قابِ دلخواهِ خانه من

امروز ، ۱۹ آگوست و روز جهانی عکاسیه، بلاگردون ضمن اینکه این روز رو به تمام بلاگرهای عکاس، چه اون‌هایی که عکاسی رو حرفه‌ای دنبال می‌کنند و چه اون‌هایی که قاب‌های زیبا رو حتی با گوشی‌های ساده ثبت می‌کنند تبریک میگه، یه برنامه‌ی جذاب هم برای این روز تدارک دیده! «قابِ دلخواهِ خانه‌ی من »، اسم چالشی هست که بلاگردون قراره با مشارکت شما بلاگرهای خلاق راه بندازه. برای شرکت در این چالش، کافیه هر کس، با هر وسیله‌ای که داره، چه اونی که مثل اغلب ماها یه گوشی ساده‌ی دوربین‌دار داره و چه اونی که از دوربین‌های حرفه‌ای استفاده می‌کنه، از قاب دلخواه و دوست‌داشتنی خودش عکس بگیره و با یه توضیح کوتاه توی وبلاگش منتشر کنه و سه نفر از وبلاگ‌نویس‌ها رو هم به این چالش دعوت کنه، بعدش هم لینک پستش رو برای بلاگردون، زیر همین پست کامنت کنه تا ما به پستمون اضافه کنیم. یادتون نره توی پست خودتون به چالش وبلاگ بلاگردون اشاره کنید.

 برای اینکه یه خاطره و یادگاری از این چالش قشنگ از بلاگردون داشته باشید، در آخر به قید قرعه به یکی از شرکت‌کننده‌ها یک یادگاری تقدیم می‌شه : ) پس عجله کنید، تا هفتم شهریور ماه علاوه بر خودتون دوستای بلاگرتون رو هم به این چالش دعوت کنید؛ ما منتظر دیدن عکس‌های جذاب شما تو وبلاگ‌هاتون هستیم.


قاب‌های نگاه شما :

عقاید یک رامین _ زمزمه‌های تنهایی _ آسمانم _ سکوت من ، صدای تو _ بالاتر از ابرها پایین‌تر از خورشید _ میرزا مهدی _ لاجوردی _ هواتو کردم _ عکاسی که می‌نویسد _ هلن پراسپرو_ منتظر اتفاقات خوب_ من لی غیرک_ یک مترسک_ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کردپرنده‌ی کوچ _ اینجا بدون من _ کودکانه‌هایم تمامی ندارد_ خودت باش رفیق_ false hope _ دو کلمه حرف حساب _ احتمال اینکه خودم باشم_ بیست و دو فوریه _ حریری به رنگ آبان _ کلام فضا _ برکه ملاحت _ همراز _ سفر نویسنده _ یادداشت‌های یک پسر _ خاطرات زندگی یک نویسنده _ روزنوشت‌های یک کرم کتاب _ صخره‌نوردی بر پیکره‌ی زندگی_ بی قفس_ بنفش آبی کبود _ whcaw _ گربه _ روزهای زندگی من _ sunflower _ رنجور _ بقچه _ کافه دلدادگی _ مونولوگ _ پاریس تا لندن _ واژه‌های لاجوردی آسمون ابری من _ روزهای کاغذی_ قصه‌های یک قاصدک بلند پرواز _ یادگاری که در این گنبد دوّار بماند _ یک جرعه لبخند _ طاها ارومیه _ ثبت شود، به وقت زندگی در یک مسافرخانه_ کار، زندگی، یادگیری_ cotton cloud _ در خیال آسمان _ Femme De Coluer _ روی لانه بنفش _ قاب احساس _ خاطرات پرتو _ آفتاب بارانی_ سوداد _ به رنگ آسمان _ گُلی _ عطر سیب _ طلوع من _ دربست، بلوار الیزابت، سر فلسطین _ sky land _ گاه‌نگاری‌های یک مهندس _ علیرضاwhite life__improvistion _ آپولونگار_ we are all dreamers _ وقتی روز به روز بزرگتر می‌شویDAY AFTER DAY _ آبلوموف _ الهی به امید تو _ یا کریم _ غوغای ستارگان _ ماه بی‌همتا _ مُحَلّی_ تنها دویدن _ بلاگی از آن خود _ oberon _ سایه‌های نور و .... _ فیلینگ نوشت _ بوبک _ قصر خیال _گاه‌نوشت‌های من _ زری الیزابت _ نرگس مست _ بهار نارنج _ fairytale _ گم‌شده در خیال _ Boom RooM_ ای شما، ای تمام عاشقان هر کجا _ I purple you

۹۷ نظر ۵۳ موافق

برای اقلیت زمین


۲۳ مرداد امسال توی تقویم خیلی‌ها شاید یه روز عادی باشه اما برای یه عده‌ی دیگه روز خاصیه، یه روز که از یه تفاوت جالب صحبت می‌کنه.

بله درست حدس زدید، روز چپ‌دست‌ها! اینکه سه نفر از تیم بلاگردون چپ‌دست هستند، این روز رو برای بلاگردون هم خاص کرده:)

ما سه نفر چپ‌دست تیم، به عنوان عضوی از اقلیت جامعه، از دریچه نگاه خودمون به این پدیده‌ پرداختیم، خوشحال می‌شیم توی این پست همراهمون باشید.


بانوچه: من بانوچه‌ام، یه چپ‌دست. از روزی که فهمیدم چپ‌دستم و با اکثریت مردم فرق دارم حس عجیبی داشتم. دهه‌ی 70 بود و هنوز اینطور نبود که خیلیا این روز رو به همدیگه تبریک بگن و جشن بگیرن. بعضیا برای اینکه اذیتم کنن بهم می‌گفتن چپ‌دست‌ها جهنمی هستن! منم بچه بودم و باور می‌کردم و برای این سرنوشت تلخی که خدا برام در نظر گرفته و خودم هیچ دخالتی در اون نداشتم غصه می‌خوردم. اما پدر و مادرم قانعم کردن که اینطور نیست و اتفاقا چپ‌دست‌ها باهوش‌تر هستن. با اینکه از نظر بعضیا چپ‌دست بودن ویژگی خاصی نیست اما نمی‌دونم چرا اینقدر برای من خاص و دوست‌داشتنیه و همیشه جزو ویژگی‌های مثبتم می‌دونم اینو.


نسرین: من نسرینم و سی و دو ساله که چپ‌دستم. نمی‌دونم از کی فهمیدم چپ‌دستم ولی این موضوع تو خانوادۀ من کاملا عادی و پذیرفته شده است، چند تا از عمه‌هام و خواهر بزرگم قبل از من چالش‌های چپ‌دستی رو تجربه کردن. چپ‌دستم و نمی‌تونم از بعضی از ابزارها به خوبی شما راست‌دست‌ها استفاده کنم. بزرگترین چالش دو تا چپ‌دست موقع پیاده‌روی اینه که کی سمت چپ باشه و کی سمت راست.

اما من مهارت‌هایی دارم که طبعا راست‌دست‌ها کمتر ازش بهره بردن. استفاده همزمان از نیم‌کره چپ و راست، تند نویسی، تجسم فضایی بالا. ماها عموما آدم‌های خلاقی هستیم، معمارها، نقاش‌ها و آبشار‌زن‌های خوب، اغلب چپ دستن. چپ‌دست‌ها، آدم‌های خاصی نیستن، اما حالشون هم با خودشون خوبه. ما فقط ده درصد از جمعیت کره زمین رو تشکیل دادیم. در جهانی که برای راست‌دست‌ها طراحی شده لازمه که با ما مهربون‌تر باشین.


حاج‌مهدی: آخرین روزهای کلاس اول دبستان بود. طبق معمول، وسط زنگ ورزش شیطنت کرده بودم و دستم شکسته بود. دکتر از نوک انگشت‌ها تا بالای آرنجم را گچ گرفته بود. کدام دست؟ دست تخصصی‌ام. دست چپی که همه‌ی کارهایم را باهاش انجام می‌دادم. کسانی که دست یا پای گچ گرفته را تجربه کرده‌اند می‌دانند تحملش چقدر سخت است. هر روز گوشه‌ای از سفیدی گچ دستم را مثل زندانی‌ها با مداد سیاه خط می‌کشیدم تا دو الی سه هفته‌ای که دکتر گفته تمام شود. تمام نمی‌شد. در عوض پارسا بغل دستی‌ام خوشحال بود. همیشه موقع نوشتن با او که دست راست بود مشکل داشتیم. دستمان به هم می‌خورد و دعوایمان می‌شد. اولین روزی که با دست گچ گرفته رفتم مدرسه، همه‌ی بچه‌ها دورم جمع شدند. دستم را مثل یک چیز عجیب و غریب وارسی می‌کردند و اصرار می‌کردند رویش یادگاری بنویسند. توجه بچه‌ها و معلم‌ها و ناظم‌ها برایم خوشایند بود. کم‌کم زندگی با دست گچ گرفته و استفاده از دست راست برایم عادی می‌شد. شاید تنها مزیتی که بعد از کانون توجه قرار گرفتن می‌توانست نصیبم بشود فرار از نوشتن بود که این هم نشد. زنگ دیگته زنگی بود که همه‌ی بچه‌ها از رسیدنش واهمه داشتند چون معلمی داشتیم که همیشه مهربان بود جز در زنگ دیکته. سخت‌گیر، ریزبین و کوتاه‌نیا! بچه‌ها می‌گفتند خوش بحالت که با دست چپ می‌نویسی. اگرچه دیکته نوشتن را دوست داشتم ولی بازهم از فرصت بدست آمده خوشحال بودم. زنگ خورد و با دل خرسند وارد کلاس شدم. معلم گفت دفترها روی میز. بی‌معطلی و با اعتماد به نفس کافی، دست گچی‌ام را بالا گرفتم و گفتم «آقا اجازه؟ من دست چپم. نمی‌تونم دیکته بنویسم.». معلم با طمأنینه آمد بالای سرم. گفت «خب با دست راستت بنویس چه اشکالی داره؟» گفتم «نمی‌تونم». معلم گفت «می‌تونی! مداد بگیر دستت بنویس یه چیزی...» مداد مشکی را برداشتم و گفتم «چی بنویسم؟» گفت «اسمتو بنویس». در حالی که حتی نمی‌توانستم مداد را به درستی توی دست راستم بگیرم اسمم را نوشتم و یکی از عجیب‌‌ترین اتفاقات زندگی‌ام رقم خورد. اسمم را با خط نستعلیق به زیباترین حالت ممکن نوشته بودم! معلم که انگار خیلی غافلگیر نشده بود گفت: مطمئنی دست چپی؟! اینکه خیلی خوب شد از دست چپت خیلی بهتر نوشتی!». بدجوری ضایع شده بودم در حالی که از معدود دفعه‌هایی بود که اصلا فیلم بازی نمی‌کردم. آن روز دیکته را با سختی تمام با دست راستم نوشتم با خطی که اصلا قابل خواندن نبود.تمام که شد به خط های روی گچ دست چپم نگاه کردم. پارسا خط دیگری روی گچ دستم کشیده بود.


خوشحال می‌شیم که اگه چپ‌دست هستین و یا خاطره بامزه‌ای از چپ‌دست‌ها دارین زیر همین پست برامون کامنت بذارین.

منتظریم کامنت‌دونی این پست رو بترکونید رفقا:-)

۲۷ نظر ۲۸ موافق

معرفی کتاب سالمرگی نوشته اصغر الهی


اصغر الهی بیش از آنکه نویسنده باشد یک  روانپزشک است. همین نکته به وضوح دلیل این پیچیدگی روابط در شخصیت‌های داستان‌هایش را نمایان می‌کند.

خود الهی دربارۀ فعالیتش در این دو حوزه می‌گوید: «دلم می‌خواست نویسنده‌ای به‌نام یا روانپزشکی توانا شوم. که به هیچ‌کدام از این دو آرزوی خود دست نیافتم. بـا ایـن همـه هنوز امیدوارم که شاید… »

هر چند که تواضع در این جمله موج می‌زند و ما می‌توانیم با خواندن تنها همین یک اثر از او، به قدرت جادویی قلمش پی ببریم. 

اصغر الهی در این رمان از تکنیک «خودواگویی روایی» بهره برده است و داستان بلندش در زمرۀ داستان‌های روانشناختی دسته بندی می‌گردد.

شیوۀ روایت داستان، تک‌گویی است گاهی این تک‌گویی‌ها مخاطب دارند و گاهی بدون مخاطبند. واگویه‌ها و تک‌گویی‌های این داستان بلند، یکی از دلایل سخت‌خوانی آن محسوب می‌شود.

نثر شسته رفته، زبان روایی جذاب، انتخاب زاویه دید درست، از دیگر ویژگی‌های برجستۀ این کتاب هستند. 

لحن رمان سالمرگی لحنی شاعرانه و غم‌انگیز و نوستالژیک است. آهنگ روایت در طول داستان ثابت می‌ماند و تمام اجزای داستان در خدمت نویسنده‌اند تا به بهترین شکل ممکن روایتش را کامل کند.

این اثر خواندنی در سال 85 به چاپ رسیده و سال بعد برندۀ جایزۀ گلشیری شده است. 

بخش‌های جذابی از این کتاب را با شما به اشتراک می‌گذاریم تا ترغیب‌تان کنیم به خواندن کتاب.


-فکر و خیال مرا ربود.

-سفر دشواریست زیستن.

-حیف دست‌های خالق تو

-در عشق مرا مستعمرۀ خودش کرد.

-کاوید، خالی‌ام کرد و انداخت دور

-لی‌لا چه کسی می‌تواند دیوانگی‌های قلب آدمی را روی صفحۀ کاغذ نقاشی کند؟

-هر وقت کسی می‌میرد فکر می‌کنم تکه‌ای از تنم کنده می‌شود.

-تو به من گفتی برو نقاشی، حیف از دست‌های تو.

-روی بر گرداندم تا چهره‌ام را نبیند، تا این را نفهمد که مثل گلدان چینی قدیمی توی دلم شکسته است؛ اما فهمیده بود.

-حیف که هیچ وقت نفهمید عاشقش بودم. فرصتش را پیدا نکرد که بفهمد. سرگرم خل‌بازی‌هایش بود، می‌خواست دنیا را یک تنه تغییر دهد، چه دل شیدایی.

-ما را به اسارت آوردی، زن‌ها را همیشه به اسارت می‌برند. سده‌هاست که در اسارت زندگی کرده‌ایم و می‌کنیم. برای آنکه خودم را باور کنم، نقاشی کردم. آهنگ ساختم، فیلم درست کردم حالا می‌بینم مثل همه زن‌ها باید فقط گریه کنم تا خودم را باور کنم.

-بی‌اختیار پرسیدم: «دکتر می‌دانید لب‌های زنی را که بوسیده‌اید، بوسه‌اش چه مزه‌ای دارد؟!»

۸ نظر ۲۴ موافق
طراح قالب : عرفان