی تو هم پیچیده می‌شه.

من این فیلم رو خیلی دوست دارم به نا به اون دلیل که بهت گفتم و به نظرم در حقش ظلم شده و آنچنان معروف نیست؛ نسبت به کارهای دیگۀ گای ریچی.

اگر آثار گای ریچی رو سرچ کنید، معمولا اغلب آدما این کارگردان رو با فیلم «Snatch» می‌شناسن. در حالی که  «Snatch» بعد از «Lock, Stock and Two Smoking Barrels» ساخته شده و خیلی هم شبیه این فیلمه. یکی از خرده ایراداتی هم که به گای ریچی می‌گیرن همینه که فیلم‌هات خیلی خوبن ولی کپی همن. اما اگه خوب توجه کنین، ریچی به شدت حرفه‌ای تر شده در کار بعدی. فیلم «قفل، انبار و دو بشکه باروت» اولین فیلم کارگردانه. 

نسرین: آره فضای فیلم‌هاش خیلی شبیه به همه.

مسعود: به نظرم گای ریچی، این سبک فیلمسازی رو از کسی مثل تارانتینو الهام گرفته، شخصیت‌هاش پرحرفن، خاکستری‌ان،  خوب و بد دارن. تو یه شخصیت هر دو وجه خوب و بد رو می‌تونیم ببینیم؛ اینا چیزهایی هستن که به نظرم گای ریچی در اون‌ها وام‌دار کسی مثل تارانتینوه. ولی نمیاد کپی کنه دقیقا، یه الهام‌گیری خیلی خوب داره. فضای فیلم‌ها اون شکلیه تقریبا و من خودم این کارگردان رو خیلی دوست دارم. هر چند این اواخر چند تا فیلم سفارشی ساخته ولی باز هم برمی‌گرده به سبک خودش.

نسرین: آره خوبیِ کارش اینه که در حد الهام بوده و تقلید صرف نیست کاراش.

مسعود: این فیلم رو من اولین بار ده- دوازده سال پیش دیدم. پنج شیش ماه پیشم یک بار دیگه دیدم، خوبی این جور فیلما اینه که تو هیچی از فیلم یادت نمی مونه تقریبا. اینقدر نکته داره این فیلم و اینقدر جزئیات داستان خوب چیده شدن و باورن پذیرن اتفاق‌هایی که رخ می‌دن، که یادت نمی‌مونه. به همین دلیل الان جزئیات فیلم درست و دقیق یادم نیست ولی کلیت فیلم یه کاری می‌کنه که دقیقا معنای عبارت «کاشت و برداشته.» اگه توجه کنی از اول فیلم یک سری اتفاق‌ها میوفتن و جزئیات شکل می‌گیرن و بعد یهو آخر فیلم همه چیز حل می‌شه و تیکه‌های کوچیک شخصیت‌ها، اخلاق شخصیت‌ها همه و همه چرایی‌شون نشون داده می‌شه و به شکل خیلی جالبی اتفاق‎‌‌ها باور پذیر می‌شن. 

مثلا یکی از این تیکه‌ها تمرکز و تاکیدی هست که روی یک در آهنی می‌شه. اون در آهنی که بهش می‌گن قفس. همۀ شخصیت‌ها یه جورایی به اون در آهنی گیر میدن و در نهایت یک جا به کار میاد. اون سکانسی که همۀ اون دار و دستۀ دزدا با اسلحه‌های خفن پشت اون میله‌ها گیر افتادن و یه فضای کوچیکی در اختیارشونه. در مقابل اون جوونایی که ماری‌جوانا کشت می‌کنن تو یه فضای بزرگی هستن و دارن اونا رو با تفنگ بادی می‌زنن. این طنزهای این شکلی رو من خیلی دوست دارم. یا اون سکانسی که دوست دختر یکی از پسرا به زور میاد تو خونه و تهش توی همون حالت بی‌هوشی یه عمل جالبی ازش سر می‌زنه. فیلم از این اتفاق‌های تصادفی خیلی داره. همون چیزی که اول گفتگومون گفتم.

نسرین: یه نکتۀ مهم برای من این بود که فیلم ستاره محور نیست. انگار یه جورایی همۀ بازیگرا، ستاره هستن و فیلم از نظر بازی گرفتن از بازیگرا خیلی یکدست عمل می‌کنه.

مسعود: این فیلم اولین فیلم جیسون استاتهامه. گای ریچی قبل از ساخت فیلم دنبال یه دستفروش می‌گشته برای یکی از نقش‌های فیلمش که جیسون هم داشته دستفروشی می‌کرده؛ گای ریچی خیلی اتفاقی این آدمو می‌بینه و ازش تو فیلم استفاده می‌کنه و می‌بینی که چقدر خوب بازی کرده و از همین فیلم به دنیا معرفی می‌شه. 

یه بازیگر دیگه هم داشت که نقش شرخر رو بازی می‌کرد. اونم یه بازیکن سابق فوتبال بوده سر این فیلم گای ریچی ازش بازی می‌گیره و اونم به دنیا معرفی می‌شه خیلی هم خوب بازی کرده. 

نسرین: قصۀ فیلم شبیه یه دومینو عمل می‌کنه و جلو می‌ره انگار. تیکه‌های طنزش خیلی خوب بود. هم طنز موقعیت و هم دیالوگ‌های طنزش خوب دراومده بود. نه به لودگی میزد و نه اجباری به خندوندن مخاطب داشت.

نکته‌ای که راجع به بازیگرا گفتی جالب بود، البته اون فوتبالیسته رو خونده بودم ولی بازیگری که دستفروش بود رو ندیده بودم جایی بهش اشاره کنن. 

مسعود: پدر این پسر قلدره «ادی» که میره سر میز شرط‌بندی هم برام خیلی آشنا بود، آخرش متوجه شدم که این مرد همون استینگه، توی فیلم لئون آخرای فیلم یه موزیکی پخش می‌شه به اسم «  shape of my heart» این یارو همون خوانندۀ این آهنگ معروفه. خیلی برام جالب بود که توی این فیلم بازی کرده، من جذبه‌اش رو خیلی دوست دارم.

در کل اگر جزو کسایی هستین که مثل من فرم‌گران، یعنی فرم رو به معنای داستان ترجیح می‌دن، این فیلم براشون مناسبه. من خودم عاشق اتفاق‌های جدید توی فرم هستم، دوست دارم تجربه‌شون کنم هر چند که داستان عمیق نباشه. این فیلم هم یک همچین چیزیه. فرم روایت، فرم شخصیت‌پردازی خیلی خوبه. خیلی شلوغ پلوغه، ریتمش سریعه و خسته کننده نیست. پس اگر جزو کسایی هستین که دوستدار داستان فرم‌گرا هستن و خیلی داستان پیچیده دلشون نمی‌خواد، این فیلم بهتون حال می‌ده. چون همون طور که گفتم داستان، داستان ساده‌ای هست و اون نحوۀ روایتش جالبه و آروم آروم شکل‌گیری شخصیت‌ها، عمل‌ها و عکس العمل‌ها جالبه توی این فیلم و قشنگش می‌کنه و به نظر من چنین فیلمایی رو آدم می‌تونه چندین بار ببینه در طول زندگیش.

این فیلم شروع بازیگری، چند تا از بازیگرای فیلم هم هست. داستان خوبی داره، کارگردانی خوبی داره، ایدۀ جدیدی داره نسبت به سال ساختش. برای آشنایی با گای ریچی واقعا فیلم خوبیه به نظرم آدم باید ببینه این فیلمو و با همچین سبکی آشنا بشه. اگرم فیلم رو دوست داشتین، فیلم بعدی کارگردانش یعنی فیلم «Snatch» رو هم ببینید که در سال 2000 ساخته شده.

نسرین: یه نکته‌ای گفتی که یاد یه سکانسی افتادم توی فیلم. اونجایی که پسرا آخرای فیلم نشستن توی بار و مایوسانه دارن به مسیری که طی کردن فکر می‌کنن. از یه طرف ناراحتن که از دست دادن همه چیز رو و از یه طرف خوشحالن که گیر نیوفتادن. اونجا کریس با ساک پول برمی‌گرده، ساک رو می‎ذاره روی میز و می‌گه من صاحب‌کارم رو از دست دادم و اون به خاطر شما کشته شد و ... من فکر می‌کردم که چقدر لوس می‌شه اگر این ساکه دوباره به این راحتی برسه دست پسرا و در واقع کارگردان یه جورایی اون بازی دومینوواری که از اول شروع کرده بود رو داره به هم می‌ریزه. هیچ منطقی پشت این کار کریس نبود. اما وقتی زیپ ساک رو باز کردن و ساک خالی بود؛ فهمیدم با یه کارگردان باحال و در عین حال باهوش طرفم خیلی جالب بود این سکانس.

مسعود: متاسفانه چون فیلم، فیلم شلوغیه و من چند ماه قبل دیدم و نرسیدم مرور کنم برای این گفتگو،  جزئیات خیلی یادم نیست. کلیتش یادمه که چی شد اونجا ولی اینکه چرا این اتفاق افتاد دقیق یادم نیست. اما طرف خیلی زرنگ بود و یه مجله‌ای هم ته اون ساک بود و اونجا بود که بچه‌ها فهمیدن اون اسلحه‌ها چقدر قیمت دارن و چه پایان خوبی داشت سر پل.

نسرین: اونجایی که تام موبایل رو گرفته به دهنش و تا کمر خم شده که اسلحه‌ها رو برداره و موبایلم همین جوری زنگ می‌خوره و تام گیج شده و نمی‌دونه کدوم کار رو اولویت بده خیلی صحنۀ بامزه‌ای ساخته بود.

یه سوال که ربطی به این فیلم نداره؛ برای کسایی که سینما رو دوست دارن جدی دنبال کنن و خط سیر دقیق و مشخصی ندارن؛ پیشنهاد می‌کنی از چه فیلمایی شروع کنن و آثار کدوم کارگردان رو حتما ببینن؟

مسعود: ببین برای کسی که فیلم باز باشه، پیشنهاد می‌کنم از کلاسیک‌ها شروع کنه. ولی خودم اصلا نمی‌تونم دنبال چنین فیلمایی برم چون نه وقتش رو دارم نه حوصله‌اش رو. فیلمای خوب و آروم و معناگرایی هستن، فیلمایی هستند که پرن واقعا، جدای از فرم. مخصوصا فیلمای اروپایی. سینما مال اروپا است نه مال آمریکا. کارگردان‌هایی مثل گای ریچی یا تارانتینو، کارگردان‌های هالیوودی‌ان ولی توی هالیوود هم کارگردان‌های خوب خیلی زیاده. اما دست به سفارشی سازی می‌زنن، ولی خب حرف واسه گفتن دارن. من تارانتینو فرم فیلماشو دوست دارم یا گای ریچی یا نولان کارگردان خوبیه. ولی یکی مثل دیوید لینچ توی هالیوود حرف خودش رو میزنه و من اصلا با فیلماش حال نمی‌کنم. 

اگرم حوصلۀ طی کردن این پروسه رو ندارن باید فیلم‌سازهای صاحب سبک هالیوود رو پیدا کنن و شورع کنن به فیلم دیدن. اون فیلمایی که خودت توی استوری‌هات می‌ذاشتی اغلب فیلمای خوبی بودن ولی خب اغلب مال هالیوود بودن.

نسرین: مرسی از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی و بابت پیشنهاد خیلی خوبی که بهمون دادی و دمت هم گرم.

مسعود: خواهش می‌کنم، امیدوارم دوستان دیگه هم  فیلم رو دوست داشته باشن.

۵ نظر ۱۴ موافق

آی فیلم


داستان از اونجایی شروع میشه که یک استاد ریاضی دانشگاه متوجه میشه، داره کم‌کم حافظه‌ش رو از دست میده. در ادامه برخورد خودش و خانواده‌ش با این مسئله و تصمیمی که می‌گیره ادامه داستان رو می‌سازه.

در اینجا گفت‌وگویی می‌خونیم از نسرین و حورا که بعد از دیدن فیلم از احساسشون در مورد فیلم صحبت کردند.


حورا: یه خرده در مورد داستان فیلم صحبت کنیم؟

نسرین: بذار از اینجا شروع کنیم که چطوری با فیلم آشنا شدی؟

حورا: یکی از دوست‌هام چندتا فیلم برام آورده بود که یکیشون هم این بود و من خیلی اتفاقی این فیلم رو باز کردم که ببینم :)

البته من قبل از دیدن اینجور فیلم‌ها که یکی دیگه بهم پیشنهاد میده، میرم خلاصه‌ای از داستانش رو توی اینترنت نگاه می‌کنم. برای این فیلم هم این کار رو کردم؛ اما خب برای من داستانش عمیق‌تر از اون چیزی بود که توی سایت نوشته شده بود.

تو خودت با پیش‌فرض خاصی رفتی سراغ این فیلم؟

نسرین: نه چون تو معرفی کردی فکر کردم حتما ارزش دیدن داره.

حورا: پشیمون شدی؟ :))

نسرین: نه اصلا، فیلم شاهکار نبود ولی آروم و دلنشین بود و‌ من لذت بردم از تماشاش. برای من یکم زبان اسپانیایی فیلم اذیت کننده بود چون کاملا بیگانه بود و نمی‌فهمیدمش :))

حورا: آهان پس اینم بگم. با همین دوستم یه مدتی شروع کرده بودم با دولینگو زبان اسپانیایی بخونیم و یکی از دلایل اینکه برام فیلم اسپانیایی آورده بود، همین بود :دی

نسرین: عه پس مصداق عینی داشت برات.

حورا: آره خب خیلی هم صحبت‌هاشون اذیت‌کننده نبود.

نسرین: یکی از نقاط قوت فیلم هم شخصیت دختر نوجوان بود به نظرم؛ یه ضد کلیشه واقعی.

حورا: آره و البته چیزی که شاید خیلی توی فیلم مهم نبود اما نظر من رو جلب کرد همین عادی جلوه دادن مشکلی بود که این دختر به صورت مادرزادی داشت. برای من این عادی بودن و عادی جلوه دادن حس خوبی داشت.

نسرین: علاوه بر مشکل جسمی من حس می‌کردم بچه اوتیسم هم باشه، یا من اشتباه می‌کردم؟!

حورا: نمی‌دونم راستش. من متوجه این قضیه نشدم.

نسرین: قیافه‌اش شبیه بچه‌های اوتیسم بود یکم، ولی خب کاراش و رفتارش نشونه یه بچه نرمال بود.

حورا: اره دقیقا.

نسرین: این نقطه درخشان بود واقعا، مخصوصا نقش مادر خیلی خوب بود تو این عادی سازی.

حورا: حتی دلسوزی عجیب و غریبی هم نسبت بهش نداشتند.

نسرین: و چقدر بازیگر نقش اصلی، همون پیرمرده، خوب بود.

حورا: من توی موقعیتی این فیلم رو دیدم که خودم خیلی درگیر خاطرات و ترس از فراموشی بودم و از این جهت خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و یه جورایی احساساتم باهاش درگیر شد. اینکه بهت بگن قراره ذره ذره همه خاطراتت رو فراموش کنی، حال عجیبیه. نمی‌دونم آدم چطور باید برای نگه داشتنشون تلاش کنه.

نسرین: به نظرم سخت‌ترین بیماری‌ای که می‌تونم تصورش کنم آلزایمره هم خود فرد و هم اطرافیانش قشنگ شکنجه می‌شن.

حورا: درسته. اون زمانی کی امیلیو از خونه می‌زد بیرون و راهش رو می‌رفت و یهو انگار به خودش میومد که چرا داره این راه رو میره یا اصلا داره کجا میره؟ یه جور که انگار نه می‌دونی از کجا اومدی نه می‌دونی داری به کجا میری.

نسرین: و اون صحنه‌ جلوی کافه همیشگی، زمانی که زن کافه‌چی صداش می‌کنه و امیلیو مات  نگاهش می‌کنه و به خاطر نمیاردش.

حورا: من موقع دیدن فیلم سعی می‌کنم جمله‌ها و دیالوگ‌هایی که دوست دارم رو بنویسم.

نسرین: منم گاهی می‌نویسم.

حورا: یکی از دیالوگ‌ها اونجایی بود که دخترش ازش می‌پرسه چرا الان می‌خوای بری دنبالش؟ بعد این همه سال؟ و امیلیو جواب میده چون الان دارم فراموشش می‌کنم.

نسرین: چون می‌ترسم فراموشش کنم.

حورا: درسته.

نسرین: یه صحنه درگیرکنندهٔ حسی بود واقعا.

حورا: آره هر چقدر خواستم یه جمله پیدا کنم برای توصیف احساسم نتونستم؛ البته یک دیالوگ دیگه هم دارن، میگه: اگه اینقدر عاشقش بودی، چرا بهش نگفتی؟ و امیلیو جواب میده: چون باید کلی درس می‌خوندم و اون توی معادله جایی نداشت.

شاید یه تلنگر بود؛ برای همه‌مون. اینکه حواسمون به معادلات زندگیمون باشه.

نسرین: شاید اولش خنده‌دار به نظر بیاد ولی واقعا خیلی وقتا حساب‌گری می‌کنیم و چیزای مهم این وسط فدا می‌شن.

حورا: آره فکر می‌کنیم الان وقتش نیست و الان باید کارهای مهم‌تری بکنیم و حواسمون نیست داریم چیزی رو از دست میدیم که تضمینی برای اینکه بعدا به دستش بیاریم نیست.

نسرین: و اون آواز ابتدای فیلم چقدر دلنشین بود.

حورا: آره آره. راستش من توصیه می‌کنم زبان اسپانیایی هم دوست داشته باشین :) شیرینه.

نسرین: ما از شخصیت دختره فقط یه تصویر گنگ و محو تو گذشته داریم و تا انتهای فیلم چیزی به دانسته‌هامون اضافه نمی‌شه ولی حضورش تو تک‌تک لحظات احساس می‌شه.

حورا: شاید اصلا مهم نیست ما بشناسیمش؛ شاید به نظر ما آدم خاص و مهمی نباشه؛ اما برای امیلیو خاص بود. هر لحظه‌ زندگیش چه لحظاتی که خاطراتش رو داشت و چه لحظاتی که نداشت این آدم براش خاص بود و چه قشنگ این خاص بودن رو توصیف می‌کنه :)

نسرین: آره دقیقا، من همش منتظر بودم فلش بک بخوره و بریم تو روابط اینا تو گذشته در حالی که کل حضورشون همون چند دقیقه لب ساحله و یک عمر خاطره اون روز رو  حمل می‌کنن.

حورا: یه متنی یه جایی خونده بودم که دقیقش رو یادم نیست ولی یه جمله‌ش این بود که اثرانگشت بعضی‌ها روی قلب آدم بدجوری موندگار میشه :)

چند لحظه بود اما تاثیرش عمیق بود.

نسرین: دقیقا توصیف درستیه.

اما یه نکته،  فیلم مال ۲۰۱۹ هستش و این غریبگی املیو با تکنولوژی یکم برام غیرقابل باور بود.

حورا: اره یه خرده بیش از حد غریب بود. درسته ما خودمون اساتیدی داریم که با بخش اعظمی از تکنولوژی غریب هستند ولی دیگه نه به اندازه امیلیو که تلویزیون رو هم نمی‌شناخت :)) احتمالابه قول خودش زیادی درگیر معادلات بود.

نسرین: استادی که حتی تصوری از اینترنت نداشت واقعا عجیب بود.

حورا: من قبل از دیدن فیلم تصورم این بود که توی فیلم قراره بیشتر درگیر پیدا کردن یکی باشیم ولی چیزی که حین دیدن فیلم باهاش درگیر شدم فقط گشتن دنبال یک آدم نبود. رابطه پدر و دختری، رابطه مادر و دختری و رابطه زن و شوهری هم به قدر کفایت بهش پرداخته میشه.

نسرین: ما یه چیزی تو‌ داستان نویسی داریم به اسم بر هم‌خوردن تعادل، قصه زندگی این خانواده هم با بیماری ایملیو تعادلش به هم خورد انگار و بعد شروع کردن به بازسازی خودشون و‌ روابطشون.

حورا: تو نظرت در مورد رابطه پدر و دختری فیلم چی بود؟

نسرین: به نظرم فارغ از کلیشه‌ها بود و طبیعی؛ نه احساسات عجیب و غریب داشتن و نه بیگانه بودن. یه سری تضادها بود در عین حال محبته هم بود.

حورا: این معمولی بودن همه چیز توی فیلم، یعنی بدون اغراق بودن، برای من دوست داشتنی بود. یه فیلم ملایم.

نسرین: آره آره، شبیه خود زندگی بود.

حورا: این که امیلیو می‌دونست داره ذره ذره همه چیز رو فراموش می‌کنه من رو یاد سه‌شنبه‌ها با موری مینداخت. عین موری که می‌دونست ذره ذره داره جسمش رو از دست میده.

نسرین: تداعی جالبی بود👌

حورا: یه چیزی که هست فیلم خشکی هم نبود یه جاهایی طنز خیلی خفیف و ملایمی داشت که لبخند به لبمون بیاره.

خب دیگه چیزی هست که بخوایم در موردش صحبت کنیم؟

نسرین: پایان بندی فیلم هم بی‌نظیر بود و گره خوردنش به سکانس آغاز.

حورا: درسته. این همون اثبات اثر عمیق بعضی لحظات و اتفاقات هست که حتی غول آلزایمر هم نمی‌تونه کامل پاکش کنه.

نسرین: ممنون از معرفی یک فیلم حال خوب کن.

حورا: خوشحالم که دوست داشتی.


+ شما نظرتون در مورد این فیلم چی بود؟ 

اگر یک روز بهتون بگن دارین حافظه‌تون رو از دست میدین، چیکار می‌کنید؟ شما چه تصمیمی می‌گیرید؟

۳ نظر ۲۱ موافق

معرفی فیلم «Revolutionary Road »

امروز در بخش معرفی فیلم همراه می‌شیم با مکالمه‌ای از بینندگان فیلم the revolutionary road  که دیدگاه‌شون رو در مورد این فیلم برامون می‌گن.


- توی نگاه اول که خلاصه داستان فیلم رو نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شیم با داستان یک زوج و چالش‌ها و مشکلاتشون سر و کار داریم.
+ به نظر کلیشه‌ای میاد!
- درسته اما نه کلیشه خسته‌کننده! یه داستان که تکراری بودنش به خاطر اینه که خودمون احتمالا با چنین ماجراهایی درگیر بودیم.
+ و شاید خودمون رو توی شخصیت‌های داستان می‌بینیم و حس می‌کنیم باهاشون آشناییم.
- خیلی جاها اپریل برام آشنا بود. احساساتش! تلاشش برای فرار از پوچی خسته‌کننده.
+ اپریل بی‌تقصیر نبود!
- هیچ کس نیست!
+ فیلم پیش‌زمینه خوبی ابتدای داستان بهمون میده. یه جر و بحث که می‌تونه ما رو برای پذیرش اینکه اتفاقات بعدی چرا و چطور میفتن، آماده کنه!
- ولی هیچ چیز نمی‌تونه خیانت رو توجیه کنه! به هر دلیلی! از طرف هر کسی! تا اواسط فیلم و حتی بیشتر، اپریل برام شبیه یه قهرمان بود که می‌خواست خودش رو، زندگیش رو و همسرش رو از یه دور باطل و یه زندگی توخالی نجات بده! وقتی نقشه می‌چینه! رویا می‌سازه! و تلاش می‌کنه که این رویا رو واقعی کنه. مخصوصا که سعی می‌کنه به همسرش، فرانک، بفهمونه که باید خودش رو بشناسه و دنبال چیزی باشه که دوست داره.
+ شاید منظورش بیشتر به خودشه! وقتی به فرانک می‌گه: "چیزی که تو هستی، توی این زندگی فراموش شده!" شاید این حرف رو درمورد خودش هم صادق می‌دونه!
- ولی لااقل شجاعتش رو داشت. به قول اپریل: "اینکه زندگیت رو اونطور که می‌خوای اداره کنی، جرئت می‌خواد."
+ اگر شجاع بود، تصمیم به فرار می‌گرفت؟
- فرار از ناامیدی و پوچی و دنبال یه روش زندگیِ متفاوت رفتن، چرا که نه؟
+ بیشتر شبیه شعاره! من فکر می‌کنم وقتی احساس می‌کرد از دید بقیه، آدم‌های فوق‌العاده‌ای بودند و زندگی فوق‌العاده‌ای داشتند. اما درواقع اینطور نبودند، دنبال ایجاد تغییر رفت.
- فوق‌العاده بودن رو در چیز دیگه‌ای می‌دید و می‌خواست دنبال اون بره!
+ به نظرم در حق فرانک داره اجحاف می‌شه! فرانک هم اشتباهات خودش رو داشت اما نمی‌شه تلاشش رو و عشقش رو نادیده گرفت.
- خیلی وقت‌ها سردرگم بود. خودش هم نمی‌دونست دقیقا چی می‌خواد!
+ ولی عاشق خانواده‌ش بود. به نظرم دنبال ثبات بود. یه ثبات امن!
- شاید هم از ریسک کردن می‌ترسید!
+ مطمئن نیستم! ما می‌تونیم خودمون رو جای هر دو تصور کنیم و تصمیماتی رو که ممکن بود بگیریم، مرور کنیم. گاهی به هر دو حق می‌دیم و گاهی هر دو رو خطاکار می‌دونیم!

 

"چقدر حقیرانه است که همه امیدت رو روی قولی بذاری که هیچ وقت داده نشده."

 

+ نظر شما در مورد این فیلم و شخصیت‌های فیلم چیه؟

۱۱ نظر ۲۳ موافق
طراح قالب : عرفان