بای بای گردون


امروز پنجم تیره. یک سال از روزی که ما توی تیم بلاگردون اولین پست‌مون رو باهاتون به اشتراک گذاشتیم و شروع فعالیت‌مون رو عمومی کردیم، می‌گذره. حالا بعد گذشتن یک سال، که کلی خاطره کنار شما رقم زدیم، اومدیم اعلام کنیم که بلاگردون دیگه فعالیت نخواهد کرد. تو این پست مصاحبه‌ای با تحریریۀ بلاگردون ترتیب دادیم تا این بار خودمون به سوالات بلاگردونی جواب بدیم. امیدوارم به عنوان مخاطب بلاگردون این آخرین پست رو هم با جون و دل بخونید.

۱. نحوه آشناییمون با بلاگردون و شروع به کارمون چطوری بود؟


فرشته: همون اوایل ثریا گفت چنین ایده‌ای داره و نظرم چیه؟ گفتم به نظرم کار قشنگی میشه.

بعد یه روز اد شدم توی یه گروه که ثریا و نسرین و پری توش بودن، و اونجا شد هسته‌ی شکل‌گیری بلاگردون  :)


حورا: خب من که با بلاگردون اشنا بودم و جزو مخاطبانش بودم. یه روز فرشته بهم پیام داد و گفت اگه دوست دارم به تیمشون ملحق بشم. منم که عاشق کارای تیمی وبلاگی بودم خیلی خوشحال شدم. روزی که کنکور کارشناسیم رو دادن وبلاگم رو ساخته بودم و روزی که کنکور ارشدم رو دادم وارد گروه بلاگردون شدم:)


نسرین: یه روز نشسته بودم داشتم نون و ماستم رو می‌خوردم که دیدم یک فرد فرهیخته بهم ویس داده!

این فرد فرهیخته بانوچه بود و داشت پیشنهاد همکاری در یک کار تیمی رو مطرح می‌کرد.

منم که عاشق کار گروهی بودم فی‌الفور قبول کردم.

این شد که با حضور ثریا، من و فرشته و پری، شاکله اصلی بلاگردون ایجاد شد.


جوزفین مارچ: یه روز تسنیم اومد پی‌وی‌ام گفت «یه چیزی بگم؟» گفتم بگو. گفت «خو الان می‌گم. ولی نمی‌خوام یهو جواب بدی. خوب فکرات رو بکن بعد. دوست ندارم تو معذوریت و رودروایسی قرار بگیری.» بعد گفت «می‌خوای برم فردا بیام بهت بگم؟» دیگه من مطمئن شدم می‌خواد ازم خواستگاری کنه. :)))

خلاصه که جونم رو به لبم رسوند تا بالاخره گفت «ببین خودم می‌دونم دوست داری بیای و ما روت حساب کردیم بالاخره. ولی این شرح کار ما توی تیم تولید محتوای بلاگردونه. اگه به شرایطت می‌خورد بیا کمکمون کن، خودت رو لوس نکن.» و بعد حدودا ده، بیست تا ویس تسنیمی برام فرستاد. که اگر نمی‌دونید ویس تسنیمی چیه، باید بگم ویس‌هایی که هرکدومشون از شدت طولانی بودن، می‌تونن یه پادکست بشن :))

بعد از چند روز هم بی‌خبر از همه‌چیز وسط بازی توی گروه گفتم که میام توی تیم. و نسرین گفت «بیارم ناپلئونی رِ؟» و خلاصه این شد که اومدم. :))


چارلی: آشنایی من زیاد برای تعریف کردن هیجان‌انگیز نیست، یکی از بچه‌های بلاگردون با واسطه‌ی یکی از دوست‌های وبلاگ‌نویسم ازم دعوت کرد و پرسید که می‌تونم به عنوان گرافیست بهشون بپیوندم یا نه؛ ولی چیزی که دلم می‌خواد این‌جا بگم اینه که من فکر نمی‌کردم که قراره این‌طوری پیش بره. اولش کمی استرس داشتم و فکر می‌کردم به مرور فشار کارها روم بیشتر می‌شه و احتمالا نتونم بیشتر از یکی دو ماه بمونم، ولی در عمل اون‌قدر همه صمیمی و هم‌دل بودن و اون‌قدر اشتیاق و جنب‌و‌جوش این‌جا زیاد بود که همه‌ی اون نگرانی‌ها رو فراموش کردم و دیگه زیاد حس‌شون نمی‌کردم.


بانوچه: بلاگردون برای من یه رویا بود، یه دغدغه. چیزی‌ که در تمام سال‌های وبلاگ‌نویسیم بهش فکر کرده بودم. برام مهم نبود کی قدم اول‌ رو در این زمینه برمی‌داره، مهم این بود که من مشتاق بودم کمک کنم. ایده بلاگردون رو با این نیت که دو ماه باقیمونده تابستون، به فضای وبلاگ‌نویسی کمی شور و هیجان بدیم مطرح کردم و پیش‌فرض ذهنیم این بود که بعد از دو ماه با‌ شروع پاییز و باز شدن مدارس و دانشگاه‌ها سر همه شلوغ می‌شه تعطیلش کنیم اما در ادامه با اضافه‌شدن بقیه دوستامون اینقدر این علاقه بیشتر شد که رسید به تولد یک‌سالگیش.


۲. از خاطرات جالبمون بگیم.


نسرین: وقتی به خاطره فکر می‌کنم یک سلسله ویس از ثریا و فرشته و تسنیم یادم میاد که پر بود از خنده‌های تو دلی. اونقدر که خنده‌هاشون قشنگ بود که با صدای خنده‌شون می‌شد یه دل سیر خندید.

از تلاش برای مصاحبه گرفتن، از سر به سنگ خوردن، از سنگ قلاب کردن بعضی از بلاگرهای مثلا فرهیخته که اول موافقت می‌کردن ولی وقتی سوالات رو می‌فرستادی، پیامت رو سین می‌کردن و جواب نمی‌دادن!

حتی دعواهامون هم بعدها تبدیل به خاطره شد:)

بلاگردون با پیشنهادات اسم‌گذاری چارلی، با وتو کردن‌های هیئت موسس، با مخالف‌های گروهی از اعضا با هر چیزی و کلی خاطره قشنگ، ساخته شد.

جوزفین مارچ: سر تولد مدیر بود که در و دیوار وبلاگ رو بنفش کرده بودیم و براش از هر چیز بنفشی که دور و برمون پیدا می‌کردیم، عکس گرفتیم و کلیپش کردیم. سر یه ساعت مشخص قرار شده بود همه بریم توی گروه بگیم که وااای وبلاگ خراب شده که ثریا ترغیب بشه بره ببینه چه خبره؟ خلاصه که چارلی اومد گفت «بچه‌ها وبلاگ رو دیدید؟» و ما هم یه کم شلوغ کردیم که وااای حالا چی‌کار کنیم؟ ولی بچه‌ها دیگه خیلی توی نقششون فرو رفته بودن. امین اومده بود می‌گفت بهمون حمله‌ی سایبری شده. و بعدش هم گفت من با قدیری کانکتم، می‌خواین بهش خبر بدم؟ تسنیم و حوری هم حتی تا بعد از این که بالاخره ثریا دید و فهمید، می‌گفتن «وای ما فردا پست داریم، تو رو خدا یه کاری بکنین.» :)))))


فرشته: راستش توی این یک سال خاطرات باحال زیاد داشتیم، یکیش رو که خیلی خوبه نمی‌تونم تعریف کنم متاسفانه، بعضی‌های دیگه هم با توجه به پیش‌زمینه‌های قبلیشون باحال و خنده‌دارن و نمیشه توی چند خط نوشت، ولی یکی دیگه‌اش که خوب یادم مونده شب جلسه در مورد ایده‌ی تبریک تولد بود و رامین یه پیج از اینستا فرستاد و گفت شکل این میشه کارمون، یه خانمی بود [که گویا معروف هم بود] با یه قیافه‌ی عجیب و لحن عجیب‌تری تولدها رو تبریک میگفت، شوکه شدم و مثل بمب ترکیدم، بهش گفتم فقط تو رو خدا بگو که اینو فالو نمیکنی و نسرین و ثریا هم همین رو گفتن که شکرخدا با نه بابایی که گفت خیالم راحت شد 🤣🤣

برای مخالفت با ویس فرستادن‌های ثریا و قانون «ویس بالای ۲ دقیقه ممنوع» هم خاطرات خوبی داشتیم، خلاصه که در چند خط نمیشه ۱ سال خاطره رو گفت 😁


حورا: اسم خاطره جالب که میاد یاد تک تک روزها و شب‌هایی میفتم که با هم حرف می‌زدیم و غش غش می‌خندیدیم. چه تو گروه و چه با اعضای بلاگردون خارج از گروه:) 

حواشی کوچیک و بزرگی که برای بعضی از پست‌های بلاگردون پیش اومد و ما کلی بهشون خندیدیم. جلسات هماهنگ و منظممون:)))) مسافرهای عزیزمون پاتریک و زنش که سفرشون ناتموم موند و تولدها:))


بانوچه: بلاگردون برای من پر از خاطره‌ست که خدا رو شکر اکثرشون شیرین و فان هستن، از جلساتی که با هزار تا مکافات هماهنگ می‌شدیم و بعضی بچه‌ها شامشون رو در حین جلسه می‌خوردن، از تولدهای سورپرایزی، آمارهایی که حوری هر ماه بهمون از وضعیت بلاگردون می‌داد و مهم‌ترینش تولد خودم که بچه‌ها سنگ تموم گذاشتن.


۳. دلمون برای چه چیزهایی تنگ میشه؟


نسرین: برای کل‌کل‌هامون، برای جلسات‌مون، برای ویس‌های ثریا، خنده‌های فرشته، اسم‌گذاری‌های چارلی، کل‌کل‌های نورا و چارلی، ریش‌سفیدی‌های مترسک، پیام‌های منطقی و پربار گلاویژ،  شگفتانه‌های تولدی و خیلی چیزای دیگه.


جوزفین مارچ: برای جلسه‌های نصفه‌شبی‌مون. برای خنده‌های از ته دلمون با ویس‌های فرشته و نسرین و مقاومتمون در مقابل ویس‌ فرستادن‌های ثریا. برای شب‌های انتشار که مستاصل می‌شدیم و هول می‌کردیم و تیم انتشار رو صدبار صدا می‌کردیم. حتی برای وقت‌هایی که صندوق بیان برای بار هزارم خراب می‌شد و نمی‌تونستیم عکس آپلود کنیم و همه شانسشون رو امتحان می‌کردن. برای وبلاگ پیدا کردن برای بلاگ‌گردون و حتی برای این که از خواب بیدار شم و ببینم دیشب یکی نوبت پست بلاگ‌گردون من رو توی کانال رفته. به طور کلی می‌تونم بگم دلم خیلی برای جمعمون که کاربلد و مهربون و صمیمی بودیم، تنگ می‌شه.


فرشته: راستش این سوال باعث میشه از همین الان دلتنگ بشم، برای مسخره‌بازی‌هامون موقع جلسه، ایده، تولید محتوا، برای کل‌کل‌هامون، اسم پیشنهاد دادن‌های پسرم، روابط خانوادگی گروه، حتی برای حرص خوردن‌هامون، برای گیف‌های چارلی و امین، برای تولدهای قشنگمون، برای رفاقت‌هایی که اینجا شکل گرفت و امیدوارم همیشه بمونن، برای کامنت‌های زیبای بلاگردون و‌ محبتی که بعضی بلاگرها بهمون داشتن.

برای همه چیز، برای خود بلاگردون و تک‌تک اعضای زیباش :)


چارلی: اول از همه مشخصا برای آدم‌ها. برای دوست‌هایی که پیدا کردم. برای بلاگرهایی که خیلی‌هاشون رو فقط از دور می‌خوندم و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یه روز همراه‌شون شوخی کنم و نگران بشم و خوش‌حال و ناراحت بشم. البته این نزدیکی چیزی نیست که با خداحافظی بلاگردون از بین بره، ولی به‌هرحال دلم برای این ارتباط‌های درون‌تیمی تنگ می‌شه.

دوم، برای همه‌ی وقت‌هایی که سعی می‌کردیم جلسات‌مون رو جدی نگه داریم ولی فقط چیز خنده‌داری پیش می‌اومد و نمی‌شد. برای گیج زدن‌هامون، برای شوخی‌هامون، برای نسبت‌های خانوادگی فرضی‌مون، که اگه از من می‌پرسین، برای من زیاد هم فرضی نیستن :)) برای اون احساس خوشایندی که بعد از تموم کردن کارها داشتیم، برای باهم‌دیگه تونستن‌هامون.


حورا: برای همه اون خاطرات جالبی که گفتیم😁 برای کل کل بچه‌ها. برای سر به سر هم گذاشتنشون:) و راستش بیشتر از همه دلم برای روزهای اول بلاگردون تنگ میشه که فکر می‌کردم شاید کلی اتفاق خوب رقم بخوره برامون و به این زودی‌ها دفتر اولش بسته نشه:)


بانوچه: دلم برای تک‌تک روزایی که با بلاگردون و اعضاش داشتم تنگ می‌شه. برای کل‌کل‌های نورا و چارلی، برای ویس‌های همراه با‌ خنده فرشته که صد بار هم گوش می‌دادیم بازم ما‌ رو می‌خندوند و تکراری نمی‌شد، برای ویس‌های طولانى خودم که بچه‌ها از شنیدنش فراری بودن اما چاره‌ای نداشتن و شتری بود که در خونشون خوابیده بود، برای دلسوزی‌ها و پای‌ کار بودن نسرین، مهربونی و بی‌منت کار کردن حوری، تسنیم و ایده‌هاش، برای مترسک، امین، رامین، پری و تمام دوستان دیگه‌ای که اومدن و رفتن یا اومدن و موندن. و برای مخاطبینی که تا آخر هم همراهمون بودن و اصلا برای خود بلاگردون که برام شخصیت گرفته بود و یه آدم تصورش می‌کردم.


۴. تجربه جالبی که از همکاری با بلاگردون عایدمون شده چیه؟


نسرین: آره بدون شک. 

من قبلا تجربه کار گروهی با آقاگل در سخن‌سرا رو‌ داشتم، درسته که تجربه موفقی در نهایت نشد ولی خب تجربه خوبی برای خودم بود.

اما بلاگردون هم تجربه دلچسبی بود که معنای جدیدی به رفاقت‌هامون بخشید. صبورترمون کرد، باعث شد پشتکارم تقویت بشه. به معنای واقعی کلمه گروه بودیم و خیلی خوب همدیگه رو ساپورت می‌کردیم، نقد می‌کردیم و قربون صدقه هم می‌رفتیم.


جوزفین مارچ: توی بلاگردون، من برای اولین‌بار به طور حرفه‌ای رفتم سراغ پادکست ساختن. قبلا هم چندبار پراکنده پادکست و کلیپ ساخته بودم. اما فکر کنم تونستم استعدادم رو توی این کار پیدا کنم، توی بلاگردون تمرین می‌کردم و الان هم هنوز از این مهارتم استفاده می‌کنم و خیلی ازش خوشم میاد.

از طرفی برای بخش بلاگ‌گردون من خیییلی وبلاگ‌های عالی‌ای پیدا کردم و با نویسنده‌هاشون ارتباط گرفتم. این کار واقعا برای من خوش‌حال‌کننده بود چون احتمالا اگر برای بلاگ‌گردون نبود، هرگز نمی‌رفتم سراغ کامنت‌ دادن به نویسنده‌های وبلاگ‌ها و شاید حتی خیلی هم کامل و دقیق وبلاگ‌ها رو نمی‌خوندم.

به جز این، بلاگردون خیلی خیلی صبورترم کرد. تجربه‌ی کار گروهی با تیمی که شاید همیشه هم‌نظر باهات نباشن ولی می‌دونی که همه‌شون برای گروه دلسوزن و می‌شه بهشون اعتماد کرد.


فرشته: تجربه‌ی کار گروهی، صبوری کردن، تلاش برای نگه داشتن، تلاش برای ساختن یه چیز بهتر و شاید بشه گفت قانع نبودن.


چارلی: از نظر مهارت‌های شخصی، باعث شد به خیلی از ایده‌ها توی گرافیک فکر کنم و یا چیزهایی رو امتحان کنم که قبلا انجامش ندادم.

ولی بلاگردون یه تیم بود و من توی زندگیم توی تیم‌های زیادی نبودم،‌ برای همین این تجربه توی همین مدت کوتاه بهم نشون داد که یه کار تیمی چه‌طوری می‌تونه پیش بره و چه چیزهایی برای یه تیم خوبه و چه چیزهایی براش خوب نیست.


حورا: شناخت بیشتر وبلاگ‌نویس‌هایی که قبلا دورادور می‌شناختمشون. آشنا شدن و دوستی با وبلاگ‌نویس‌های خوش ذوقی که قبلا نخونده بودمشون و حس خوب یه کار گروهی:) تجربه نوشتن متن‌ها و انجام کارهایی برای اولین بار! مثل مصاحبه با یه وبلاگ‌نویس! مثل نوشتن معرفی فیلم و کتاب:)

و از همه مهم‌تر دوستی‌های قشنگ وبلاگی:)


بانوچه: برای انجام یک کار تیمی خوب، همدلی و دلسوزی تمام اعضای تیم در روند خروجی خیلی مهمه. من خوشحالم که بلاگردون با تلاش بلاگرهایی پا گرفت که همه خوش‌قلم و خوش‌فکر و همدل بودن. کار کردن با دوستای بلاگردونیم تجربه‌های جدیدی از یک کار تیمی و دلی رو بهم اضافه کرد که قطعا فراموش نخواهم کرد.


۵. آیا دوست داریم که بلاگردون برگرده و اگر بله چطوری؟


نسرین: بدون شک دوست دارم برگرده.

ولی زمانی که هم اعضا انگیزه‌های قوی‌تری داشته باشن، هم مخاطب اون شور و علاقه رو نشون بده.

این اواخر مخاطب‌ حسابی دلسردمون کرد متاسفانه.


جوزفین مارچ: دوست که بله داریم، چرا نداشته باشیم؟ با وقت فراخ‌تر و دغدغه‌های کم‌تر و مخاطبین پرشورتر و ایده‌های جذاب‌تر و هیجان‌انگیزتر و گروه فعال‌تر و باانگیزه‌تر. هر وقت این‌ها بود، چرا که نه؟


فرشته: اره حتما، چرا که نه؟

با ایده‌های بیشتر و نوتر ، زمان ازاد بیشتر، مخاطبین فعال‌تر، همکاری‌های وسیع‌تر و یه بلاگستان پرشورتر. دوست دارم برگردم و دوباره توی این اتمسفر صمیمانه نفس بکشم :)


چارلی: معلومه که دوست داریم برگرده، و برای چه‌طوری بودنش، به‌نظرم همون چشم‌انداز و هدفی که اولین بار به‌خاطرش متولد شد. اگه روزی همه‌چیز مناسب‌تر باشه و بتونه به اون هدف‌ها برسه و جایگاهش رو بین مخاطب‌ها پیدا کنه، چرا نخوایم برگرده؟ :)


حورا: قطعا دوست داریم:) ما برامون سخته بگیم بلاگردون تعطیل میشه هر چند که مدتی می‌شد فعالیت منظم نداشت! اما دوست داریم چراغ بلاگردون پررنگ‌تر از قبل روشن بشه. چطوریش که معلومه! نیاز داره به فضایی پر شور و حال‌تر! شاید با ایده‌های جذاب‌تر:)


بانوچه: قطعا بله... بلاگردون برای من فراموش‌شدنی نیست. اما اگر روزی مشغله‌هامون اجازه بده، دوستای پرانرژی و تازه‌نفسی کنارمون قرار بگیرن و مخاطبا هنوز هم وبلاگ‌نویسی رو دوست داشته باشن ممکنه ما هم برگردیم.


۶. چرا تصمیم گرفتیم که بریم؟


نسرین: خسته شده‌ بودیم! مخاطب هم دیگه مثل قبل شور و شوقی در ما ایجاد نمی‌کرد. حس کردیم داریم به تکرار میوفتیم و بهتره توی اوج خداحافظی کنیم تا یه خاطرۀ خوب ازمون باقی بمونه.


فرشته: بخشیش بخاطر خستگی و مشغله‌های خودمون و بخشیش هم راستش بخاطر اینکه تصور ما از بازخورد مخاطب‌هامون بیشتر از این بود. کم‌کم حس کردیم مخاطب‌هامون خسته شدن و انتظارات ما و اونها برآورده نمیشه‌.

برای همین تصمیم گرفتیم همین حالا که هنوز مخاطب‌ها دوستمون دارن و کامل به روند تکرار نرسیدیم بریم و شاید روزی دیگه، با ایده‌های بهتر و مخاطب‌های فعال‌تر بتونیم برگردیم :)


بانوچه: مشغله‌، مشغله، مشغله. شاید مهم‌ترین و اصلی‌ترین دلیلش همین باشه. بی‌انگیزه شدن وبلاگ‌نویسا هم بعد از اون قرار می‌گیره. من به واسطه فعالیتم در تیم خوب رادیوبلاگی‌ها می‌دونستم وقتی مشغله‌های زندگی شخصی خیلی‌ زیاد بشن آدم چاره‌ای نداره جز اینکه فعالیتی که با علاقه شروع کرده رو کنار بذاره به همین دلیل برنامه اولیه‌م برای فعالیت بلاگردون فقط دو ماه بود. اما وقتی شور و اشتیاق بلاگردونی‌ها و مخاطب‌ها رو دیدیم نظرمون عوض شد.


حورا: طبیعیه وقتی حس کنیم نتیجه‌ای که مورد انتظارمون هست نمی‌گیریم، اتفاقات اون طور که انتظار داریم، پیش نمیرن، ترجیح بدیم که وقت و انرژی نذاریم و از کسی هم وقت و انرژی نگیریم:) 

همه بچه‌های بلاگردون دغدغه‌های خودشون رو دارن و از این رو وقت و انرژی لازم واسه پررنگ نگهداشتن بلاگردون به قدر کافی تامین نمیشد:) ما ترجیح دادیم به این مسیر با این رویه‌ای که داره و شاید برای مخاطبینش تکراری شده پایان بدیم:)

 ۷. فکر می‌کنیم بلاگردون در زمان فعالیتش تونست موفق باشه یا نه؟


نسرین: آره مخصوصا توی چالش‌ها و پست‌های تولد و مصاحبه، بازخوردهایی که گرفتیم، اینو بهمون ثابت کرد که عضو موفقی توی جامعۀ بلاگستان بوده.


فرشته: به نظر من که آره، بلاگردون تونست توی این یک سال مخاطب‌های خوبی رو به خودش جذب کنه، چراغ شور و شوق مخاطب رو روشن کنه و با خودش همراهشون کنه.

شاید این زمان کوتاه بود و فقط چندین ماه طول کشید ولی به نظرم تا همینجا هم بلاگردون به موفقیت نسبی رسیده و بابتش خوشحالیم.


بانوچه: نباید اینو یادمون بره که شبکه‌های اجتماعی روز به روز تنوع بیشتری به خودشون می‌دن و ما داریم در بستر بیان فعالیت می‌کنیم که هیچ تغییری نکرده. طبیعیه آدما با این همه مشغله در زندگی شخصیشون، اوقات فراغتشون رو در شبکه‌های اجتماعی جذاب‌تر و در دسترس‌تر بگذرونن. اما با این حال وسط اون همه اتفاق بد که توی کشورمون افتاد و در فضای وبلاگ‌نویسی هم هر روز بلاگرهایی خداحافظی می‌کردن به نظرم تونستیم باز هم مخاطب خودمون رو داشته باشیم و تاثیر هر چند کم بذاریم.


حورا: بلاگردون قطعا تونست موفقیت‌هایی کسب کنه. تلاشش برای آشنا کردن وبلاگ‌نویس‌ها خوب بود. بخش بلاگ‌گردون، بخش جذابی بود:) بلاگردون سعی کرد گرمایی به بلاگستان بده حتی شده در حد جرقه:) هرچند ایده‌هایی که انتظار می‌رفت با استقبال مواجه بشن، با خاموشی مواجه شدندD: اما باز هم بلاگردون بابت حضور مخاطب‌هاش، بابت دلگرمی‌ها و همه اتفاقات مثبت و هر چند کوچکی که به واسطه بلاگردون افتاده، خوشحاله:)



۳۳ نظر ۳۰ موافق

مصاحبه با بلوط نویسنده وبلاگ ...

سلام:)

امشب می‌خواهیم شما رو مهمون یک مصاحبه‌ جذاب و خوندنی بکنیم. گپ و گفتی با بلوط عزیز نویسنده وبلاگ ... . اشتباه نکنید اسم وبلاگش سه تا نقطه است:)

وبلاگ‌نویس بی‌حاشیه و خوش مشربی که مخاطبان خاص خودش رو داره.

امیدواریم از خوندن این مصاحبه لذت ببرین.



بلاگردون: از بلوط برامون بگو. مطمئنم مخاطب‌ها دوست دارن بیشتر باهات آشنا بشن:)

بلوط: خب من ۲۸سالمه، معماری خوندم، از تیر ۹۱ شروع کردم به وبلاگ نوشتن و حالا هم اینجا در خدمت شمام.


بلاگردون: چی شد که وبلاگ‌نویس شدی؟

بلوط: راستش اینکه چطور به وبلاگ‌خونی رسیدم رو خاطرم نیست، ولی یه وبلاگ بود با نویسندگی سعیده نامی که شعر و نثر منتشر می‌کرد. و من بداهه توی کامنت‌ها براش در ادامه‌ی مطلبش می‌نوشتم. کم‌کم تشویقم کرد که آدرس خودم رو داشته باشم و وبلاگ بسازم. اینجوری شد که دل گفته‌های تنهایی (اولین وبلاگم) شکل گرفت.


بلاگردون: دستش درد نکنه:) تا حالا چندتا وبلاگ داشتی؟

بلوط: سه تا توی بلاگفا و دوتا هم توی بیان که تغییر آدرس دادم.


بلاگردون: خودت هم تا حالا کسی رو به وبلاگ‌نویسی تشویق کردی؟

بلوط: آره اتفاقا، چون با تجربه‌ای که خودم گرفتم از این محیط، می‌دونم که خوشایند و دلپذیره. ولی خب اغلب با این توجیه که نوشتن سخته یا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم، رومو زمین زدن.


بلاگردون: چه بد! از دنیای واقعی چند نفر می‌دونن وبلاگ داری و وبلاگت رو می‌خونن؟

بلوط: دوستان و خانواده در جریان نوشتنم توی وبلاگ هستن ولی هیچ کدوم مخاطب نیستن. سعی کردم جدا نگه دارم این دو فضا رو از هم.


بلاگردون: چرا اسم وبلاگت ...  است؟

بلوط: راستش این سری نمی‌دونستم روی چه کلمه‌ای تمرکز کنم تا گویای چیزی باشه که می‌خوام، واسه همین با گذاشتن سه نقطه و جای خالی، عنوان رو یه جورایی باز گذاشتم. فکر می‌کنم اون یه خط توضیح زیر سه نقطه مفهوم رو می‌رسونه که زندگی مثل یه آونگ مدام در نوسان و پس و پیش رفتنه.


بلاگردون: می‌تونی اسم وبلاگ‌های قبلیت رو بگی؟

بلوط: آره حتما. دل گفته‌های تنهایی، حرف‌هایی که از دل سر می‌روند (که توی بلاگفا و بیان مشترک بود)، سایه‌ی سفید و این آخری.


بلاگردون: چرا کامنت‌ها بسته است؟ از اول کامنت‌ها رو می‌بستی؟

بلوط: نه این رویه‌ای هست که بعد از یه مدت بهش خو گرفتم. راستش به دو دلیل: اول اینکه یه جورایی انتظار داشتم اوایل که برای همه‌ی پست‌ها بازخورد بگیرم. گاهی اون میزان حساسیتی که خودم روی متن داشتم، واسه مخاطب ایجاد نمی‌شد و این اذیتم می‌کرد و دومین دلیل برای اینکه یه سری از پست‌ها صرفا ابراز و اظهاری بودن و فکر و حس اون لحظه، نمی‌خواستم الزامی برای مخاطب باشه تا پاسخی بده. برای همین کامنت پست‌ها رو بستم. ولی پل ارتباطی برقراره.


بلاگردون: به یادموندنی‌ترین بازخوردی که از مخاطب‌هات داشتی چی بود؟

بلوط: کامنت‌هایی که در جواب دو پست گرفتم که خواسته بودم مخاطبا نظر و تصور و برداشت‌شون رو از بلوط برام بنویسن.


بلاگردون: به نظرت مرز دوستی‌های وبلاگی و دوستی‌های فضای حقیقی رو چه چیزی مشخص می‌کنه؟ یعنی از چه نقطه‌ای به بعد دوست نداری دوستی‌های وبلاگیت بیشتر بشن؟

بلوط: یه کم متضاده حسم در موردش. واقعیت اینه که خیلی وقت‌ها دوس داشتم بیش‌تر از یه مدیا و فضای مجازی با بعضی از بلاگرا صمیمی بشم ولی نشده. چون به قول یکی از دوستان آدمی‌ام که سخت ارتباط می‌گیره. از یه طرف هم اون جادوی پشت کلمات بودن از بین میره وقتی یکی رو ملاقات می‌کنی. حس می‌کنم نوشتن بعد دیدارهای واقعی، دیگه مثل قبل نمی‌شه. حداقلش تصور من اینه.


بلاگردون: پس با کسی از وبلاگ‌نویس‌ها رفاقتی فراتر از وبلاگ نداری؟

بلوط: قبلا چرا، با چند نفری در تماس بودم. ولی الان نه.


بلاگردون: معیار شخصیت برای خوندن و دنبال‌کردن وبلاگ‌ها چیه؟

بلوط: من روی قالب وبلاگ‌ها هم حساسمD: ولی از نظر محتوا نویسنده‌هایی رو دنبال می‌کنم که بتونم درک‌شون کنم، ازشون یاد بگیرم و حس خوبی بهم بده ایده و نوشته‌هاشون.


بلاگردون: زیبایی بصری هم مهمهD: موافقم.

بلوط: آره واقعا.


بلاگردون: چی باعث می‌شه که تصمیم بگیری یک وبلاگ رو بخونی اما همیشه خواننده‌ی خاموشش باشی؟

بلوط: نمی‌دونم چطور بگم که منظورمو برسونم... اممم، گاهی حس می‌کنیم نیازی به بازخورد نیست. گاهی دلم می‌خواد چیزی رو مطرح کنم ولی به نظرم واجب نمیاد. نمی‌دونم. 


بلاگردون: من خودم گاهی شده کامنتی نوشتم، بعد فکر کردم خب که چی و پاکش کردم!

بلوط: آخ دقیقا می‌خواستم الان اضافه کنم وقتی اون "خب که چی" میاد وسط، همه چی از بین میره.


بلاگردون: خوندن وبلاگ‌ها و نوشتن وبلاگ چقدر و چطور توی زندگیت تاثیر داشت؟ اون چیزی که از نوشتن توی وبلاگ می‌خواستی رو به دست آوردی؟

بلوط: من از طریق وبلاگ وارد دنیای کتاب و کتاب‌خونی شدم. خیلی وقت‌ها که حس می‌کردم تنهام با خوندن نوشته‌های بقیه فهمیدم که اون حس و حال و احوال مختص من نبوده و نیست و خیلی‌هامون درگیرشیم. راهکارهای زیادی واسه چطور جنگیدن و کنار اومدن با زندگی یاد گرفتم و حقیقا دریچه‌ای رو به دنیاهای نو بود برام.


بلاگردون: حس مشترک اکثر وبلاگ‌نویس‌ها:)

بلوط: آره😍


بلاگردون: به بستن وبلاگت فکر کردی تا حالا؟ چرا؟

بلوط: به کرات. یه ایده‌ی مشترک شده بین همه‌مون به نظرم که وقتی می‌خوایم یه تغییری توی روزمره‌مون بدیم و شروع جدیدی داشته باشیم، اول همه وبلاگ‌هامون رو هدف می‌گیریم. انگار یه انتقام شخصیه.


بلاگردون: ما که نمی‌تونیم گذشته رو پاک کنیم یا از جایی که هستیم فرار کنیم. پس زورمون به وبلاگ می‌رسه.

بلوط: دقیقا.


بلاگردون: وقتی به آرشیو وبلاگت نگاه می‌کنیم شاهد روند منظمی در نوشتنت هستیم که در کمتر وبلاگی به چشم می‌خوره، تنها وقفه‌ای که توی وبلاگ‌نویسی داشتی برمی‌گرده به اواخر سال ۹۷، چی شد که دوماه اصلا ننوشتی؟

بلوط: جزو همون پاتک‌هایی بود که به خودم زدم😂


بلاگردون: 😂😂 خوبه که منجر به رفتن همیشگی نشده.

بلوط: ولی خب دووم نیاوردم و برگشتم. فهمیدم که نمی‌تونم دور بمونم از این خونه.


بلاگردون: خیلی خوب:)

بلوط: یه تعصب و تعلق خاطر ویژه‌ای بهش دارم که همیشه منو برمی‌گردونه.


بلاگردون:  به نوشتن با هویت واقعی فکر کردی؟

بلوط: آررره ولی سختمه. فکر نکنم از پسش بربیام.


بلاگردون: خدا رو چه دیدی شاید یه روز شد:)

بلوط: شاید، هیچ چیز غیرممکن نیست.


بلاگردون: یک بخش ماهنامه توی وبلاگت داری که من شخصا بابت داشتن این فعالیت‌ها در هر ماه به طور منظم بهت غبطه می‌خورم. از این بخش برامون بگو.

بلوط: شروعش به وبلاگای قبلی برمی‌گرده، عادت داشتم توی دو صفحه‌ی مجزا به اسم آپارات و کتابستان لیست خونده‌ها و دیده‌هامو به روز نگه دارم. ولی بعد از یکی از بلاگرا این ایده رو گرفتم که به تجربه‌های هر ماه تفکیکش کنم و توی صفحه‌ی اصلی منتشرش کنم.


بلاگردون: اگر بخوای از این مجموعه یک کتاب و یک فیلم بهمون پیشنهاد بدی، اون‌ها چی هستن؟

بلوط: سخت‌ترین کار ممکن... منو به این رنج محکوم نکن😭


بلاگردون: 😂😂 خب دوست داری بیشتر از یکی بهمون پیشنهاد بدهD: ما استقبال می‌کنیم.

بلوط: امروز دوتا کلیپ از میکس برترین مونولوگ‌های سینما دیدم تو یوتیوب.

خاطره‌ی دیالوگ‌های رابین ویلیامز توی "انجمن شاعران مرده" و "ویل هانتینگ نابغه" رو برام زنده کرد. بارها دیدم‌شون و می‌دونم که بازم پاشون می‌شینم.


بلاگردون: اولی رو دیدم. پس دومی رو میذارم توی برنامه‌م:)

بلوط: 😍

تضمینیه, لذتشو ببر. 

کتاب. اخیرا یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از اریک امانویل اشمیت خوندم که هر چهارتاشم لذت‌بخش بود. "اسباب خوشبختی"


بلاگردون: ممنون بابت معرفی:)

چه اخلاق یا چه ویژگی در بقیه بیشتر از همه ناراحتت می‌کنه؟

بلوط: یادمه توکا یه پست با همین محوریت نوشت و من اتفاقا اونجا هم گفتم جواب دادن به این سوال تیغ دو لبه‌اس. چون خیلی وقتا چیزی که توی وجود خودمونه ولی از دیدمون پنهون، در بقیه تشخیص می‌دیم.

با این وجود من فکر کنم بی ملاحظگی آدما بیشتر از هرچیز آزارم می‌ده.


بلاگردون: درواقع نمود اون اخلاقی از خودمون رو که دوست نداریم در بقیه می‌بینیم؟

بلوط: آره، قضیه‌ی فرافکنی و نیمه‌ی تاریک وجود...


بلاگردون: یک اتفاق مهم توی زندگیت که خیلی برات برجسته باشه و تاثیر زیادی روی خودت و زندگیت گذاشته باشه؟

بلوط: من چرا حافظه‌ام پاک می‌شه در لحظه! الان مثل یه لوح سفید خیره به گوشی‌ام😁


بلاگردون: 😂😂 می‌خوای بگذریم تا اگر یادت افتاد بگی؟

بلوط: آره، بذار من با تاخیر جواب بدم اینو. نیاز به load شدن دارم. دارم فکر می‌کنم خب این یعنی هیچ هایلایتی نیست که نمیاد به خاطرم دیگه، از اون ور خیلی لحظه‌ها دارن میان جلو چشمم.


بلاگردون: خب گاهی فقط یه هُل دادن کوچیک هم تاثیر زیادی توی زندگیمون میذاره

بلوط: موافقم.

یافتمش😁


بلاگردون: خداروشکر😁 چیه؟

بلوط: وقتی کنکور قبول شدم دوتا گزینه پیش روم بود. برم طراحی داخلی یه شهر شمالی یا بمونم و مهندسی معماری بخونم. نرفتم و موندم. و کلا یه مسیر دیگه‌ای جز اون چه که فکر می‌کردم قراره بشه، برام رقم خورد. گاهی فکر می‌کنم پشیمونم از اینکه اون موقع ترسیدم و شجاعت به خرج ندادم واسه تجربه‌ی یه زندگی جدید و غریب با اون چه که عادتش رو داشتم. گاهی هم فکر می‌کنم اگه همه‌ی این زنجیره‌ها نبود، الان اینجایی که هستم و می‌تونم از خودم محکم و مطمئن دفاع کنم، نبودم.


بلاگردون: اره همین دوراهی‌ها و چندراهی‌ها که ما رو ملزم به تصمیم‌گیری می‌کنن خودشون تاثیر اساسی توی زندگیمون دارن.

اوایل امسال نوشتی که آشناییت با مث و رانر، از اتفاقات خوشایند امسالت بوده؛ یکم راجع بهشون توضیح می‌دی؟

بلوط: الان که گفتی دقیق یادم اومد کجا بودم که تصمیم گرفتم اون پست رو بنویسم. جزو همون آونگی‌ان که گاهی پس می‌ره و گاهی پیش. دو پله میای جلو فکر می‌کنی چیزی که می‌خواستی رو به دست آوردی و دیگه داریش. ولی نه. قراره با یه عقب‌گرد ناخواسته دوباره دستات خالی بشن.


بلاگردون: چه جالب:)

هنوز هم شعر میگی؟

بلوط: نه. انگار از دستش دادم. به غیر از چند هفته پیش که بعد مدت‌ها پیش اومد.


بلاگردون: پس از دستش ندادی:)

بلوط: امیدوارم...من اصلا با شعر شروع کردم. حسرتم بود که راحت بنویسم. نمی‌دونستم یه روز قراره حسرت قافیه‌ها رو بخورم. یه شعر از محمدعلی بهمنی بود که اوایل کنج وبلاگ.هام می‌ذاشتم: شاعر حسود هم که باشد، حریص نیست. نم شعری قانعش می‌کند.


بلاگردون: آره در بخش آرشیو دیدم. تو که می‌دونی در وجودت هست پس حتما می‌تونی دوباره زنده‌ش کنی:)

بلوط: اینکه می‌گن شعر خودش میاد واقعا درسته، خودش باید بخواد وگرنه به اجبار سرودنی نیست. امیدوارم که دوباره بخواد و بیاد.


بلاگردون: پس آرزو می‌کنیم برای تو هم بیاد:)

از کاکتوس‌هات چه خبر؟ :)

بلوط: 😂🤦‍♀️ یکی‌شون زنده موند. به واقع با چنگ و دندون ریسمان حیات رو چسبید و دووم آورد. یکم سوخته ولی زنده‌اس. دوتای دیگه خدابیامرز شدن.


بلاگردون: 😂😂😂اون یه دونه ثابت کرده مقاومه.

بلوط: آررره. جان سخت ۲ بود.


بلاگردون: اگر ازت بپرسن نفرین یا سعادت؟ هنوزم جوابت انتقامه؟

بلوط: خیلی آشناس. یه رفرنس می دی لطفا، می‌دونم خودم گفتم ولی فضای اون نوشته خاطرم نیست.


بلاگردون: سوال یکی از بچه‌ها بود که بعد از خوندن وبلاگت پرسیده.

بلوط: عه, یه چیزی تو این مایه‌ها داشتم. خب روحیه رو حفظ می‌کنیم...


بلاگردون: یادت اومد؟

بلوط: باید نگاه کنم، می‌گم اینو.


بلاگردون: بریم بعدی.

یک بار نوشته بودی که در شرح دادن خودت نابلدی، حالا بعد از یک سال می‌تونی چند ویژگی بارز خودت رو بگی؟ اون چه که به نظرت ویژگی خوبت محسوب میشه.

این سوال خودم بود اگر یادت نیست رفرنس میدم😁

بلوط: 😂👍🏻 می دونم از دست رفتم ولی به روم نیار.


بلاگردون: نه خب طبیعیه😅

حدود یک سال پیش فکر می‌کنم سر کلاس زبان قرار بود با مکالمه مخ چند نفر رو بزنید. و توی مکالمه قرار بود یه جورایی ویژگی‌های خوبتون رو بگین که طرف خوشش بیاد و قانع بشه.

صبر کن لینکش رو می‌تونم پیدا کنم.

بلوط: نه نه نیاز نیست. می‌دونم دقیقا چی بود قضیه.


بلاگردون: حله پس.

بلوط: مشکل من این بود که توی اون جلسه نمی‌تونستم خودم رو تحت یه عنوان مشخص معرفی کنم. چیزی که حالا می‌دونم و خیالم راحته بابتش اینه که لازم نیست کوه جابه‌جا کنی تا یه کار انجام شده محسوب بشه تو سابقه‌ات. بهم ثابت شد بهترین حال خوب کن خودم، خودمم.


بلاگردون: خیلی هم خوب:) میگن مگه خودت بودن چشه؟ خودت باش:)

بلوط: آدم می‌تونه بهترین معلم و رفیق و مشاور خودش باشه.


بلاگردون: خیلی موافقم. یعنی کاملا لمسش کردم.

"تا حالا با خودتون مصاحبه کردین؟ من سالهاست که دارم این کار رو می‌کنم."

اولین جمله‌ی یکی از پست‌هات! کنجکاویم بدونیم در خلال این مصاحبه‌ها، چالش برانگیزترین سوالی که از خودت پرسیدی چی بوده؟

بلوط: فدات بشم من نوشته‌ی مکتوبم رو به یاد نمی‌آرم😂


بلاگردون: 😂😂

بلوط: نه جدا از شوخی. چیزی که همیشه می‌پرسم اینه که چی شد به اینجا رسیدی. هربار هم پایان داستان یه چیز متفاوته برام که دارم راه‌های رسیدن بهش رو پیش روم می‌چینم. اون مصاحبه‌ها توی یه آینده‌ی دور که البته امیدوارم نزدیک‌تر بشن رقم می‌خوره وقتی راضیم از خودم و می‌دونم کافی بودم واسه رسیدن به خواسته‌هام.


بلاگردون: آرزو می‌کنم خیلی زود محقق بشه.

بلوط: ممنووونم، و متقابلا خواستار محقق شدن آرزوهات.


بلاگردون: سوالی هست که دوست داشتی ازت بپرسیم و نپرسیدیم؟

بلوط: نه واقعا، همه چی خوب بود.


بلاگردون: در پایان به موزه بلاگردون چی میدی؟ D:

بلوط: رسم و سنت چیه؟


بلاگردون: می‌تونی یه جمله یا یک شعر مهمونمون کنی. یا با صدای خودت بخونیش. و ما فایلش رو در انتهای مصاحبه بگذاریم. یا مثلا موسیقی یا فیلم یا کتاب می‌تونی معرفی کنی. که البته فیلم و کتاب رو معرفی کردی😁 پس یه چیز دیگه می‌خوایم. اگر دوست داشتی از شعرهای خودت اگر نه هر چیزی که دوست داری.

بلوط: داشتم به یه عکس‌نوشته فکر می‌کردم. که پیشنهاد شعر تکمیلش کرد. هرچند ناقابله.


بلاگردون: خیلی خیلی ممنونیم ازت.

ممنون از اینکه قبول زحمت کردی و تقریبا دوساعت از وقتت رو به این مصاحبه اختصاص دادی. برای من که خیلی شیرین بود.

بلوط: ممنون از شما عزیزم و تیم بلاگردون. لذت بردم از مصاحبتت. 😍


بلاگردون: ببخش اگه خسته‌ت کردم🌸

بلوط: ابدا، خوشایند بود و کاملا چسبید.

پست نفرین یا سعادت رو پیدا کردم.


بلاگردون: 😂😂👌جواب میدی؟

بلوط: اون نوشته مربوط به چیزیه که هنوز رخ نداده ولی می‌دونم نه مثبت و روشن خواهد بود حس من بعد وقوعش نه تلخ و سیاه.


بلاگردون: خنثی.

بلوط: نمی‌دونم چطور می‌شه اگه محقق بشه. یه بخش ترسناکیه از احساساتم. خاکستری، با درد، بی حس. عجیبه که هم دردمند بود و هم کرخت، ولی این دقیقا توصیفیه که می‌تونم ازش داشته باشم.


بلاگردون: در مورد ما آدم‌ها هیچی عجیب نیست:)

بلوط: آره اینو ثابت کردیم.


بلاگردون: ممنون از جوابت.

بلوط: مرسی از صبوریت😁


بلاگردون: مرسی از تو که وقت گذاشتی واقعا.

بلوط: یه تجربه و خاطره‌ی خوش شد برام😊


بلاگردون: خداروشکر.

بلوط: ببخشید که با تاخیر و تعلل شد و به درازا کشید.


بلاگردون: نه اصلا. سوالات ما هم زیاد بود آخه😅

بلوط: و غافلگیرکننده! با اون به نام خدا بلوط هستم و فلانی که من تمرین کرده بودم خیلی فرق داشت😂


بلاگردون: 😂 ما موقع طرح سوال باید بریم وبلاگ رو بخونیم و خب ممکنه از پست‌های قدیم تا جدید سوال طرح کنیم😁

بلوط: خیلی هم عالیه اتفاقا. مزه اش به همینه.


بلاگردون: درسته😁 بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم.

با تشکر مجدد شبت بخیر باشه❤️

بلوط: خواهش می‌کنم. شب خوبی داشته باشی و ایامت به کام.



"سال ۹۲، این متن رو برای دوستی نوشتم که من رو ترغیب به نوشتن کرد. دلم می‌خواد یه یادگار کوچیک باشه از من برای بلاگردون که می‌دونم دغدغه‌اش حفظ دنیای وبلاگ و نوشتنه. ستاره‌هاتون روشن⭐️"

۴ نظر ۱۲ موافق

آنچه در آموزش مجازی گذشت.

سلام بر دوستان فرهیخته بلاگستان

امروز با یه پست صوتی اومدیم تا شما رو اندکی با مصائب آموزش مجازی آشنا کنیم. گوش بدین و به دوستاتون هم معرفی کنید و حتی به بچه‌هاتون هم بگین گوش بدن. :))

با شرکت نسرین از زمزمه‌های تنهایی و  هیچ از وبلاگ هیچ

 

 

 

 

۱۴ نظر ۱۹ موافق

گفتگو با نویسنده وبلاگ "ماه بالای سر تنهایی ست"

سلام :)

این بار بلاگردون سراغ وبلاگ "ماه بالای سر تنهایی است" رفته و گفتگوی شیرینی رو با مانای عزیز، نویسنده این وبلاگ، داشته. 

در ادامه با ما همراه باشید و این مصاحبه‌ی خوندنی رو از دست ندید.



بلاگردون: به عنوان اولین سوال یکم مانا رو برای مخاطبان بلاگردون معرفی کن چون ممکنه خیلی‌ها نشناسنت.

مانا: من مانام حدود سه ساله که توی بیان می‌نویسم. قبل از اون هم یه وبلاگ تو بلاگفا داشتم اما خب دیگه از دست رفت. در حال حاضر پزشکی می‌خونم ولی داستان نوشتن رو از هرچیزی بیشتر دوست دارم. و دلم می‌خواد یه روز بتونم یه اثر ماندگار برای خودم داشته باشم.


بلاگردون: از کی بلاگر شدی و اصلا چی شد که سمت وبلاگ‌نویسی کشیده شدی؟

مانا: بلاگر به شکلی که الان هستم، از سه سال پیش. با بیان از طریق خورشید آشنا شدم که خودش هم وبلاگ پنجره رو داره. همیشه هم ازش ممنونم که اینجا رو بهم معرفی کرد تا فضای امنی برای نوشته‌هام داشته باشم.

اما اصل داستان برمی‌گرده به وقتی که دوازده سالم بود. پدرم پیشنهاد کرد توی بلاگفا یه وبلاگ داشته باشم برای معرفی کتاب‌هایی که می‌خونم‌. اونجا اولین جایی بود که می‌نوشتم و علاوه بر معرفی کتاب نوجوان، گاهی هم از خاطرات روزمره‌ام برای بقیه صحبت می‌کردم.


بلاگردون: پس باید از خورشید ممنون باشیم که مانا رو به بیان آورد.

مانا: دستش درد نکنه واقعا :))


بلاگردون: شده از بلاگر بودن پشیمون بشی؟!

مانا: پشیمون که نه اما گاهی اوقات بود که دلم می‌خواست دیگه هیچ چیزی توی وبلاگم ننویسم؛ چون حس می‌کردم بیشتر برای خوندن آفریده شدم تا نوشتن.

برای هرکسی که قلمِ نوشتن داره (حتی از روزمره‌نویسی) پیش میاد که سرخورده شه. ولی الان خیلی‌ هم راضی‌ام و وبلاگ نویسی رو از ته قلبم دوست دارم.


بلاگردون: خانواده یا دوستات، اطلاع دارن که وبلاگ نویسی؟! بازخوردشون چیه؟!

مانا: مادر و پدرم می‌دونن و فکر می‌کنم در کل نظر مثبتی دارن. وقتی یه نظرِ دلگرم کننده بین نظرات پست‌ها می‌بینم حتما براشون میخونم :)

از بین دوست‌هامم فقط دو نفر میدونن که یکیشون همیشه تشویقم می‌کنه به بیشتر نوشتن. اما کلا خیلی تمایل ندارم آدم‌هایی که توی دنیای واقعی می‌شناسمشون با وبلاگم آشنا شن.


بلاگردون: کدوم وبلاگ‌ها رو خیلی پیگیر دنبال می‌کنی و به بقیه هم توصیه می‌کنی؟!

مانا: وبلاگ خورشید رو همیشه می‌خونم، همین‌طور وبلاگ آقاگل، هوپ، وبلاگ خودت و قلم دوست‌داشتنیت، حریر، حورا


بلاگردون: مچکرم دل مشغولی مانا این روزها چیه؟

مانا: بیشتر از هرچیزی سلامتی خانواده‌ام، اینکه زودتر این روزها بگذرن و بتونیم توی خیابون با خیال راحت قدم بزنیم؛ حتی دلم برای شلوغی مترو هم تنگ شده :) به جز اون هم درس و برنامه‌های آینده؛ برای روزهای تکراری و‌حوصله سر بر حتی☹️


بلاگردون: بزرگترین چالش زندگی‌ات چی بود؟!

مانا: بزرگترین چالشی که تا الان داشتم این بود که بتونم رشته و دانشگاهی که می‌خوام قبول شم.


بلاگردون: و بعد از اینکه بهش رسیدی حست چی بود؟

مانا: حس می‌کردم می‌تونم با خیال راحت نفس بکشم :) 

اینکه بتونی خودت رو راضی کنی بیشتر از هرچیزی اهمیت داره و من همونو میخواستم.


بلاگردون: شخصیت مانای بلاگر با شخصیت واقعی مانا چقدر تطابق داره؟!

مانا: خیلی زیاد. 

البته من کلا آدم درون‌گرایی هستم و اون مانایی که توی وبلاگ هستم ماناییه که افراد امن و راحت زندگیم می‌شناسنش. اما خب شاید اگه همکلاسی‌ها یا دوست‌های نه‌چندان نزدیک، وبلاگم رو بخونن نتونن با شخصیتی که از من میشناسن تطابقش بدن.


بلاگردون: الهام‌بخش‌ترین آدم زندگی مانا کی بوده؟

مانا: مادرم از یه سنی به بعد واقعا بهترین دوستم بود و هست. فکر می‌کنم صفت الهام‌بخش فقط به خودش بیاد :)


بلاگردون: تو قبلا تو سایت جیم فعالیت می‌کردی؟

مانا: بله بله


بلاگردون: از فعالیتت تو سایت جیم برامون بگو

مانا: فکر می‌کنم اولین بستری بود که بهم اعتماد به نفس داد برای نوشتن. 

خیلی بازخوردهای خوبی می‌گرفتم. یه بار یکی بهم گفت با خوندن نوشته‌های من تصمیم گرفته خودش هم بنویسه. و واقعا تا مدت‌ها هر وقت احساس خستگی می‌کردم اون کامنت رو می‌خوندم و غرق حس خوب می‌شدم.


بلاگردون: چقدر شبیه چیزی هستی که ۵ سال پیش انتظار داشتی باشی؟ یا بهتر بگم چقدر نزدیک به جایی هستی که ۵ سال پیش انتظار داشتی باشی؟

مانا: می‌تونم بگم هشتاد درصد. توی اون سن که بودم یکی از چیزهایی که بهم امید می‌داد ترسیم یه تصویر ذهنی از خودِ بیست ساله‌ام بود. الان هم هر وقت کم میارم به این فکر می‌کنم که من امید یه دختر چهارده پونزده ساله بودم، پس باید محکم بمونم. مانای ۵ سال بعد هم همینقدر برام الهام‌بخشه. سعی می‌کنم بهش برسم. 

اون بیست درصد هم برای یک‌سری اهداف بلند و کوتاه‌مدت بود که بسته به شرایط محقق نشدن، اما هنوز هم وقت هست بهشون برسم.


بلاگردون: خط قرمزت تو وبلاگ‌نویسی چیه؟!

مانا: من توی وبلاگم به معنای واقعی کلمه خیلی "راحتم" اما سعی می‌کنم درباره روابطم با یک سری افراد چیزی ننویسم. که بیشتر هم مربوط به زندگی شخصیم می‌شه. اتفاقا از اونجا که همیشه حس می‌کنم آدمایی که نوشته‌هامو می‌خونن دوست و رفیقمن، حرف نزدن درباره این مسائل یکم هم سخت هست :) 

اما از زاویه منطقی که نگاهش می‌کنم می‌بینم بهترین تصمیم اینه که چیزی ننویسم. چه خاطرات خوب، چه خاطرات بد، بهتره که حفظ بشن.


بلاگردون: دوستای صمیمی بلاگر داری که خارج از این فضا باهاشون در ارتباط باشی؟!

مانا: فقط خورشید. در حقیقت ما اول بیرون از وبلاگ هم‌دیگه رو می‌شناختیم و بعد هم‌دیگه رو اتفاقی پیدا کردیم. توی همین فضا بیشتر باهم آشنا شدیم و یکی از بهترین دوست‌های مجازی-واقعیم شد.


بلاگردون: مانا خودش رو انسان موفقی می‌دونه؟!

مانا: نسبتا؛ با شناختی که از خودم دارم می‌دونم اگه خودم رو صددرصد موفق بدونم، دیگه به اندازه کافی تلاش نمی‌کنم. همیشه سعی می‌کنم هرجا که می‌رسم برای موفقیت یه تعریف بالاتر داشته باشم. الان هم در جواب سوالت میگم نسبتا بله چون تا حد امکان برای چیزهایی که می‌خوام تلاش می‌کنم و تا اینجا به اندازۀ همون تلاش هم به دستشون آوردم.


بلاگردون: چند تا کتاب و فیلم که از دید مانا خوندن و دیدن‌شون توصیه می‌شه

مانا: اوه اوه عجب سوال سختی 😅

کتابای خوب که زیاد هست اما من سعی میکنم چندتایی رو توصیه کنم که نسبتا کمتر توصیه شده اما لیاقت خونده شدن دارن:

ببر سفید / ارباب انتقام / هزار خورشید تابان 

و برای فیلم هم :

)Perfect strangers این فیلم ایتالیاییه(

Little women 

Nocturnal animals


بلاگردون: و به عنوان سوال آخر به موزه بلاگردون چی هدیه می‌دی؟!

مانا: به این عکس نگاه کنید و آهنگ رو گوش بدید :)

حتما حالتون خوب میشه 😊


بلاگردون: اگر حرف و سخنی هست سوالی هست که دوست داشتی پرسیده بشه خوشحال می‌شیم بشنویم ازت.

مانا: من مصاحبه‌هاتون رو دنبال می‌کنم اکثر اوقات. داشتم فکر می‌کردم اگه ازم پرسیدین که یه خاطره جالب از یکی از مخاطب‌های وبلاگ تعریف کنم چی بگم. 

همون اوایل که شروع به وبلاگ نویسی کرده بودم، یه بلاگری بود هروقت برام کامنت می‌ذاشت، بعدش توی خصوصی ابراز ناراحتی می‌کرد که چرا اونقدر که گرم جواب بقیه رو میدم جواب اون رو نمیدم و چرا اینقدر از دستش ناراحتم :)) 

منم هر دفعه می‌گفتم به خدا من شما رو نمی‌شناسم که بخوام ناراحت شم ولی اصرار داشت من یه مشکلی باهاش دارم. بنده ‌خدا جدی هم می‌گفت قصد سر‌به‌سر گذاشتن نداشت :)) 

و الانم نمی‌دونم چرا مدتیه که نیست ولی امیدوارم هرجا هست منو حلال کرده باشه :))


بلاگردون: چه بامزه

ممنون از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی مانای عزیز.

مانا: ممنون از شما واقعا از حرف زدن باهات لذت بردم❤️

۶ نظر ۱۹ موافق

برنامه خاله گردونه

سلام به بچه‌های گل توی خونه.

بعد از چالش نفس‌گیر نقاشی با موضوع زمزمه‌های تنهایی، در سالروز تولد نسرین یا همان آذری‌قیز سابق در خدممتون هستیم با نقاشی‌های شرکت کرده در چالش.





۱۵ نظر ۲۱ موافق

عید مبارکی


سلام به همه‌ی شما رفقای بلاگردونی

امیدواریم که در این روز عزیز، عید بزرگ فطر، حالتون خوب باشه، خصوصا دست و پای نازنینتون از گزند زیر دست و پای بقیه رفتن در هنگام حمله، در امان مونده باشه و مفاصلتون در هنگام شیرجه زدن به سمت سفره در نرفته باشه، معده‌ی بزرگوارتون بعد از میل سهم سه‌ نفر همچنان نفس بکشه و لااقل در انتهای گلو به حد یه استکان آب جا باقی گذاشته باشید؛ از همه مهمتر، روده‌های گرامی بعد از پاتک انواع غذا، همچنان جانِ مقاومت در برابر شام رو داشته باشن. باور کنید ترکیب تخم‌مرغ، پنیر، مربا، کره، چایی، شربت، شیرینی، مرغ، ماهی، گوشت، برنج، ترشی، ماست، نوشابه و دوغ اگر کشنده نباشه لااقل مسمومیت شدید ایجاد میکنه.

اجازه بدید از همینجا یه خسته نباشید هم به مادران عزیزی بگیم که از فردا دوباره سوال کاربردی «حالا ناهار چی بپزم؟» رو مدام باید تکرار کنن و همچنین عرض تسلیتی هم داشته باشیم خدمت عزیزانی که دیگه نمیتونن از زیر کارها با جمله‌ی «من روزه‌ام، خستمه» در برن و بساط خواب تا لنگه‌ ظهرشون جمع میشه [و همانا لگد مادر ثوابی عظیم دارد].


ما رو که می‌شناسید، اهل منبر رفتن و نصیحت کردن نیستیم اما امروز به خودمون واجب دیدیم به عنوان یک دوست به همه‌ی شما توصیه کنیم که اول لطفا عید دیدنی نرید که کرونا مثل همیشه در کمینه، دوم عید دیدنی نرید که کادر درمان خسته‌ان و اجازه بدید شیرینی این ۲ روز عید به جون اونها هم بشینه، سوم اینکه اگه احیانا به موارد یک و دو گوش نکردید یا به هر دلیلی مجبور به زیر پا گذاشتن شدید لطفا سعی کنید پروتکل‌های بهداشتی رو جدی بگیرید.

بعد از همه‌ی این شوخی‌ها که مدیونید اگه فکر کنید جدی بود، عید سعید فطر رو به همه‌ی شما عزیزان تبریک می‌گیم و امیدواریم که طاعات و عباداتتون در این ماه عزیز مورد قبول درگاه باری تعالی قرار گرفته باشه:)

۷ نظر ۲۱ موافق

داستان‌های کوتاهِ کوتاه

بلاگردونی‌های عزیز، سلام؛

در اولین قسمت از پادکست‌های بلاگردون در سال ۱۴۰۰، گوش‌های شما رو مهمان چند داستان کوتاه و جذاب با صدای گویندگان افتخاری خوش صدای بلاگردون می‌کنیم. از احتمال ظالمانه و در انتظار کات کارگردان به سراغ چلیپا و میله پر از خاطره می‌رویم. سپس از دایناسور می‌شنویم و در انتها گوش به داستان لوئیس آلبرتو می‌سپاریم با این سوال توی ذهنمان که راوی داستان کدام برادر است؟

  • داستان «احتمال ظالمانه»

نوشته‌ی حامد حبیبی
با صدای یاسمن مجیدی

 

  • داستان «چلیپا»

نوشته‌ی جورج ساندرز
با صدای یلدا زیّانی

 

  •  داستان «دایناسور»

نوشته‌ی بروس هالندراجرز
با صدای مرضیه نوری

 

  •  داستان «لوئیس آلبرتو»

نوشته‌ی فرانسیسکو رودریگس کریادو 
با صدای معصومه خسروی

 

 

 

۷ نظر ۲۶ موافق

گرداننده‌ی هستی

سلام بلاگردونی‌های همیشه همراه.

امیدواریم توی این شب مبارک قدر، ما و همه‌ی دوستان وبلاگی خودتون رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نذارید و در آخر با دلی سبک‌تر و امیدی روشن‌تر، این شب عزیز رو به صبح برسونید.

امشب بلاگردون با لادن که یکی از پایه‌های ثابت بلاگستانه، همراه شده و می‌خوایم با هم دل بسپریم به راز و نیازهای امشبش.

 

ای پروردگار شب قدر و مقرر کننده‌‌ی آن بهتر از هزار شب و پروردگار شب و روز و کوه‌ها و دریاها و تاریکی‌ها و روشنایی‌ها و زمین و آسمان!
بی‌شک آسمان که سرچشمه‌ی نور و رحمت است آغوش گسترده‌ی تو است که به وقت دلتنگی و دل‌شکستگی، ناتوانی و کلافگی را به آغوشت می‌آورم و در گرما و نورش پناه می‌گیرم.
پناهم ده آن گاه که روح محبوسم به زمینت گره خورده و بال رستگاری‌ام مجروح گردیده. پناهم ده به وقت گم‌شدگی در ازدحام آدم‌ها و آدم‌بودگی، به وقت فروافتادن به مرداب تنهایی و افسردگی. دست‌گیرم باش آن گاه که به دام طمع افتم و راهنمایم باش آن جا که قدم به بیراهه نهادم.


ای پرمهر! ای بسیار بخشنده!
آرامشم ده که تلاطم هولناک و پرآهنگ زندگی قرار از من ربوده و جز رحم و رحمت الهیت امیدی باقی نگذاشته.


ای آن که از همه داناتری!
دانایی‌ام ده چنان که مرا به کار آید و رنج نادانی و شر نادانی از نادانی را از من دور بدار. صبوری‌ام ده چنان که شایسته‌ی بنده‌ی چون تو پروردگاری است. پایداری‌ام ده در راه کسب آن چه بهترین است در راه شناخت حق و معرفت.


ای پاینده! ای ایجاد کننده که برای توست بهترین نام‌های نیک!
قلمم را از کژی ایمن بدار و سکوت را به وقت نیاز بر کلامم مسلط گردان. اندیشه‌ام را نکو و رفتارم را دلنشین کن چنان که مرا بنده‌ی تو بشناسند.


ای همه زیبایی و بخشندگی!
آگاهم کن به پذیرش گزینش خیر از شر و مسئولیت‌هایی که شایستگی‌شان را ندارم و برحذرم دار از پذیرش آن چه از اجرای نیکویش ناتوانم؛ ای شایسته‌ترین...


ای شفا دهنده! ای پدیدآورنده! ای مصور!
دوستانی به جادوی مهر تو دارم، روابطم را با ایشان نکو و پسندیده گردان. جسم، روح و ذهن خانواده، دوستان، عزیزان و عزیزان عزیزانم را سلامت بدار و از شوق حیات و عشق بی‌انتها لبریز بفرما.

۵ نظر ۱۸ موافق

عاشقانه‌های یک معلم

اولین کلاسی که پایم را در آن گذاشتم، با شش تا امیرحسین قشنگ مواجه شدم؛ از سر و کول هم بالا ‏می‌رفتند، لقمه از دست هم می‌قاپیدند و تلاش می‌کردند باسواد شوند. امیرحسین صدیقی حالا مردی شده ‏برای خودش. همانی که خوراکی‌های پارسا را دزدکی برمی‌داشت و در جواب اعتراض من می‌گفت: «آخه ‏خانوم هوس کرده بودم ولی بهم نمی‌داد‎.‌‏» 23 مرد کوچک کلاس اولی، که هر روز کنار میزم صف می‌کشیدند ‏و تک به تک با من دست می‌دادند، حالا شانزده ساله‌اند‎.‌‏ یک بار ارسلان کلاس چهارمی توی نامه نوشته بود: ‌‏«خانوم اگر شما هر روز با من دست بدهید، من قول می‌دهم که خوب درس بخوانم.»‏
معلم بودن یعنی بلد باشی با پسرها بحث فوتبالی کنی و همراه و هم‌نفس‌شان به داور بتوپی، به بازی دعوتشان ‏کنی و داور بازی‌شان بشوی. معلم بودن یعنی بتوانی همراه با دخترها آهنگ‌های جدید را زمزمه کنی و برقصی ‏و بگذاری حس کنند جزئی از آنهایی‎.‌‏ آن‌ها را ببری والیبال و وسطی و مدام امتیاز بگیری و بگذاری کیفور ‏شوند‎.‎
معلم که باشی، روز و روزگارت با خاطرات ریز و درشت بُر می‌خورد. خاطراتی که به وقت دل‌تنگی و غم حالت ‏را خوش می‌کنند.‏
معلم که باشی، زندگی خارج از خانه‌ات هم جریان دارد؛ یک جایی بین سی و چند دختربچه و پسربچۀ شر و ‏شیطان که زندگی‌ حال و آینده‌شان، به دستان تو گره خورده است‎.‎
معلم که باشی یاد می‌گیری باید در کارت عدالت حرف اول را بزند؛ که اگر رسا را بغل کردی و مهدی ‏حسودی‌اش شد، باید او را هم بغل کنی؛ که اگر به یکی خندیدی و به یکی نه، یعنی یک جای کارت ‏می‌لنگد‎.‎
معلم که باشی، گاهی ناچاری بدیهیات تربیتی را به بچه‌هایت آموزش بدهی؛ طوری که شایان بگوید: «خانوم ‏اگه ما یه سال با شما زندگی می‌کردیم، مودب می‌شدیم.‎»
معلم که باشی چه‌طور می توانی وسط تدریست نخندی، وقتی امیرمحمد با آن نگاه مظلوم صدای عر عر الاغ ‏در می‌آورد و خودش را خیلی خوب به کوچه‌ی علی چپ می‌زند؟
معلم که باشی از قالب شیک و اتو کشیده‌ خبری نیست؛ تو قرار است یار آن‌هایی باشی که دوستی ندارند، ‏مادر آن‌هایی باشی که مادری ندارند و هم‌بازی آن‌هایی باشی که تنهایند. باید بلد باشی آب‌بازی کنی، جر ‏بزنی، برقصی، سوت بزنی، تند بدوی و توی پله‌ها مسابقه ترتیب بدهی. دست دخترهایت را بگیری و خاله‌بازی ‏کنی، عمو زنجیرباف شوی و بچه‌هایت را دور خودت جمع کنی.‏
معلم که باشی زندگی‌ات پر از شعر و ترانه و کودکانگی می‌شود.‏

معلم بلاگردون براتون از معلمی نوشت؛ شما هم اگه خاطره‌ای از معلم‌هاتون دارین، یا اگه معلمید و خاطره‌ای از شاگرداتون دارین، خوشحال می‌شیم بشنویم :)

 

۹ نظر ۲۰ موافق

قتل منزه

اگه شما هم مثل من اهل رمان خوندن باشین، احتمالا یه سری فانتزی هم برای خودتون دارین.

برای من گپ زدن و چایی خوردن با نویسنده‌های محبوبم یکی از پررنگترین فانتزی‌هاست. حس می‌کنم گپ زدن با محوریت چایی، می‌تونه منو به جهان فکری اون نویسنده نزدیک‌تر کنه. دوست دارم ببینم یه نویسنده چطور شخصیت‌هاش رو خلق می‌کنه، چطور بازی‌شون می‌ده و چطور می‌تونه اون‌ همه جهان خلق شده رو توی ذهنش سر و سامون بده.

اما اغلب نویسنده‌ها آدم‌های منزوی و اجتماع‌گریزی هستند، اون‌ها دوست دارن قصه‌های شما رو بشنون ولی حوصلۀ حرف زدن باهاتون رو ندارن.

 

 

اما امیلی نوتومپ برعکس طیف غالب نویسنده‌هاست. نوتومپ از اون نویسنده‌های اهل دلیه که چالش داشتن با طرفداراش رو دوست داره و سرش درد می‌کنه برای گپ و گعده با هوادارانش.

تصور کنین که برای نویسندۀ محبوب‌تون نامه می‌نویسین و بزرگترین خواسته‌تون اینه که فقط نامه‌تون رو بخونه؛ اون نویسنده اگه نوتومپ باشه، نه تنها نامۀ شما رو می‌خونه، بلکه باحوصله و سر صبر می‌شینه پشت میز تحریرش و به تک تک نامه‌هاتون جواب می‌ده؛ تصورش هم قشنگه.

امیلی نوتومپ توی کتاب «قتل منزه» به ماجرای زندگی یک نویسندۀ مطرح پرداخته. نویسنده‌ای که برندۀ جایزۀ نوبل شده و حالا در واپسین روزهای زندگی خودش، تصمیم گرفته با خبرنگارها صحبت کنه.

"مسیو پیغتکست تاچ" آدم عجیبیه. ازدواج نکرده، یک نژاد پرست بالفطره است، از زن‌ها متنفره و در تک تک گفتگوهاش، خبرنگارها ور تا مرز روانی شدن پیش می‌بره. اما خبرنگار آخری که به ملاقاتش می‌ره، هیچ شباهتی به همکارانش نداره. اون نه تنها همۀ رمان‌های تاچ رو خونده، بلکه دربارۀ خود تاچ هم اطلاعات کاملی به دست آورده...

رمان قتل منزه، نثر شیرینی داره. کل کتاب به سبک محاوره نوشته شده، مترجم اثر هم سعی کرده به سبک نویسنده وفادار بمونه. 

یک جایی تاچ به خبرنگار می‌گه:«بزرگترین هنر یک نویسنده تغییرشیوۀ نگرش مردمه.» امیدوارم از خوندن این رمان جذاب و جمع و جور لذت ببرین و نظرتون رو با بلاگردون به اشتراک بذارید. :)

 

بخش‌هایی از متن کتاب:

 

نویسندگی متکبرانه‌ترین حرفه در کل دنیا حالا می‌خواد نویسندهٔ یک ایده یا داستان باشه یا یک محقق. نویسنده از هیچی غیر از خودش حرف نمی‌زنه چیزی که فراوونه کلمه است. نقاش‌ها و موسیقی‌دان‌ها هم از خودشون میگن اما زبان ما نویسنده‌ها از اونا بی رحم‌تره.

 

اگر لذت نبری، نباید بنویسی. برای من هر وقت نوشتن سرشار از لذت باشه حاضرم براش جون بدم.

 

وقتی روزنامه‌نگار باشی، تنها چیزی که بهش نیاز داری یه سر سوزن مهارت برای روراست بودنه. اما اگر نویسنده باشی.... در نویسندگی روراست بودن معنی نداره. می‌بینی که حرفه تو به طور چندش‌آوری آسونه، اما حرفهٔ من خطرناکه.

 

اکثر مردا اولش به زن احترام می‌ذارن و بعد فراموشش می‌کنن. این کارشون بدتر از کشتن رک و پوست‌کنده است. بزدلیه، نامردیه.

مردها کاری می‌کنن که زن کم کم احساس می‌کنه که مَرده واقعا بهش نیاز داره؛ از نظر من این دیگه خیلی زشت و زننده‌ است. خائنانه‌ترین و کثیف‌ترین کار در حق یه زنه.

۷ نظر ۱۳ موافق
طراح قالب : عرفان