برنامه خاله گردونه

سلام به بچه‌های گل توی خونه.

بعد از چالش نفس‌گیر نقاشی با موضوع زمزمه‌های تنهایی، در سالروز تولد نسرین یا همان آذری‌قیز سابق در خدممتون هستیم با نقاشی‌های شرکت کرده در چالش.





۱۵ نظر ۲۱ موافق

عید مبارکی


سلام به همه‌ی شما رفقای بلاگردونی

امیدواریم که در این روز عزیز، عید بزرگ فطر، حالتون خوب باشه، خصوصا دست و پای نازنینتون از گزند زیر دست و پای بقیه رفتن در هنگام حمله، در امان مونده باشه و مفاصلتون در هنگام شیرجه زدن به سمت سفره در نرفته باشه، معده‌ی بزرگوارتون بعد از میل سهم سه‌ نفر همچنان نفس بکشه و لااقل در انتهای گلو به حد یه استکان آب جا باقی گذاشته باشید؛ از همه مهمتر، روده‌های گرامی بعد از پاتک انواع غذا، همچنان جانِ مقاومت در برابر شام رو داشته باشن. باور کنید ترکیب تخم‌مرغ، پنیر، مربا، کره، چایی، شربت، شیرینی، مرغ، ماهی، گوشت، برنج، ترشی، ماست، نوشابه و دوغ اگر کشنده نباشه لااقل مسمومیت شدید ایجاد میکنه.

اجازه بدید از همینجا یه خسته نباشید هم به مادران عزیزی بگیم که از فردا دوباره سوال کاربردی «حالا ناهار چی بپزم؟» رو مدام باید تکرار کنن و همچنین عرض تسلیتی هم داشته باشیم خدمت عزیزانی که دیگه نمیتونن از زیر کارها با جمله‌ی «من روزه‌ام، خستمه» در برن و بساط خواب تا لنگه‌ ظهرشون جمع میشه [و همانا لگد مادر ثوابی عظیم دارد].


ما رو که می‌شناسید، اهل منبر رفتن و نصیحت کردن نیستیم اما امروز به خودمون واجب دیدیم به عنوان یک دوست به همه‌ی شما توصیه کنیم که اول لطفا عید دیدنی نرید که کرونا مثل همیشه در کمینه، دوم عید دیدنی نرید که کادر درمان خسته‌ان و اجازه بدید شیرینی این ۲ روز عید به جون اونها هم بشینه، سوم اینکه اگه احیانا به موارد یک و دو گوش نکردید یا به هر دلیلی مجبور به زیر پا گذاشتن شدید لطفا سعی کنید پروتکل‌های بهداشتی رو جدی بگیرید.

بعد از همه‌ی این شوخی‌ها که مدیونید اگه فکر کنید جدی بود، عید سعید فطر رو به همه‌ی شما عزیزان تبریک می‌گیم و امیدواریم که طاعات و عباداتتون در این ماه عزیز مورد قبول درگاه باری تعالی قرار گرفته باشه:)

۷ نظر ۲۱ موافق

داستان‌های کوتاهِ کوتاه

بلاگردونی‌های عزیز، سلام؛

در اولین قسمت از پادکست‌های بلاگردون در سال ۱۴۰۰، گوش‌های شما رو مهمان چند داستان کوتاه و جذاب با صدای گویندگان افتخاری خوش صدای بلاگردون می‌کنیم. از احتمال ظالمانه و در انتظار کات کارگردان به سراغ چلیپا و میله پر از خاطره می‌رویم. سپس از دایناسور می‌شنویم و در انتها گوش به داستان لوئیس آلبرتو می‌سپاریم با این سوال توی ذهنمان که راوی داستان کدام برادر است؟

  • داستان «احتمال ظالمانه»

نوشته‌ی حامد حبیبی
با صدای یاسمن مجیدی

 

  • داستان «چلیپا»

نوشته‌ی جورج ساندرز
با صدای یلدا زیّانی

 

  •  داستان «دایناسور»

نوشته‌ی بروس هالندراجرز
با صدای مرضیه نوری

 

  •  داستان «لوئیس آلبرتو»

نوشته‌ی فرانسیسکو رودریگس کریادو 
با صدای معصومه خسروی

 

 

 

۷ نظر ۲۶ موافق

گرداننده‌ی هستی

سلام بلاگردونی‌های همیشه همراه.

امیدواریم توی این شب مبارک قدر، ما و همه‌ی دوستان وبلاگی خودتون رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید و در آخر با دلی سبک‌تر و امیدی روشن‌تر، این شب عزیز رو به صبح برسونید.

امشب بلاگردون با لادن که یکی از پایه‌های ثابت بلاگستانه، همراه شده و می‌خوایم با هم دل بسپریم به راز و نیازهای امشبش.

 

ای پروردگار شب قدر و مقرر کننده‌‌ی آن بهتر از هزار شب و پروردگار شب و روز و کوه‌ها و دریاها و تاریکی‌ها و روشنایی‌ها و زمین و آسمان!
بی‌شک آسمان که سرچشمه‌ی نور و رحمت است آغوش گسترده‌ی تو است که به وقت دلتنگی و دل‌شکستگی، ناتوانی و کلافگی را به آغوشت می‌آورم و در گرما و نورش پناه می‌گیرم.
پناهم ده آن گاه که روح محبوسم به زمینت گره خورده و بال رستگاری‌ام مجروح گردیده. پناهم ده به وقت گم‌شدگی در ازدحام آدم‌ها و آدم‌بودگی، به وقت فروافتادن به مرداب تنهایی و افسردگی. دست‌گیرم باش آن گاه که به دام طمع افتم و راهنمایم باش آن جا که قدم به بیراهه نهادم.


ای پرمهر! ای بسیار بخشنده!
آرامشم ده که تلاطم هولناک و پرآهنگ زندگی قرار از من ربوده و جز رحم و رحمت الهیت امیدی باقی نگذاشته.


ای آن که از همه داناتری!
دانایی‌ام ده چنان که مرا به کار آید و رنج نادانی و شر نادانی از نادانی را از من دور بدار. صبوری‌ام ده چنان که شایسته‌ی بنده‌ی چون تو پروردگاری است. پایداری‌ام ده در راه کسب آن چه بهترین است در راه شناخت حق و معرفت.


ای پاینده! ای ایجاد کننده که برای توست بهترین نام‌های نیک!
قلمم را از کژی ایمن بدار و سکوت را به وقت نیاز بر کلامم مسلط گردان. اندیشه‌ام را نکو و رفتارم را دلنشین کن چنان که مرا بنده‌ی تو بشناسند.


ای همه زیبایی و بخشندگی!
آگاهم کن به پذیرش گزینش خیر از شر و مسئولیت‌هایی که شایستگی‌شان را ندارم و برحذرم دار از پذیرش آن چه از اجرای نیکویش ناتوانم؛ ای شایسته‌ترین...


ای شفا دهنده! ای پدیدآورنده! ای مصور!
دوستانی به جادوی مهر تو دارم، روابطم را با ایشان نکو و پسندیده گردان. جسم، روح و ذهن خانواده، دوستان، عزیزان و عزیزان عزیزانم را سلامت بدار و از شوق حیات و عشق بی‌انتها لبریز بفرما.

۵ نظر ۱۸ موافق

عاشقانه‌های یک معلم

اولین کلاسی که پایم را در آن گذاشتم، با شش تا امیرحسین قشنگ مواجه شدم؛ از سر و کول هم بالا ‏می‌رفتند، لقمه از دست هم می‌قاپیدند و تلاش می‌کردند باسواد شوند. امیرحسین صدیقی حالا مردی شده ‏برای خودش. همانی که خوراکی‌های پارسا را دزدکی برمی‌داشت و در جواب اعتراض من می‌گفت: «آخه ‏خانوم هوس کرده بودم ولی بهم نمی‌داد‎.‌‏» 23 مرد کوچک کلاس اولی، که هر روز کنار میزم صف می‌کشیدند ‏و تک به تک با من دست می‌دادند، حالا شانزده ساله‌اند‎.‌‏ یک بار ارسلان کلاس چهارمی توی نامه نوشته بود: ‌‏«خانوم اگر شما هر روز با من دست بدهید، من قول می‌دهم که خوب درس بخوانم.»‏
معلم بودن یعنی بلد باشی با پسرها بحث فوتبالی کنی و همراه و هم‌نفس‌شان به داور بتوپی، به بازی دعوتشان ‏کنی و داور بازی‌شان بشوی. معلم بودن یعنی بتوانی همراه با دخترها آهنگ‌های جدید را زمزمه کنی و برقصی ‏و بگذاری حس کنند جزئی از آنهایی‎.‌‏ آن‌ها را ببری والیبال و وسطی و مدام امتیاز بگیری و بگذاری کیفور ‏شوند‎.‎
معلم که باشی، روز و روزگارت با خاطرات ریز و درشت بُر می‌خورد. خاطراتی که به وقت دل‌تنگی و غم حالت ‏را خوش می‌کنند.‏
معلم که باشی، زندگی خارج از خانه‌ات هم جریان دارد؛ یک جایی بین سی و چند دختربچه و پسربچۀ شر و ‏شیطان که زندگی‌ حال و آینده‌شان، به دستان تو گره خورده است‎.‎
معلم که باشی یاد می‌گیری باید در کارت عدالت حرف اول را بزند؛ که اگر رسا را بغل کردی و مهدی ‏حسودی‌اش شد، باید او را هم بغل کنی؛ که اگر به یکی خندیدی و به یکی نه، یعنی یک جای کارت ‏می‌لنگد‎.‎
معلم که باشی، گاهی ناچاری بدیهیات تربیتی را به بچه‌هایت آموزش بدهی؛ طوری که شایان بگوید: «خانوم ‏اگه ما یه سال با شما زندگی می‌کردیم، مودب می‌شدیم.‎»
معلم که باشی چه‌طور می توانی وسط تدریست نخندی، وقتی امیرمحمد با آن نگاه مظلوم صدای عر عر الاغ ‏در می‌آورد و خودش را خیلی خوب به کوچه‌ی علی چپ می‌زند؟
معلم که باشی از قالب شیک و اتو کشیده‌ خبری نیست؛ تو قرار است یار آن‌هایی باشی که دوستی ندارند، ‏مادر آن‌هایی باشی که مادری ندارند و هم‌بازی آن‌هایی باشی که تنهایند. باید بلد باشی آب‌بازی کنی، جر ‏بزنی، برقصی، سوت بزنی، تند بدوی و توی پله‌ها مسابقه ترتیب بدهی. دست دخترهایت را بگیری و خاله‌بازی ‏کنی، عمو زنجیرباف شوی و بچه‌هایت را دور خودت جمع کنی.‏
معلم که باشی زندگی‌ات پر از شعر و ترانه و کودکانگی می‌شود.‏

معلم بلاگردون براتون از معلمی نوشت؛ شما هم اگه خاطره‌ای از معلم‌هاتون دارین، یا اگه معلمید و خاطره‌ای از شاگرداتون دارین، خوشحال می‌شیم بشنویم :)

 

۹ نظر ۲۰ موافق

قتل منزه

اگه شما هم مثل من اهل رمان خوندن باشین، احتمالا یه سری فانتزی هم برای خودتون دارین.

برای من گپ زدن و چایی خوردن با نویسنده‌های محبوبم یکی از پررنگترین فانتزی‌هاست. حس می‌کنم گپ زدن با محوریت چایی، می‌تونه منو به جهان فکری اون نویسنده نزدیک‌تر کنه. دوست دارم ببینم یه نویسنده چطور شخصیت‌هاش رو خلق می‌کنه، چطور بازی‌شون می‌ده و چطور می‌تونه اون‌ همه جهان خلق شده رو توی ذهنش سر و سامون بده.

اما اغلب نویسنده‌ها آدم‌های منزوی و اجتماع‌گریزی هستند، اون‌ها دوست دارن قصه‌های شما رو بشنون ولی حوصلۀ حرف زدن باهاتون رو ندارن.

 

 

اما امیلی نوتومپ برعکس طیف غالب نویسنده‌هاست. نوتومپ از اون نویسنده‌های اهل دلیه که چالش داشتن با طرفداراش رو دوست داره و سرش درد می‌کنه برای گپ و گعده با هوادارانش.

تصور کنین که برای نویسندۀ محبوب‌تون نامه می‌نویسین و بزرگترین خواسته‌تون اینه که فقط نامه‌تون رو بخونه؛ اون نویسنده اگه نوتومپ باشه، نه تنها نامۀ شما رو می‌خونه، بلکه باحوصله و سر صبر می‌شینه پشت میز تحریرش و به تک تک نامه‌هاتون جواب می‌ده؛ تصورش هم قشنگه.

امیلی نوتومپ توی کتاب «قتل منزه» به ماجرای زندگی یک نویسندۀ مطرح پرداخته. نویسنده‌ای که برندۀ جایزۀ نوبل شده و حالا در واپسین روزهای زندگی خودش، تصمیم گرفته با خبرنگارها صحبت کنه.

"مسیو پیغتکست تاچ" آدم عجیبیه. ازدواج نکرده، یک نژاد پرست بالفطره است، از زن‌ها متنفره و در تک تک گفتگوهاش، خبرنگارها ور تا مرز روانی شدن پیش می‌بره. اما خبرنگار آخری که به ملاقاتش می‌ره، هیچ شباهتی به همکارانش نداره. اون نه تنها همۀ رمان‌های تاچ رو خونده، بلکه دربارۀ خود تاچ هم اطلاعات کاملی به دست آورده...

رمان قتل منزه، نثر شیرینی داره. کل کتاب به سبک محاوره نوشته شده، مترجم اثر هم سعی کرده به سبک نویسنده وفادار بمونه. 

یک جایی تاچ به خبرنگار می‌گه:«بزرگترین هنر یک نویسنده تغییرشیوۀ نگرش مردمه.» امیدوارم از خوندن این رمان جذاب و جمع و جور لذت ببرین و نظرتون رو با بلاگردون به اشتراک بذارید. :)

 

بخش‌هایی از متن کتاب:

 

نویسندگی متکبرانه‌ترین حرفه در کل دنیا حالا می‌خواد نویسندهٔ یک ایده یا داستان باشه یا یک محقق. نویسنده از هیچی غیر از خودش حرف نمی‌زنه چیزی که فراوونه کلمه است. نقاش‌ها و موسیقی‌دان‌ها هم از خودشون میگن اما زبان ما نویسنده‌ها از اونا بی رحم‌تره.

 

اگر لذت نبری، نباید بنویسی. برای من هر وقت نوشتن سرشار از لذت باشه حاضرم براش جون بدم.

 

وقتی روزنامه‌نگار باشی، تنها چیزی که بهش نیاز داری یه سر سوزن مهارت برای روراست بودنه. اما اگر نویسنده باشی.... در نویسندگی روراست بودن معنی نداره. می‌بینی که حرفه تو به طور چندش‌آوری آسونه، اما حرفهٔ من خطرناکه.

 

اکثر مردا اولش به زن احترام می‌ذارن و بعد فراموشش می‌کنن. این کارشون بدتر از کشتن رک و پوست‌کنده است. بزدلیه، نامردیه.

مردها کاری می‌کنن که زن کم کم احساس می‌کنه که مَرده واقعا بهش نیاز داره؛ از نظر من این دیگه خیلی زشت و زننده‌ است. خائنانه‌ترین و کثیف‌ترین کار در حق یه زنه.

۷ نظر ۱۳ موافق

مصاحبه با بندباز

مصاحبه‌های بلاگردون هنوز ادامه داره رفقا. برای این ماه قراره بشینیم پای صحبت‌های یکی از قدیمی‌های دنیای وبلاگ و از حرف‌های شیرینش دربارۀ هنر و سینما لبریز بشیم. 
این شما و این خانوم بندباز:)



ادامه مطلب ۲۱ نظر ۲۱ موافق

اولین بلاگ‌گردون۱۴۰۰

همراهان همیشگی بلاگردون سلام:)


پیرو پست چندماه پیش‌مان و طبق وعده‌ای که داده بودیم این ماه هم به مرور وبلاگ‌های معرفی‌شده‌ی اخیر می‌پردازیم:



۱- پیشنهاد داده است از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. مهاجرت را انتخاب کنم که مطالب قبلی‌ام را بیاورد. من، افرا، مهاجرت کرده‌ام. از پرشین‌بلاگ گریخته‌ام، آرشیوم را رها کرده‌ام، صفحه جدید گشوده‌ام و قصد ندارم از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. قلزم، دریای من است.


۲- اینجا، همیشه متروک است و گاهی اوقات، مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست.

دلم می‌خواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامه‌ی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدم‌ها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.

آدم یک وقت‌هایی واقعا دلش برای بطالت تنگ می‌شود. من جز همین‌ها که نوشته‌ام چیزی ندارم، این‌ها هم مال هر کسی‌ است که می‌تواند بخواندشان.


۳- من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می‌دهم. میل دارم وارد دنیا نشوم، در آستانه‌ی دنیا بمانم، بنگرم، بی‌نهایت بنگرم، عاشقانه بنگرم، فقط بنگرم... من گولو ام. پرنده‌ی گولو. آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می‌گیرد.


۴- فرید دانش‌فر؛ این آدم دو پای ٣٣ساله من هستم. اگر بخواهم خودم را در چند کلمه توصیف کنم، می‌توانم بگویم: پسری قد بلند و لاغر، احساساتی و پایبند به حرف و پیمانی که می‌بندم، صادق و مهم‌تر از همه برای شما این که علاقه‌مند به فوتبال، ادبیات و سینما و شاغل در حرفه‌ی روزنامه‌‌نگاری.

پیش‌ترها که حالی بود و حوصله‌ای داشتم، در ایستگاه یک آدم حرف می‌زدم، هر بار به شکل و قالب خاصی؛ دسته‌بندی موضوعی را که ببینید مشخص است شکل‌هایش. حالا چند وقتی است به‌ندرت در اینجا چیزی می‌نویسم اما طبق روال، هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است.


۵- من خمیازه‌ی جلسه‌های متوالی‌ام، پوست پرتقال‌های جلسه مدیران دور سر من حلقه می‌شود. من عددم، رقمم، اکسل‌های متعددم. من اعتبارم؛ انباشته می‌شوم پشت فعالان مدنی. من روبان قرمزم. قیچی می‌شوم، افتتاح می‌شوم. واریز کن، رسیدم را بگیر. امضا کن، بالاسری‌ام را بردار. من خاک کفش‌های معاون‌ام؛ از حاشیه‌ی شهر که برگشتی توی ماشین واکس بزن من را. من سؤال‌های تکراری‌ام؛ من دست‌کشیدنِ روی سر ژولیده‌ی کودک‌ام. من دغدغه‌ام، عادت می‌شوم. من دردم، مسکن می‌شوم. من عزم‌های لحظه‌ای‌ام، وعده‌های هیجان‌زده‌ام. هر مصاحبه‌ی تلفنی یک تجربه‌ی عاطفی غلیظ است برایم. رقیقم می‌کند. من حساب سال‌های باقیمانده‌ی مدیریت‌ام. من اضافه خدمت‌ام. من درد مشترک بودم، همه فریادم می‌زدند. بس کن. گوش‌مان گرفته.

در برگ می‌نویسم برای خاطر واژه‌ها؛ واژه‌های در راه‌ مانده. برای خاطرِ قلم. و آن چه می‌نویسد.


۶- اگر آن شرلی دیده یا خونده باشید، احتمالا یادتون می‌آد که وقت‌هایی که رویابافی می‌کرد، خودش رو کوردلیا صدا می‌زد. البته بعدتر به این نتیجه رسید که اسم آدم‌ها نباید چیزی رو در موردشون نشون بده و ما باید با خوش‌قلبی و خوبیمون همراه اسم‌هامون خاطرات خوبی توی ذهن‌های افراد قرار بدیم. من هم به توصیه‌ی اخیرش عمل کردم، ولی وقتی از انتظارهام، انعطاف‌هام، غم‌هام، آرزوهام، حسرت‌ها و دوست‌داشتن‌هام می‌نویسم، دلم می‌خواد دنیای رویا و نوشتن همون جور بسته بمونه، همون کوردلیا باشه؛ حتی اگر خیلی شبیه دنیای واقعی باشه.

کوردلیا شرلی جاییه که من بیشتر از همیشه از خودم و چیزهایی که باهاشون مشغول و درگیرم می‌نویسم. اگر دوست داشتید دنیای خیال من رو دنبال کنید، اینجا رو ببینید.



ب.ن: از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگ‌های معرفی‌شده را با هشتگ بلاگ‌گردون بخوانید:)

۴ نظر ۱۹ موافق
طراح قالب : عرفان