مصاحبه با بلوط نویسنده وبلاگ ...

سلام:)

امشب می‌خواهیم شما رو مهمون یک مصاحبه‌ جذاب و خوندنی بکنیم. گپ و گفتی با بلوط عزیز نویسنده وبلاگ ... . اشتباه نکنید اسم وبلاگش سه تا نقطه است:)

وبلاگ‌نویس بی‌حاشیه و خوش مشربی که مخاطبان خاص خودش رو داره.

امیدواریم از خوندن این مصاحبه لذت ببرین.



بلاگردون: از بلوط برامون بگو. مطمئنم مخاطب‌ها دوست دارن بیشتر باهات آشنا بشن:)

بلوط: خب من ۲۸سالمه، معماری خوندم، از تیر ۹۱ شروع کردم به وبلاگ نوشتن و حالا هم اینجا در خدمت شمام.


بلاگردون: چی شد که وبلاگ‌نویس شدی؟

بلوط: راستش اینکه چطور به وبلاگ‌خونی رسیدم رو خاطرم نیست، ولی یه وبلاگ بود با نویسندگی سعیده نامی که شعر و نثر منتشر می‌کرد. و من بداهه توی کامنت‌ها براش در ادامه‌ی مطلبش می‌نوشتم. کم‌کم تشویقم کرد که آدرس خودم رو داشته باشم و وبلاگ بسازم. اینجوری شد که دل گفته‌های تنهایی (اولین وبلاگم) شکل گرفت.


بلاگردون: دستش درد نکنه:) تا حالا چندتا وبلاگ داشتی؟

بلوط: سه تا توی بلاگفا و دوتا هم توی بیان که تغییر آدرس دادم.


بلاگردون: خودت هم تا حالا کسی رو به وبلاگ‌نویسی تشویق کردی؟

بلوط: آره اتفاقا، چون با تجربه‌ای که خودم گرفتم از این محیط، می‌دونم که خوشایند و دلپذیره. ولی خب اغلب با این توجیه که نوشتن سخته یا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم، رومو زمین زدن.


بلاگردون: چه بد! از دنیای واقعی چند نفر می‌دونن وبلاگ داری و وبلاگت رو می‌خونن؟

بلوط: دوستان و خانواده در جریان نوشتنم توی وبلاگ هستن ولی هیچ کدوم مخاطب نیستن. سعی کردم جدا نگه دارم این دو فضا رو از هم.


بلاگردون: چرا اسم وبلاگت ...  است؟

بلوط: راستش این سری نمی‌دونستم روی چه کلمه‌ای تمرکز کنم تا گویای چیزی باشه که می‌خوام، واسه همین با گذاشتن سه نقطه و جای خالی، عنوان رو یه جورایی باز گذاشتم. فکر می‌کنم اون یه خط توضیح زیر سه نقطه مفهوم رو می‌رسونه که زندگی مثل یه آونگ مدام در نوسان و پس و پیش رفتنه.


بلاگردون: می‌تونی اسم وبلاگ‌های قبلیت رو بگی؟

بلوط: آره حتما. دل گفته‌های تنهایی، حرف‌هایی که از دل سر می‌روند (که توی بلاگفا و بیان مشترک بود)، سایه‌ی سفید و این آخری.


بلاگردون: چرا کامنت‌ها بسته است؟ از اول کامنت‌ها رو می‌بستی؟

بلوط: نه این رویه‌ای هست که بعد از یه مدت بهش خو گرفتم. راستش به دو دلیل: اول اینکه یه جورایی انتظار داشتم اوایل که برای همه‌ی پست‌ها بازخورد بگیرم. گاهی اون میزان حساسیتی که خودم روی متن داشتم، واسه مخاطب ایجاد نمی‌شد و این اذیتم می‌کرد و دومین دلیل برای اینکه یه سری از پست‌ها صرفا ابراز و اظهاری بودن و فکر و حس اون لحظه، نمی‌خواستم الزامی برای مخاطب باشه تا پاسخی بده. برای همین کامنت پست‌ها رو بستم. ولی پل ارتباطی برقراره.


بلاگردون: به یادموندنی‌ترین بازخوردی که از مخاطب‌هات داشتی چی بود؟

بلوط: کامنت‌هایی که در جواب دو پست گرفتم که خواسته بودم مخاطبا نظر و تصور و برداشت‌شون رو از بلوط برام بنویسن.


بلاگردون: به نظرت مرز دوستی‌های وبلاگی و دوستی‌های فضای حقیقی رو چه چیزی مشخص می‌کنه؟ یعنی از چه نقطه‌ای به بعد دوست نداری دوستی‌های وبلاگیت بیشتر بشن؟

بلوط: یه کم متضاده حسم در موردش. واقعیت اینه که خیلی وقت‌ها دوس داشتم بیش‌تر از یه مدیا و فضای مجازی با بعضی از بلاگرا صمیمی بشم ولی نشده. چون به قول یکی از دوستان آدمی‌ام که سخت ارتباط می‌گیره. از یه طرف هم اون جادوی پشت کلمات بودن از بین میره وقتی یکی رو ملاقات می‌کنی. حس می‌کنم نوشتن بعد دیدارهای واقعی، دیگه مثل قبل نمی‌شه. حداقلش تصور من اینه.


بلاگردون: پس با کسی از وبلاگ‌نویس‌ها رفاقتی فراتر از وبلاگ نداری؟

بلوط: قبلا چرا، با چند نفری در تماس بودم. ولی الان نه.


بلاگردون: معیار شخصیت برای خوندن و دنبال‌کردن وبلاگ‌ها چیه؟

بلوط: من روی قالب وبلاگ‌ها هم حساسمD: ولی از نظر محتوا نویسنده‌هایی رو دنبال می‌کنم که بتونم درک‌شون کنم، ازشون یاد بگیرم و حس خوبی بهم بده ایده و نوشته‌هاشون.


بلاگردون: زیبایی بصری هم مهمهD: موافقم.

بلوط: آره واقعا.


بلاگردون: چی باعث می‌شه که تصمیم بگیری یک وبلاگ رو بخونی اما همیشه خواننده‌ی خاموشش باشی؟

بلوط: نمی‌دونم چطور بگم که منظورمو برسونم... اممم، گاهی حس می‌کنیم نیازی به بازخورد نیست. گاهی دلم می‌خواد چیزی رو مطرح کنم ولی به نظرم واجب نمیاد. نمی‌دونم. 


بلاگردون: من خودم گاهی شده کامنتی نوشتم، بعد فکر کردم خب که چی و پاکش کردم!

بلوط: آخ دقیقا می‌خواستم الان اضافه کنم وقتی اون "خب که چی" میاد وسط، همه چی از بین میره.


بلاگردون: خوندن وبلاگ‌ها و نوشتن وبلاگ چقدر و چطور توی زندگیت تاثیر داشت؟ اون چیزی که از نوشتن توی وبلاگ می‌خواستی رو به دست آوردی؟

بلوط: من از طریق وبلاگ وارد دنیای کتاب و کتاب‌خونی شدم. خیلی وقت‌ها که حس می‌کردم تنهام با خوندن نوشته‌های بقیه فهمیدم که اون حس و حال و احوال مختص من نبوده و نیست و خیلی‌هامون درگیرشیم. راهکارهای زیادی واسه چطور جنگیدن و کنار اومدن با زندگی یاد گرفتم و حقیقا دریچه‌ای رو به دنیاهای نو بود برام.


بلاگردون: حس مشترک اکثر وبلاگ‌نویس‌ها:)

بلوط: آره😍


بلاگردون: به بستن وبلاگت فکر کردی تا حالا؟ چرا؟

بلوط: به کرات. یه ایده‌ی مشترک شده بین همه‌مون به نظرم که وقتی می‌خوایم یه تغییری توی روزمره‌مون بدیم و شروع جدیدی داشته باشیم، اول همه وبلاگ‌هامون رو هدف می‌گیریم. انگار یه انتقام شخصیه.


بلاگردون: ما که نمی‌تونیم گذشته رو پاک کنیم یا از جایی که هستیم فرار کنیم. پس زورمون به وبلاگ می‌رسه.

بلوط: دقیقا.


بلاگردون: وقتی به آرشیو وبلاگت نگاه می‌کنیم شاهد روند منظمی در نوشتنت هستیم که در کمتر وبلاگی به چشم می‌خوره، تنها وقفه‌ای که توی وبلاگ‌نویسی داشتی برمی‌گرده به اواخر سال ۹۷، چی شد که دوماه اصلا ننوشتی؟

بلوط: جزو همون پاتک‌هایی بود که به خودم زدم😂


بلاگردون: 😂😂 خوبه که منجر به رفتن همیشگی نشده.

بلوط: ولی خب دووم نیاوردم و برگشتم. فهمیدم که نمی‌تونم دور بمونم از این خونه.


بلاگردون: خیلی خوب:)

بلوط: یه تعصب و تعلق خاطر ویژه‌ای بهش دارم که همیشه منو برمی‌گردونه.


بلاگردون:  به نوشتن با هویت واقعی فکر کردی؟

بلوط: آررره ولی سختمه. فکر نکنم از پسش بربیام.


بلاگردون: خدا رو چه دیدی شاید یه روز شد:)

بلوط: شاید، هیچ چیز غیرممکن نیست.


بلاگردون: یک بخش ماهنامه توی وبلاگت داری که من شخصا بابت داشتن این فعالیت‌ها در هر ماه به طور منظم بهت غبطه می‌خورم. از این بخش برامون بگو.

بلوط: شروعش به وبلاگای قبلی برمی‌گرده، عادت داشتم توی دو صفحه‌ی مجزا به اسم آپارات و کتابستان لیست خونده‌ها و دیده‌هامو به روز نگه دارم. ولی بعد از یکی از بلاگرا این ایده رو گرفتم که به تجربه‌های هر ماه تفکیکش کنم و توی صفحه‌ی اصلی منتشرش کنم.


بلاگردون: اگر بخوای از این مجموعه یک کتاب و یک فیلم بهمون پیشنهاد بدی، اون‌ها چی هستن؟

بلوط: سخت‌ترین کار ممکن... منو به این رنج محکوم نکن😭


بلاگردون: 😂😂 خب دوست داری بیشتر از یکی بهمون پیشنهاد بدهD: ما استقبال می‌کنیم.

بلوط: امروز دوتا کلیپ از میکس برترین مونولوگ‌های سینما دیدم تو یوتیوب.

خاطره‌ی دیالوگ‌های رابین ویلیامز توی "انجمن شاعران مرده" و "ویل هانتینگ نابغه" رو برام زنده کرد. بارها دیدم‌شون و می‌دونم که بازم پاشون می‌شینم.


بلاگردون: اولی رو دیدم. پس دومی رو میذارم توی برنامه‌م:)

بلوط: 😍

تضمینیه, لذتشو ببر. 

کتاب. اخیرا یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از اریک امانویل اشمیت خوندم که هر چهارتاشم لذت‌بخش بود. "اسباب خوشبختی"


بلاگردون: ممنون بابت معرفی:)

چه اخلاق یا چه ویژگی در بقیه بیشتر از همه ناراحتت می‌کنه؟

بلوط: یادمه توکا یه پست با همین محوریت نوشت و من اتفاقا اونجا هم گفتم جواب دادن به این سوال تیغ دو لبه‌اس. چون خیلی وقتا چیزی که توی وجود خودمونه ولی از دیدمون پنهون، در بقیه تشخیص می‌دیم.

با این وجود من فکر کنم بی ملاحظگی آدما بیشتر از هرچیز آزارم می‌ده.


بلاگردون: درواقع نمود اون اخلاقی از خودمون رو که دوست نداریم در بقیه می‌بینیم؟

بلوط: آره، قضیه‌ی فرافکنی و نیمه‌ی تاریک وجود...


بلاگردون: یک اتفاق مهم توی زندگیت که خیلی برات برجسته باشه و تاثیر زیادی روی خودت و زندگیت گذاشته باشه؟

بلوط: من چرا حافظه‌ام پاک می‌شه در لحظه! الان مثل یه لوح سفید خیره به گوشی‌ام😁


بلاگردون: 😂😂 می‌خوای بگذریم تا اگر یادت افتاد بگی؟

بلوط: آره، بذار من با تاخیر جواب بدم اینو. نیاز به load شدن دارم. دارم فکر می‌کنم خب این یعنی هیچ هایلایتی نیست که نمیاد به خاطرم دیگه، از اون ور خیلی لحظه‌ها دارن میان جلو چشمم.


بلاگردون: خب گاهی فقط یه هُل دادن کوچیک هم تاثیر زیادی توی زندگیمون میذاره

بلوط: موافقم.

یافتمش😁


بلاگردون: خداروشکر😁 چیه؟

بلوط: وقتی کنکور قبول شدم دوتا گزینه پیش روم بود. برم طراحی داخلی یه شهر شمالی یا بمونم و مهندسی معماری بخونم. نرفتم و موندم. و کلا یه مسیر دیگه‌ای جز اون چه که فکر می‌کردم قراره بشه، برام رقم خورد. گاهی فکر می‌کنم پشیمونم از اینکه اون موقع ترسیدم و شجاعت به خرج ندادم واسه تجربه‌ی یه زندگی جدید و غریب با اون چه که عادتش رو داشتم. گاهی هم فکر می‌کنم اگه همه‌ی این زنجیره‌ها نبود، الان اینجایی که هستم و می‌تونم از خودم محکم و مطمئن دفاع کنم، نبودم.


بلاگردون: اره همین دوراهی‌ها و چندراهی‌ها که ما رو ملزم به تصمیم‌گیری می‌کنن خودشون تاثیر اساسی توی زندگیمون دارن.

اوایل امسال نوشتی که آشناییت با مث و رانر، از اتفاقات خوشایند امسالت بوده؛ یکم راجع بهشون توضیح می‌دی؟

بلوط: الان که گفتی دقیق یادم اومد کجا بودم که تصمیم گرفتم اون پست رو بنویسم. جزو همون آونگی‌ان که گاهی پس می‌ره و گاهی پیش. دو پله میای جلو فکر می‌کنی چیزی که می‌خواستی رو به دست آوردی و دیگه داریش. ولی نه. قراره با یه عقب‌گرد ناخواسته دوباره دستات خالی بشن.


بلاگردون: چه جالب:)

هنوز هم شعر میگی؟

بلوط: نه. انگار از دستش دادم. به غیر از چند هفته پیش که بعد مدت‌ها پیش اومد.


بلاگردون: پس از دستش ندادی:)

بلوط: امیدوارم...من اصلا با شعر شروع کردم. حسرتم بود که راحت بنویسم. نمی‌دونستم یه روز قراره حسرت قافیه‌ها رو بخورم. یه شعر از محمدعلی بهمنی بود که اوایل کنج وبلاگ.هام می‌ذاشتم: شاعر حسود هم که باشد، حریص نیست. نم شعری قانعش می‌کند.


بلاگردون: آره در بخش آرشیو دیدم. تو که می‌دونی در وجودت هست پس حتما می‌تونی دوباره زنده‌ش کنی:)

بلوط: اینکه می‌گن شعر خودش میاد واقعا درسته، خودش باید بخواد وگرنه به اجبار سرودنی نیست. امیدوارم که دوباره بخواد و بیاد.


بلاگردون: پس آرزو می‌کنیم برای تو هم بیاد:)

از کاکتوس‌هات چه خبر؟ :)

بلوط: 😂🤦‍♀️ یکی‌شون زنده موند. به واقع با چنگ و دندون ریسمان حیات رو چسبید و دووم آورد. یکم سوخته ولی زنده‌اس. دوتای دیگه خدابیامرز شدن.


بلاگردون: 😂😂😂اون یه دونه ثابت کرده مقاومه.

بلوط: آررره. جان سخت ۲ بود.


بلاگردون: اگر ازت بپرسن نفرین یا سعادت؟ هنوزم جوابت انتقامه؟

بلوط: خیلی آشناس. یه رفرنس می دی لطفا، می‌دونم خودم گفتم ولی فضای اون نوشته خاطرم نیست.


بلاگردون: سوال یکی از بچه‌ها بود که بعد از خوندن وبلاگت پرسیده.

بلوط: عه, یه چیزی تو این مایه‌ها داشتم. خب روحیه رو حفظ می‌کنیم...


بلاگردون: یادت اومد؟

بلوط: باید نگاه کنم، می‌گم اینو.


بلاگردون: بریم بعدی.

یک بار نوشته بودی که در شرح دادن خودت نابلدی، حالا بعد از یک سال می‌تونی چند ویژگی بارز خودت رو بگی؟ اون چه که به نظرت ویژگی خوبت محسوب میشه.

این سوال خودم بود اگر یادت نیست رفرنس میدم😁

بلوط: 😂👍🏻 می دونم از دست رفتم ولی به روم نیار.


بلاگردون: نه خب طبیعیه😅

حدود یک سال پیش فکر می‌کنم سر کلاس زبان قرار بود با مکالمه مخ چند نفر رو بزنید. و توی مکالمه قرار بود یه جورایی ویژگی‌های خوبتون رو بگین که طرف خوشش بیاد و قانع بشه.

صبر کن لینکش رو می‌تونم پیدا کنم.

بلوط: نه نه نیاز نیست. می‌دونم دقیقا چی بود قضیه.


بلاگردون: حله پس.

بلوط: مشکل من این بود که توی اون جلسه نمی‌تونستم خودم رو تحت یه عنوان مشخص معرفی کنم. چیزی که حالا می‌دونم و خیالم راحته بابتش اینه که لازم نیست کوه جابه‌جا کنی تا یه کار انجام شده محسوب بشه تو سابقه‌ات. بهم ثابت شد بهترین حال خوب کن خودم، خودمم.


بلاگردون: خیلی هم خوب:) میگن مگه خودت بودن چشه؟ خودت باش:)

بلوط: آدم می‌تونه بهترین معلم و رفیق و مشاور خودش باشه.


بلاگردون: خیلی موافقم. یعنی کاملا لمسش کردم.

"تا حالا با خودتون مصاحبه کردین؟ من سالهاست که دارم این کار رو می‌کنم."

اولین جمله‌ی یکی از پست‌هات! کنجکاویم بدونیم در خلال این مصاحبه‌ها، چالش برانگیزترین سوالی که از خودت پرسیدی چی بوده؟

بلوط: فدات بشم من نوشته‌ی مکتوبم رو به یاد نمی‌آرم😂


بلاگردون: 😂😂

بلوط: نه جدا از شوخی. چیزی که همیشه می‌پرسم اینه که چی شد به اینجا رسیدی. هربار هم پایان داستان یه چیز متفاوته برام که دارم راه‌های رسیدن بهش رو پیش روم می‌چینم. اون مصاحبه‌ها توی یه آینده‌ی دور که البته امیدوارم نزدیک‌تر بشن رقم می‌خوره وقتی راضیم از خودم و می‌دونم کافی بودم واسه رسیدن به خواسته‌هام.


بلاگردون: آرزو می‌کنم خیلی زود محقق بشه.

بلوط: ممنووونم، و متقابلا خواستار محقق شدن آرزوهات.


بلاگردون: سوالی هست که دوست داشتی ازت بپرسیم و نپرسیدیم؟

بلوط: نه واقعا، همه چی خوب بود.


بلاگردون: در پایان به موزه بلاگردون چی میدی؟ D:

بلوط: رسم و سنت چیه؟


بلاگردون: می‌تونی یه جمله یا یک شعر مهمونمون کنی. یا با صدای خودت بخونیش. و ما فایلش رو در انتهای مصاحبه بگذاریم. یا مثلا موسیقی یا فیلم یا کتاب می‌تونی معرفی کنی. که البته فیلم و کتاب رو معرفی کردی😁 پس یه چیز دیگه می‌خوایم. اگر دوست داشتی از شعرهای خودت اگر نه هر چیزی که دوست داری.

بلوط: داشتم به یه عکس‌نوشته فکر می‌کردم. که پیشنهاد شعر تکمیلش کرد. هرچند ناقابله.


بلاگردون: خیلی خیلی ممنونیم ازت.

ممنون از اینکه قبول زحمت کردی و تقریبا دوساعت از وقتت رو به این مصاحبه اختصاص دادی. برای من که خیلی شیرین بود.

بلوط: ممنون از شما عزیزم و تیم بلاگردون. لذت بردم از مصاحبتت. 😍


بلاگردون: ببخش اگه خسته‌ت کردم🌸

بلوط: ابدا، خوشایند بود و کاملا چسبید.

پست نفرین یا سعادت رو پیدا کردم.


بلاگردون: 😂😂👌جواب میدی؟

بلوط: اون نوشته مربوط به چیزیه که هنوز رخ نداده ولی می‌دونم نه مثبت و روشن خواهد بود حس من بعد وقوعش نه تلخ و سیاه.


بلاگردون: خنثی.

بلوط: نمی‌دونم چطور می‌شه اگه محقق بشه. یه بخش ترسناکیه از احساساتم. خاکستری، با درد، بی حس. عجیبه که هم دردمند بود و هم کرخت، ولی این دقیقا توصیفیه که می‌تونم ازش داشته باشم.


بلاگردون: در مورد ما آدم‌ها هیچی عجیب نیست:)

بلوط: آره اینو ثابت کردیم.


بلاگردون: ممنون از جوابت.

بلوط: مرسی از صبوریت😁


بلاگردون: مرسی از تو که وقت گذاشتی واقعا.

بلوط: یه تجربه و خاطره‌ی خوش شد برام😊


بلاگردون: خداروشکر.

بلوط: ببخشید که با تاخیر و تعلل شد و به درازا کشید.


بلاگردون: نه اصلا. سوالات ما هم زیاد بود آخه😅

بلوط: و غافلگیرکننده! با اون به نام خدا بلوط هستم و فلانی که من تمرین کرده بودم خیلی فرق داشت😂


بلاگردون: 😂 ما موقع طرح سوال باید بریم وبلاگ رو بخونیم و خب ممکنه از پست‌های قدیم تا جدید سوال طرح کنیم😁

بلوط: خیلی هم عالیه اتفاقا. مزه اش به همینه.


بلاگردون: درسته😁 بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم.

با تشکر مجدد شبت بخیر باشه❤️

بلوط: خواهش می‌کنم. شب خوبی داشته باشی و ایامت به کام.



"سال ۹۲، این متن رو برای دوستی نوشتم که من رو ترغیب به نوشتن کرد. دلم می‌خواد یه یادگار کوچیک باشه از من برای بلاگردون که می‌دونم دغدغه‌اش حفظ دنیای وبلاگ و نوشتنه. ستاره‌هاتون روشن⭐️"

۴ نظر ۱۲ موافق

گفتگو با نویسنده وبلاگ "ماه بالای سر تنهایی ست"

سلام :)

این بار بلاگردون سراغ وبلاگ "ماه بالای سر تنهایی است" رفته و گفتگوی شیرینی رو با مانای عزیز، نویسنده این وبلاگ، داشته. 

در ادامه با ما همراه باشید و این مصاحبه‌ی خوندنی رو از دست ندید.



بلاگردون: به عنوان اولین سوال یکم مانا رو برای مخاطبان بلاگردون معرفی کن چون ممکنه خیلی‌ها نشناسنت.

مانا: من مانام حدود سه ساله که توی بیان می‌نویسم. قبل از اون هم یه وبلاگ تو بلاگفا داشتم اما خب دیگه از دست رفت. در حال حاضر پزشکی می‌خونم ولی داستان نوشتن رو از هرچیزی بیشتر دوست دارم. و دلم می‌خواد یه روز بتونم یه اثر ماندگار برای خودم داشته باشم.


بلاگردون: از کی بلاگر شدی و اصلا چی شد که سمت وبلاگ‌نویسی کشیده شدی؟

مانا: بلاگر به شکلی که الان هستم، از سه سال پیش. با بیان از طریق خورشید آشنا شدم که خودش هم وبلاگ پنجره رو داره. همیشه هم ازش ممنونم که اینجا رو بهم معرفی کرد تا فضای امنی برای نوشته‌هام داشته باشم.

اما اصل داستان برمی‌گرده به وقتی که دوازده سالم بود. پدرم پیشنهاد کرد توی بلاگفا یه وبلاگ داشته باشم برای معرفی کتاب‌هایی که می‌خونم‌. اونجا اولین جایی بود که می‌نوشتم و علاوه بر معرفی کتاب نوجوان، گاهی هم از خاطرات روزمره‌ام برای بقیه صحبت می‌کردم.


بلاگردون: پس باید از خورشید ممنون باشیم که مانا رو به بیان آورد.

مانا: دستش درد نکنه واقعا :))


بلاگردون: شده از بلاگر بودن پشیمون بشی؟!

مانا: پشیمون که نه اما گاهی اوقات بود که دلم می‌خواست دیگه هیچ چیزی توی وبلاگم ننویسم؛ چون حس می‌کردم بیشتر برای خوندن آفریده شدم تا نوشتن.

برای هرکسی که قلمِ نوشتن داره (حتی از روزمره‌نویسی) پیش میاد که سرخورده شه. ولی الان خیلی‌ هم راضی‌ام و وبلاگ نویسی رو از ته قلبم دوست دارم.


بلاگردون: خانواده یا دوستات، اطلاع دارن که وبلاگ نویسی؟! بازخوردشون چیه؟!

مانا: مادر و پدرم می‌دونن و فکر می‌کنم در کل نظر مثبتی دارن. وقتی یه نظرِ دلگرم کننده بین نظرات پست‌ها می‌بینم حتما براشون میخونم :)

از بین دوست‌هامم فقط دو نفر میدونن که یکیشون همیشه تشویقم می‌کنه به بیشتر نوشتن. اما کلا خیلی تمایل ندارم آدم‌هایی که توی دنیای واقعی می‌شناسمشون با وبلاگم آشنا شن.


بلاگردون: کدوم وبلاگ‌ها رو خیلی پیگیر دنبال می‌کنی و به بقیه هم توصیه می‌کنی؟!

مانا: وبلاگ خورشید رو همیشه می‌خونم، همین‌طور وبلاگ آقاگل، هوپ، وبلاگ خودت و قلم دوست‌داشتنیت، حریر، حورا


بلاگردون: مچکرم دل مشغولی مانا این روزها چیه؟

مانا: بیشتر از هرچیزی سلامتی خانواده‌ام، اینکه زودتر این روزها بگذرن و بتونیم توی خیابون با خیال راحت قدم بزنیم؛ حتی دلم برای شلوغی مترو هم تنگ شده :) به جز اون هم درس و برنامه‌های آینده؛ برای روزهای تکراری و‌حوصله سر بر حتی☹️


بلاگردون: بزرگترین چالش زندگی‌ات چی بود؟!

مانا: بزرگترین چالشی که تا الان داشتم این بود که بتونم رشته و دانشگاهی که می‌خوام قبول شم.


بلاگردون: و بعد از اینکه بهش رسیدی حست چی بود؟

مانا: حس می‌کردم می‌تونم با خیال راحت نفس بکشم :) 

اینکه بتونی خودت رو راضی کنی بیشتر از هرچیزی اهمیت داره و من همونو میخواستم.


بلاگردون: شخصیت مانای بلاگر با شخصیت واقعی مانا چقدر تطابق داره؟!

مانا: خیلی زیاد. 

البته من کلا آدم درون‌گرایی هستم و اون مانایی که توی وبلاگ هستم ماناییه که افراد امن و راحت زندگیم می‌شناسنش. اما خب شاید اگه همکلاسی‌ها یا دوست‌های نه‌چندان نزدیک، وبلاگم رو بخونن نتونن با شخصیتی که از من میشناسن تطابقش بدن.


بلاگردون: الهام‌بخش‌ترین آدم زندگی مانا کی بوده؟

مانا: مادرم از یه سنی به بعد واقعا بهترین دوستم بود و هست. فکر می‌کنم صفت الهام‌بخش فقط به خودش بیاد :)


بلاگردون: تو قبلا تو سایت جیم فعالیت می‌کردی؟

مانا: بله بله


بلاگردون: از فعالیتت تو سایت جیم برامون بگو

مانا: فکر می‌کنم اولین بستری بود که بهم اعتماد به نفس داد برای نوشتن. 

خیلی بازخوردهای خوبی می‌گرفتم. یه بار یکی بهم گفت با خوندن نوشته‌های من تصمیم گرفته خودش هم بنویسه. و واقعا تا مدت‌ها هر وقت احساس خستگی می‌کردم اون کامنت رو می‌خوندم و غرق حس خوب می‌شدم.


بلاگردون: چقدر شبیه چیزی هستی که ۵ سال پیش انتظار داشتی باشی؟ یا بهتر بگم چقدر نزدیک به جایی هستی که ۵ سال پیش انتظار داشتی باشی؟

مانا: می‌تونم بگم هشتاد درصد. توی اون سن که بودم یکی از چیزهایی که بهم امید می‌داد ترسیم یه تصویر ذهنی از خودِ بیست ساله‌ام بود. الان هم هر وقت کم میارم به این فکر می‌کنم که من امید یه دختر چهارده پونزده ساله بودم، پس باید محکم بمونم. مانای ۵ سال بعد هم همینقدر برام الهام‌بخشه. سعی می‌کنم بهش برسم. 

اون بیست درصد هم برای یک‌سری اهداف بلند و کوتاه‌مدت بود که بسته به شرایط محقق نشدن، اما هنوز هم وقت هست بهشون برسم.


بلاگردون: خط قرمزت تو وبلاگ‌نویسی چیه؟!

مانا: من توی وبلاگم به معنای واقعی کلمه خیلی "راحتم" اما سعی می‌کنم درباره روابطم با یک سری افراد چیزی ننویسم. که بیشتر هم مربوط به زندگی شخصیم می‌شه. اتفاقا از اونجا که همیشه حس می‌کنم آدمایی که نوشته‌هامو می‌خونن دوست و رفیقمن، حرف نزدن درباره این مسائل یکم هم سخت هست :) 

اما از زاویه منطقی که نگاهش می‌کنم می‌بینم بهترین تصمیم اینه که چیزی ننویسم. چه خاطرات خوب، چه خاطرات بد، بهتره که حفظ بشن.


بلاگردون: دوستای صمیمی بلاگر داری که خارج از این فضا باهاشون در ارتباط باشی؟!

مانا: فقط خورشید. در حقیقت ما اول بیرون از وبلاگ هم‌دیگه رو می‌شناختیم و بعد هم‌دیگه رو اتفاقی پیدا کردیم. توی همین فضا بیشتر باهم آشنا شدیم و یکی از بهترین دوست‌های مجازی-واقعیم شد.


بلاگردون: مانا خودش رو انسان موفقی می‌دونه؟!

مانا: نسبتا؛ با شناختی که از خودم دارم می‌دونم اگه خودم رو صددرصد موفق بدونم، دیگه به اندازه کافی تلاش نمی‌کنم. همیشه سعی می‌کنم هرجا که می‌رسم برای موفقیت یه تعریف بالاتر داشته باشم. الان هم در جواب سوالت میگم نسبتا بله چون تا حد امکان برای چیزهایی که می‌خوام تلاش می‌کنم و تا اینجا به اندازۀ همون تلاش هم به دستشون آوردم.


بلاگردون: چند تا کتاب و فیلم که از دید مانا خوندن و دیدن‌شون توصیه می‌شه

مانا: اوه اوه عجب سوال سختی 😅

کتابای خوب که زیاد هست اما من سعی میکنم چندتایی رو توصیه کنم که نسبتا کمتر توصیه شده اما لیاقت خونده شدن دارن:

ببر سفید / ارباب انتقام / هزار خورشید تابان 

و برای فیلم هم :

)Perfect strangers این فیلم ایتالیاییه(

Little women 

Nocturnal animals


بلاگردون: و به عنوان سوال آخر به موزه بلاگردون چی هدیه می‌دی؟!

مانا: به این عکس نگاه کنید و آهنگ رو گوش بدید :)

حتما حالتون خوب میشه 😊


بلاگردون: اگر حرف و سخنی هست سوالی هست که دوست داشتی پرسیده بشه خوشحال می‌شیم بشنویم ازت.

مانا: من مصاحبه‌هاتون رو دنبال می‌کنم اکثر اوقات. داشتم فکر می‌کردم اگه ازم پرسیدین که یه خاطره جالب از یکی از مخاطب‌های وبلاگ تعریف کنم چی بگم. 

همون اوایل که شروع به وبلاگ نویسی کرده بودم، یه بلاگری بود هروقت برام کامنت می‌ذاشت، بعدش توی خصوصی ابراز ناراحتی می‌کرد که چرا اونقدر که گرم جواب بقیه رو میدم جواب اون رو نمیدم و چرا اینقدر از دستش ناراحتم :)) 

منم هر دفعه می‌گفتم به خدا من شما رو نمی‌شناسم که بخوام ناراحت شم ولی اصرار داشت من یه مشکلی باهاش دارم. بنده ‌خدا جدی هم می‌گفت قصد سر‌به‌سر گذاشتن نداشت :)) 

و الانم نمی‌دونم چرا مدتیه که نیست ولی امیدوارم هرجا هست منو حلال کرده باشه :))


بلاگردون: چه بامزه

ممنون از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی مانای عزیز.

مانا: ممنون از شما واقعا از حرف زدن باهات لذت بردم❤️

۶ نظر ۱۹ موافق

برنامه خاله گردونه

سلام به بچه‌های گل توی خونه.

بعد از چالش نفس‌گیر نقاشی با موضوع زمزمه‌های تنهایی، در سالروز تولد نسرین یا همان آذری‌قیز سابق در خدممتون هستیم با نقاشی‌های شرکت کرده در چالش.





۱۵ نظر ۲۱ موافق

بلاگ‌گردون آذرماه

دوستان و همراهان عزیز بلاگردون سلام:)
پیرو این پست، طبق وعده‌ای که داده بودیم هر ماه به مرور وبلاگ‌های معرفی‌شده‌‌ی ماه قبل می‌پردازیم. در اولین ماه، با هر به‌روزرسانی بلاگردون، ما به شما یک وبلاگ رو معرفی و در ستون سمت چپ در بخشی با عنوان «بلاگ‌گردون» لینک کردیم که عبارتند از:

۱- اگر برایتان سؤال است که این همه چرت و پرت را خودم یک تنه می‌نویسم یا نه؛ باید بگویم که نه. چند نفر دیگر هم هستند که گاهی حرف‌هایشان را اینجا ثبت می‌کنم؛ مثلا:

الکساندر: ۲۱ ساله است و گاهی او را الکس یا الک صدا می‌زنند. همواره یک لبخند لعنتی بر لب دارد. در تظاهر کردن به حدی استاد است که هیچ‌گاه، تأکید می‌کنم، هیچ‌گاه نمی‌توانید متوجه شوید که در سرش چه می‌گذرد. موتور سواری و نجوم را دوست دارد. دانشجوی رشته‌ی ادبیات است. گاهی به سالن تئاتری که دوستش در آنجا مشغول است می‌رود و شعبده‌بازی انجام می‌دهد.
یا
لوسی: نقاش بیست و پنج ساله‌ای است که سال‌ها پیش مُرده است.
البته یدالله، ویلیام، خانم زهرا، قاصدک، علامت سوال و مست که نام دوست صمیمی‌اش هوشیار است هم نویسندگان وبلاگ رَفْرَفْه‌ی حُروف اند!

۲-من از درک متناسب واقعیت خیلی خوشم میاد. این که تصویر کلی‌ا‌م، زومی از تصویر اصلی نباشه. و به‌عنوان یک انسان ذاتا سطحی، من حقیقتا از سطح دفاع می‌کنم. یعنی مردم هی درباره‌ی این حرف می‌زنند که چقدر سطح بی‌اهمیته و چقدر نباید به ظاهر توجه کرد و فلان و بیسار و من هم قبول دارم که عمق و کیفیت ذاتی چیزها مهمند و همه چی، ولی سطح یک چیز هم به هر حال جزئی ازش محسوب می‌شه و تاثیرگذاره.
من سارائم. عاشق بزرگ‌سالی‌ام و توی مهر، بالاخره بیست سالم شد. توی تهران درس می‌خونم، در یک رشته‌ی ناشناخته، که احتمالا ازش توی Fairytale زیاد حرف می‌زنم. 

۳- مکث هستم علاقه‌مند به کلمات و البته یک باج‌دهنده به اضطراب. این چیزی است که در بسیاری روزهای زندگی‌ام بوده ام. یک همواره دلواپس که برای کنترل این حس اغراق‌شده کارهای زیاده کرده یا نکرده. چند وقت پیش جمله‌ی جالبی خواندم: «به جای اجتناب از اضطراب‌‌هایتان آن را تحمل کنید.» بله من نگرانم و این نگرانی حتی اگر ریشه در چیزهای جزیی داشته باشد واقعی است و خب من و این واقعیت کنار هم زندگی می‌کنیم. به هر حال زندگی کوتاه است، تمام‌شونده‌ است، ارزشمند است. و البته که این تمام من نیست. من کورسوی امیدم و در وبلاگم چراغی روشن است.

۴- پومودورو یه سس معروفه که درست کردنش، بیست و پنج دقیقه طول می‌کشه و همچنین یکی از روش‌های مدیریت زمان و افزایش بهره‌وریه که خلاصه‌اش اینه که هر کاری که می‌خوای انجام بدی توی بازه‌های زمانی بیست و پنج دقیقه‌ای انجام بده؛ مثلن بیست و پنج دقیقه روی کار تمرکز کن و پونزده دقیقه استراحت کن دوباره بیست و پنج دقیقه روی کار تمرکز کن... اون موقع که این اسم رو برای وبلاگ انتخاب کرده بودم با خودم قرار گذاشته بودم که هر شب اندازه بیست و پنج دقیقه درباره یه آدم بنویسم که البته روند نوشتنم تغییر کرد، ولی این اسم روی وبلاگ موند. على شبانه هستم در پومودوروهای شبانه که نسبت به هر چیزی تفکر انتقادی دارم؛ هر چیز بدیهی و واضحی توی ذهن من می‌ره زیر علامت سوال!


ب.ن۱ : از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگ‌های معرفی‌شده رو با هشتگ بلاگ‌گردون بخونید :)

ب.ن۲: عرفان عزیز، به تازگی فهرستی از پست‌های کاربردی راجع به وبلاگ و مرتبط با بلاگستان منتشر کرده که مطالعه‌اش می‌تونه براتون مفید باشه. جزئیات رو می‌تونید در این پست مشاهده کنید:)

۸ نظر ۲۷ موافق

بلاگ‌گَردون

اکثر ما قبل از این که نویسندهٔ وبلاگ‌های خودمون باشیم، وبلاگ‌هایی رو خوندیم که بهشون علاقه‌مند بودیم و بارها پیش خودمون تصور کردیم که وبلاگی شبیه اون‌ها داریم، شبیه اون‌ها می‌نویسیم و حتی فکر می‌کنیم. ما وبلاگ‌نویس‌ها، با غوطه‌ خوردن توی این فضای دل‌چسب بزرگ شدیم و جامعه‌ی زیبایی که برای خودمون ساختیم رو دوست داریم. می‌خونیم که بنویسیم، می‌نویسیم که خونده بشیم و با کامنت‌هامون، دست می‌اندازیم روی شونهٔ هم و هم‌دیگه رو توی اتفاقات کوتاه و بلند ذهنی یا واقعی زندگی‌مون شریک می‌کنیم. ما وبلاگ‌خوان‌ها، حتی گاهی با خوندن‌ وبلاگ‌های هم‌دیگه، جای هم‌ زندگی کردیم و الحق که برای هم شبیه یک خانوادهٔ مجازی بودیم :)
تا حالا شده که اتفاقی و مثل یک معجزه، مسیرتون به وبلاگی بخوره  که از همون لحظهٔ ورود، احساس صمیمیت و گرمای خوشایندی وجودتون رو در بر بگیره و اون وبلاگ یک جورهایی سنجاق بشه به اون روز و روزهای بعدتون؟ توی آرشیوش غرق بشید و ساعت‌ها بخونید و بخونید و وقتی بالاخره به خودتون اومدید، کلی حسرت بخورید که چرا زودتر با اون وبلاگ‌ و نوشته‌هاش آشنا نشدید؟ یا وبلاگ‌های خلوت و باصفایی که حتی حس کشف ارزشمندی رو در وجودتون ایجاد و شما رو هیجان‌زده کردن؟ ما بلاگرها رو همین داستان‌های کوتاه و بلند به هم رسوندن، پیدا کردنی که ممکنه تعریف کردنش توی چند خط کوتاه تموم بشه اما به کلمه درآوردن احساسات همراه این آشنایی‌ها، چیزی حدود صدها تا هزاران کلمه می‌شه و خاطراتی از پس این آشنایی‌ها به دست میاد که کلمات برای بازگو کردنشون کافی نیستن.
بلاگردون می‌خواد که این وبلاگ‌ها رو زودتر به شما برسونه. دوست داره واسطِ دویدن خون توی رگ‌هاتون از شورِ پیدا کردنِ یک وبلاگ جدید و زیبا باشه.
چندتا نکته هست که دوست داریم در شروع این بخش جدید بلاگردون بهشون اشاره کنیم تا بتونیم با هم، بهتر و بیشتر همراه بشیم و آشنایی‌های نزدیک‌تر و بهتری اتفاق بیفته:
۱- ما معیار و ملاک خاصی برای انتخاب وبلاگ‌ها نداریم؛ لازم نیست حتما صدها دنبال‌کننده و هزاران کامنت داشته باشید. لازم نیست که حتما وبلاگتون در سرویس بیان باشه‌. مهم نیست که نوشته‌های تحسین‌برانگیزی داشته باشید. مهم نیست که روزانه‌نویس هستید یا داستان‌نویس. ادبی می‌نویسید یا تاریخی، علمی، مذهبی و ... ما وبلاگ‌نویس‌ها، همه‌مون از یک خانواده‌ایم و توی این خانواده تک‌تک اعضا به یک اندازه اهمیت دارند. پس منتظر معرفی وبلاگ‌هایی باشید که شاید تا حالا به چشمتون نخورده باشن ولی حتما به دلتون خواهند نشست. ممکنه فکر کنید توی سیل هزاران هزار وبلاگ، دیده نشدید اما منتظر باشید؛ هر لحظه ممکنه اسم وبلاگتون رو توی بلاگردون ببینید. تیم بلاگردون، وبلاگ‌های زیاد و متنوعی رو رصد کرده، از موضوعات و قلم‌ها و سرویس‌دهنده‌های مختلف و خیلی خیلی مشتاقه که این فهرست طولانی رو زودتر با شما، به اشتراک بذاره. نگران نباشید؛ امیدواریم که وبلاگی رو از قلم نینداخته باشیم :)
۲- با هر بار به‌روزرسانی بلاگردون و به همراه هر پست، لینک وبلاگ‌های معرفی‌شده نیز در ستون سمت چپ وبلاگ در بخش «بلاگ‌گَردون» به‌روزرسانی می‌شوند. لطفا با هر انتشار پست به لینک‌ها توجه کنید. مثلا همین الان، شما می‌تونید اولین معرفی ما رو ببینید:)
۳- در پایان هر ماه، در طی یک پست، تمام وبلاگ‌های معرفی‌شده در طی اون ماه رو با هم‌دیگه مرور می‌کنیم تا اگر احیانا وبلاگی از زیر دستتون در رفته، از دستش ندید.
۴- از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید. قراره بعد از معرفی هر وبلاگ در بلاگردون، هر روز یک پست از اون وبلاگ رو با هم توی کانال بخونیم که می‌تونه تجربهٔ لذت‌بخشی باشه:)
۵- همه‌ٔ ما می‌دونیم و برامون قابل درکه که نویسنده‌های بعضی وبلاگ‌ها، فضای کوچک و حریمی شخصی توی وبلاگشون دارن با خوانندگانی مخصوص و تمایل ندارن افراد زیادی به وبلاگشون بیان و خلوتشون رو با دوستان و خواننده‌‌هاشون به هم بزنن. برای احترام به حفظ حریم شخصی این دسته از بلاگرها، لطفا اگر تمایل به معرفی‌ شدن  ندارید، یا اگر افرادی رو می‌شناسید که فکر می‌کنید از معرفی شدن وبلاگشون استقبال نمی‌کنن، بهشون خبر بدید تا این بند رو بخونن و حتما به ما اطلاع بدن.

۱۵ نظر ۴۳ موافق

مصاحبه با جولیک

در چهارمین مصاحبه با وبلاگ‌نویسان، به سراغ جولیک از وبلاگ پروژه‌ی زنده ماندن رفتیم. در ادامه می‌تونید گفت‌وگوی جذاب ما با این بلاگر نام‌آشنا رو بخونید:)


ادامه مطلب ۱۸ نظر ۳۹ موافق

دور دور با بلاگردون (۲)

دور دور با بلاگردون(۱)

بعد از مازندران، راهی دشت‌های سرسبز گیلان شدیم. رشت مقصد ما بود؛ شهری با معماری اروپایی که به باران‌های گاه و بی‌گاهش معروف است. غروب بود که قدم بر سنگفرش‌های نم‌خورده‌ٔ میدان‌ شهرداری نهادیم؛ میدانی باشکوه و تاریخی با نمایی دل‌فریب و کبوترهایی پرجنب و جوش که مجسمه‌‌ای را احاطه کرده بودند. به پیشنهاد سوفی کمی در کافه‌ٔ کنار خیابان نشستیم و در حالیکه ریه‌هایمان از عطر چای‌های خوش‌طعم لاهیجان آکنده بود بعد از گپ و گفتی دوستانه و تماشای عابرانی که به‌ آهستگی در پیاده رو قدم میزدند برای یافتن هتلی مناسب، جستجووار شروع به قدم زدن کردیم. انعکاس چراغ‌های شهر ، بوی ماهی تازه و طراوتی که در همه‌جا جاری بود با هوای دلپذیر رشت در هم آمیخته بود. بعد از حدود ۲۰ دقیقه پیاده‌روی به هتل کادوس رسیدیم و سه اتاق برای یک شب اجاره کردیم. نیم‌ساعت بعد، هر کدام، وسایلمان را در گوشه‌ای از اتاق‌ رها کرده و به خیابان‌های رشت بازگشتیم. قدم زنان به سمت بازار رشت گام برداشتیم. بازار سنتی رشت اعجاز رنگ‌ها بود و فضای مسحورکننده‌ٔ آن سوفی و پاتریک را به وجد آورده بود؛ گویی که تا کنون به هیچ بازار سنتی‌ای قدم نگذاشته باشند. بوی میوه‌های پاییزه در عطر ریحان تازه و سبزی‌های نم‌زده گره خورده بود و هر عابری را مست می‌کرد. تضاد نارنجی نارنگی‌ها و سبزی پونه‌ها، زردی سیب و سرخی انار، بوی نم‌نم باران بازمانده از صبح و ماهی‌های تازه در بازار جانی دوباره دمیده بود. صدای چیلیک چیلیک و نورهای چشمک‌زن دوربین، خبر از اشتیاق پاتریک و سوفی می‌داد. یک ساعت بعد، خسته و سرشار به هتل برگشتیم تا صبح فردا به خیابان شانزلیزه‌ٔ رشت [علم الهدی] و سراغ خانهٔ میرزا کوچک‌خان برویم. چیزی از رسیدنمان به هتل نگذشته بود که میرزا قاسمی اصلِ گیلان را درِ اتاق تحویل گرفتیم. احتمالا دربارهٔ شام ذکر همین نکته که سوفی فوراً بعد از اتمام غذا دستور پخت میرزاقاسمی را در گوگل سرچ کرد کافی باشد. با نفوذ نور ملایم و کج آفتاب از لای پرده‌ی صورتی‌رنگ در اتاق بود که چشم‌هایمان را به روی روزی نو باز کردیم. بعد از خوردن صبحانه وسایلمان را جمع‌آوری کردیم. حوالی ظهر باید رشت را به مقصد بعد ترک می‌کردیم. خیابان شانزلیزهٔ رشت پر بود از آدمهایی که برای چند دقیقه پیاده‌روی، خودشان را به آنجا رسانده بودند. مثل قدم زدن در رویا، زیبا و مسحورکننده بود. پرسان پرسان مسیر را برگشته و به خانه‌ٔ میرزا کوچک‌خان جنگلی رسیدیم که حالا موزه‌ای بود از تاریخ کهن گیلان، پر از روایت دلاوری‌ها و رشادت‌ها. راهنمای موزه برای ما و چند توریست دیگر شروع به دادن توضیحاتی در مورد موزه، میرزا و حتی تاریخ گیلان کرد. سوفی و پاتریک آن‌چنان مجذوب توضیحات آن مرد شده بودند که مدتی بیشتر از آنچه در نظر داشتیم را به این موزه اختصاص دادند. ظهر، بعد از صرف اناربیج، راهی عمارت کلاه‌فرنگی شدیم و کمی هم در این عمارت و اطراف آن چرخیدیم. بعد از ظهر در حالیکه چند زنبیل، رشتی‌بافی و حصیر در صندوق عقب ماشین جا خوش کرده و بسته های کلوچه و رشته خوشکار روی داشبورد خودنمایی می‌کرد، به‌ناچار از رشت و جاذبه‌های به یاد ماندنی‌اش خداحافظی کردیم.

ادامه دارد ...


ب.ن: باخبر شدیم در فضای بلاگستان مسابقه‌ای با عنوان "بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی" از طرف وبلاگ میرزا مهدی در جریانه. اگر دوست دارین شما هم به چالشی که جایزه هم داره بپیوندین.


۳ نظر ۱۸ موافق

همراه با کسب و کار ام شهر آشوب

من یه روسری فروشم

قصه ی روسری فروشی من از اونجا شروع شد که یه روز، که یکی بود و یکی نبود! خواهر شوهرم با یه پشت چشم خاصی بهم گفت: تو این روسریای خوشگل خوشگلو از کجا میاری سر میکنی؟!

و من، مثل انیشتینی که برق گرفته باشدش، از جا پریدم! یه نگاه به چپ و راست کردم که مطمئن بشم با خودِ خودم بوده! و سپس به جای اینکه بگم«آخه خودم خوشگلم به همه روسریا میام!» گفتم: «چی؟»

شنیدن این جمله، از یه خواهر شوهرِ گرافیک خونده، که به سخت پسندی و ریزنگری معروفه، یه جرقه هایی توی ذهنم زد... فهمیدم که سلیقه م توی انتخاب روسری بدک نیست!

و این چنین شد که چندماهِ بعد، خودمو یافتم میان انبوهی از روسری! و سری که وقتِ خاروندنش هم نمونده!

و یه پیج اینستاگرام [لینک

و یه کانال ایتا [لینک] و تلگرام [لینک]

اگه خوب دقت کنید، من همون مامان علی ام، همون امّ شهرآشوب قدیمی...

فقط روسریم عوض شده :)

فروشم فعلا فقط آنلاینه و ارسال به سراسر کشور دارم.

و برای بلاگرهای عزیز، یه تخفیف ویژه هم قائل میشم :)

خوشحال میشم اگه سری به پیجم بزنید. فعلا دیدنش رایگانه، البته فعلا :))


+ دوستان عزیز اگر کسب و کاری دارید در فرم بانک اطلاعاتی برامون بنویسید. یا اگر کسی رو از وبلاگ نویس‌ها می‌شناسید که کسب و کاری دارند بهمون معرفی کنید :-)

۱۴ نظر ۲۹ موافق

تولد ‌بلاگستان


خوب و بدش رو نمی‌دونیم ولی هر کدوم از ما، یه جایی، یه روزی، تصمیم گرفتیم که برای خودمون دردسر بسازیم و متفاوت از بقیه آدما زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم بیشتر از اونچه که حرف می‌زنیم بنویسیم. نوشتیم و ثبت کردیم و سال‌های سال خاطره ساختیم و پاگیر این دردسر قشنگ شدیم. 
 شاید هیچ کس اندازۀ ما بلاگرها، از روزها و تاریخ‌های خاص زندگیش اطلاعات دقیق نداشته باشه، ماها حتی یه تاریخ هم بیشتر از بقیه داریم، اونم تاریخ تولدِ دخترمونه[ پیشاپیش خسته نباشید می‌گیم به اونایی که قراره بیان سر جنسیت وبلاگشون بحث کنن]، ما کلمات رو تو دستمون گرفتیم تا نذاریم یه چیزایی گرد فراموشی بگیرن، توی این چرخۀ نیستی و نابودی، ما مثل یه کوه ایستادیم و از نوشتن و موندگاری وبلاگ دم زدیم، البته بعدش هم بعضی‌هامون مثل چشمه راهمون رو گرفتیم و رفتیم. 
امروز به مناسبت ۱۶ شهریور ماه، روز وبلاگ‌نویسی، اومدیم اینجا کمی باهاتون خاطره‌بازی کنیم. یاد روزهای خوش بلاگفا، پرشین بلاگ، و ... بخیر، یاد روزهایی که جوون بودیم، تازه جوونه زده بودیم و داشتیم گره خوردن به آدم‌ها رو مشق می‌کردیم. یادش بخیر گرفتن "کامنت عالی" بود زیر یه پست ۲۰ خطی و خویشتن‌داری کردنمون برای فحش ندادن، یادش بخیر «وبلاگ خوبی داری، به منم سر بزن‌"ها و حسرت نداشتن دکمه‌ی بلاک. یادش بخیر "دنبالت کردم، دنبالم کن‌"ها که دوست داشتیم طرف رو واقعا تا سر کوچه با دمپایی ابری خیس دنبال کنیم. یادش بخیر برق رفتن‌ها و پریدن پست ۵۰ خطی که قبل از نوشتن تعداد کامنت‌های احتمالیش رو برآورد کرده بودیم، چه کامنت‌های خیالی که سر پریدن برق ارسال نشد اما در عوضش چه ناسزاهایی که با چشم گریون و مشت‌های گره کرده به سمت اداره‌ی برق روونه کردیم. یادش بخیر اون آهنگ‌های خزی که برای وبلاگ‌هامون انتخاب می‌کردیم و بعد ده‌تا کامنت فحش از دوستامون می‌گرفتیم که حواسشون نبوده و با اسپیکر روشن وبلاگمون رو باز کردن.  یادش بخیر زمانی که حرفامون تو صدای خراطها و تتلو بود و فکر می‌کردیم چه اهنگ خفنی روی وبلاگمون گذاشتیم. چقدر دنبال کدهای مختلف گشته باشیم خوبه؟ چقدر دنبال یه قالب سیاه دپرسی که به همه ثابت کنه حسابی خط خطی هستیم، صفحات سایت چیچک و پیچک و این چیزها رو زیر و رو کرده باشیم خوبه؟  یه زمانی ذکر صلوات توی وبلاگ‌ها بود یادتونه؟ روزی قد ۱۰ دور تسبیح خودمون صلوات می‌دادیم که آمارش بره بالا؟ چه ثواب‌ها که با همین کد صلوات شمارها درو نکردیم.  یه عده توی وبلاگ‌هاشون حباب می‌ساختن، یه عده‌ی دیگه هم قلب می‌ذاشتن که وقتی موس می‌رفت روش عین جیگر پاره پاره‌ی زلیخا تیکه تیکه می‌شد و می‌افتاد پایین‌، چه خود خفن‌پنداری‌ها که با این قلب و حبا‌ب‌ها پیدا نکردیم. ته خلاقیتمون رو یادتونه؟ یه پرده‌ی قرمز که وقتی می‌زدیم روش یه جمله‌ی سنگین نشون می‌داد؟ اواخر هم که دیگه مودب شده بودیم و با اسم خود مخاطب بهش سلام می‌کردیم. 
یادتونه قدیما، هر کی می‌خواست تولد یه آدم خاص رو تبریک بگه، براش وبلاگ جدا می‌ساخت و بعد از بقیه می‌خواست برن تبریک تولد براش بنویسن؟ چه عکس کیک و شمع و تولدت مبارک‌ها که نذاشتیم، چه هماهنگی‌ها که نکردیم با رفیق‌هامون که سر یه ساعت خاص باشن تا به تازه متولد تبریک بگیم، بعد سر ساعت می‌رفتیم و نصفشون عین یاران مسلم تنهامون گذاشته بودن و خبری ازشون نبود. 
یادتونه چقدر جملات هاشم‌ آقا، بقال سر کوچه‌مون رو گذاشتیم تو دهن دکتر شریعتی؟ چه جملاتی که از زبون کوروش کبیر نخوندیم و بعدا فهمیدیم دیالوگ یکی از پسرهای خوشتیپ چشم قهوه‌ای یا دختر مو بور چشم خاکستری رمان م.مودب‌پور بوده. یادتونه نصف روزمون سر کپی کردن مطالب و پیست کردنش توی وبلاگمون می‌گذشت؟ چه شعرهایی از فروغ که کپی کردیم و بیشتر از خود فروغ موقع پست کردنش ذوق داشتیم. 
لینکدونی‌هامون رو یادتونه؟ از بالا تا پایین ستون کناری وبلاگ‌هامون لینک رفیق‌هامون بود که هفته‌ای ۳ بار کامنت می‌دادن بدو بیا آپ کردیم و وقتی می‌رفتیم جوکی که ۲ سال پیش شنیده بودیم رو اونجا هم می‌دیدیم و با لب و لوچه‌ی کج شده استیکر غش‌غش خندیدن می‌ذاشتیم که مبادا بفهمه و روح لطیفش خدشه‌دار بشه. اون صلوات‌های صلوات شمارها یادتونه؟ ۲ برابر ثواب همشون رو موقع فحش دادن به رفیق‌هامون و کامنت‌های الکی دود کردیم و رفت هوا. 
اره، لا‌به‌لای همین سطرها، لابه‌لای همین جلف بازی‌ها، خیلی‌هامون قد کشیدیم، دانشگاه رفتیم، عاشق شدیم و عکس قلب تیر خورده تو وبلاگ‌هامون گذاشتیم. ما جماعت بلاگر یک خانوادۀ دیگه هم اینجا داریم، خانواده‌ای که روند خامی تا پختگیمون رو متاسفانه رصد کردن [یادتون نره که خز بازی‌هامون مثل راز باید تو سینه‌هامون بمونه]. اینجا همون جاییه که پر شده از خون دل خوردن‌های گاه و بی‌گاه‌مون، از اضطراب‌ها و واهمه‌های بی‌امانمون. پر شده از دلتنگی و شوق رسیدن‌هامون. آره، اینجا خودش یه دنیاست، یه دنیا که فقط فسیل‌های بلاگر یادشون مونده از کجا به کجا رسیده! 
 + فسیل‌های مجلس کجا نشستن؟ از خاطرات خزتون رونمایی کنید، قول میدیم فقط بخندیم و مثل یه راز تو سینه‌مون دفنش کنیم :))

بلاگردون یه خبر خوب داره برای اون مخاطب‌هایی که طرفدار بلاگستان شلوغ هستن و از سوت و کوریش دلگیر میشن. چندتا از بلاگرهای خوبمون که چند وقتی بود ما رو مهمون نوشته‌هاشون نکرده بودند، امروز چراغ وبلاگشون رو روشن کردند و یا روشن خواهند کرد. امیدواریم از این به بعد چراغ وبلاگشون روشن بمونه:-)
۴۳ نظر ۳۲ موافق

چالش، ایستگاه آخر

رفقای بلاگر سلام. امیدواریم که عزاداری‌هاتون مقبول باشه و ما رو هم شریک دعاهاتون بدونید. با توجه به اینکه دهم شهریور نتایج قرعه‌کشی چالش "قاب دلخواه خانه من" اعلام می‌شه، خواستیم با این پست هم تشکر کنیم از همه دوستانی که شرکت کردن و رونق دادن به چالش و هم تقاضا کنیم که اگر دوستی تا ۷ شهریور شرکت کرده و لینک نداده بهمون تا ظهر فردا اطلاع بده که تو قرعه‌کشی شرکت داده بشه. قرعه‌کشی رو فردا حوالی ساعت ۶ عصر در صفحه اینستاگرام بلاگردون، می‌تونید به صورت زنده دنبال کنید. بعد از قرعه‌کشی، نتایج رو به همراه فیلم قرعه‌کشی در وبلاگ بلاگردون منتشر می‌کنیم.

۱۳ نظر ۳۴ موافق
طراح قالب : عرفان