دور دور با بلاگردون (۴)

دور دور با بلاگردون (۳)

در میدان بسیج، هلما منتظرمان است. بعد از سلام و خوش و بش، از برنامه‌ای که برایمان چیده می‌گوید. قرار است امروز مسیر تبریز تا کلیبر را نشانمان دهد و فردا ظهر، ناهار را مهمان مادرش باشیم. سوفی که پیداست از هلما خوشش آمده، با اشتیاق فراوان از این دعوت استقبال می‌کند. با هلما به شهر فرش‌های رنگارنگ مهربان و هریس می‌رویم. در ورودی شهر مهربان، دار فرش را می‌بینیم و سمفونی رنگ‌ها را در فرش مهربان به نظاره می‌نشینیم. جادهٔ کویری‌شان که شباهتی به آذربایجان سرسبز ندارد را طی می‌کنیم. به بازار کوچک و سرپوشیده مهربان سر می‌زنیم. از کارگاه‌های فرش‌بافی هریس دیدن می‌کنیم. از آب‌معدنی سوقالخان هریس می‌نوشیم و می‌رویم به مسجد سنگی تاریخی روستای اسنق که با بیش از هفتصد سال قدمت همچنان استوار و پابرجاست و در ده کیلومتری شهر مهربان قرار دارد. نرسیده به شهر اهر که اولین شهر منطقه ارسباران (نگین آذربایجان) است مهمان یکی از باغ‌دارهایشان می‌شویم و سیب های زرد و خوشمزه‌شان را امتحان می‌کنیم. بومی‌ها و روستایی‌های اطراف اهر، اسم شهر را مطلق برای اهر به کار می‌برند، چرا که اهر را دور تا دور روستاهای محروم و ییلاق‌های طایفه‌های حاج علیلو و چلبیانلو پُر کرده است و اهر برای آنها مایه برکت است به واسطه وجود امکانات و تهیه ارزاق لازم و حتی فروش پشم گوسفندها و لبنیات حیواناتشان. معتقدند از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌توان در آنجا پیدا کرد در داخل بازار سرپوشیده‌اش از طلاهای رنگارنگ تا نعل اسب و خوراکی و قیصی و انواع میوه‌ها را می‌توان پیدا کرد. دیدن مقبرهٔ شیخ شهاب در داخل شهر اهر می‌تواند پیشنهاد جالبی باشد با منظرهٔ جذاب ور‌ودی‌اش که بساط بلال و سیب‌زمینی زغالی‌فروشهاست. 

دیدن مذاهب متفاوت در یک منطقه نیز از جذابیت‌های آن است. احتمالا به همین دلیل، هلما ما را به روستایی به نام "شاملو" هدایت کرد. هرچند الان از روستا اسمش مانده که متعلق به طایفه شاملو از پیروان اهل گویان یا همان گوران‌هاست. طایفه‌ای که یکی از ارکان عمده قزلباش‌ها در عهد شاه اسماعیل بودند وگرنه مردمانشان مهاجرت کرده و اغلب ساکنان فعلی‌اش از آن طایفه نیستند. ییلاق قیرخ بولاخ (چهل چشمه) را سخت است در چند ساعت شناخت، زنان عشایر غیور لباس‌های زیبایی را که الهام گرفته از طبیعت است بر تن دارند و گوسفندان را می‌دوشند، گلیم می‌بافند و پشم گوسفندها را لحاف می‌کنند. مردانی که تنفگ به دست در صحرا و کوه و دشت سبز، حیوانات را به چرا می‌برند. زیبایی های ییلاق، زیره‌هایی که در دامنهٔ کوه می‌روید، کاکوتی و پونه و چشمه‌های جوشانش، هر مسافری را سر ذوق می‌آورد. 

وارد شهر بابک می‌شویم، شهری کوهستانی سبز و سرد. شاید شیرین‌ترین لهجه زبان آذری متعلق به اهالی کلیبر است؛ شهری توریستی که اسمش در یونسکو ثبت شده و بکرترین طبیعت را در خود جا داده. به قلعهٔ بابک صعود می‌کنیم، قلعه درسی زیبا و صدای پرندگانی که در خود جا داده لذت زندگی است به تمام معنا. میکدی و چشمه های جاری و چادرهایی که داخلشان به فراغت می‌نشینم. شهر کوچک کلیبر با داشتن چندین هتل از هتل شیک و بزرگ پارادایس، هتل بزرگ کلیبر، هتل بابک و مسافرخانه های کوچک نشانِ از مسافر و توریست‌پذیر بودن این شهر زیباست با زغال اخته و گردوهای خوشمزه‌اش و آش کلیبر خوش‌طعمی که شبیه آش میوه معروف است فقط کمی ترش‌تر. جاده کلیبر تا جانانلو را به عشق دیدن گوزن‌ها و آهوی کوهی طی می‌کنیم و از منظره زیبایش لذت می‌بریم، سد خداآفرین از خروجی جانانلو تا تونل جانانلو چشم‌اندازی جذاب برای هر مسافر است و چه زیباست خروجی تونل که پل‌های تاریخی و شکستهٔ خداآفرین را نمایان می‌سازد. صفر مرزی پلی که رابط ایران و آذربایجان بوده و حال جدا کنندهٔ ایران با خاکی که در دست ارمنستان است. هلما می‌گوید: «همچنان صدای توپ‌هایشان را می‌شنویم، آذربایجان و ارمنستان می‌زنند به تیپ و تار هم، صدایشان هم می‌رسد به گوش ما و گاه توپ‌هایشان در خاک و سرزمین و کنار خانه‌مان جا خوش می‌کند.» سوفی و پاتریک حیرت‌زده به هم نگاه می‌کنند. تمشک های کنار ارس را می‌خوریم. به ماهی هایی که در آب شناورند دست تکان می‌دهیم. ناهارمان دست‌پخت مادر هلماست. خورشت قیمه بامیه‌ایست که به گفته‌ی هلما بامیه‌اش را خودش کاشته و مرغ ترشی که محلی است و گشنیز و سبزی‌هایش کوهی. تابستان، خداآفرین خودکفا می‌شود. هرکس سبزیجات و میوه و فلفل و گوجه‌اش را در حیاط خانه‌اش می‌کارد. پنبه‌زارها و شالیزارها، زیبایی خداآفرین را دو چندان می‌کند. باغ‌های میوه و مزرعهٔ گیاهان دارویی‌اش. آش دوغ خوش‌رنگ و‌ بوی مادرها، لواشک های آلو و زردآلوهایشان. جنگل و عمارت آینالو.


ادامه دارد...

۷ نظر ۲۳ موافق

دور دور با بلاگردون (1)

http://bayanbox.ir/view/2352395154362441744/photo-2020-09-27-07-47-53.jpg
نصفه‌شب بود که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. یک شماره‌‌ی ناشناس پشت خط بود که تلاش می‌کرد فارسی را روان صحبت کند. چراغ‌ خواب را روشن کردم و در سرم دنبال فحشی مناسب بودم تا نثارش کنم. کمی که گذشت و خوابم پرید انگار کلماتش برایم واضح‌تر شد:
-سلام پاتریکم، من و نامزدم داریم آخر هفته میایم ایران. دلمون می‌خواد حسابی بگردیم. می‌تونی لیدر ما باشی توی این سفر؟
چشم‌هایم را کمی تاباندم روی گوشی و در لایه‌های ششم و هفتم مغزم اسم پاتریک را سرچ کردم. تازه در ته‌مه‌های لایه‌ی هفتم بود که چراغ سبزی روشن شد. پاتریک رفیق آمریکاییم بود که چندسال پیش از طریق فیسبوک با هم آشنا شده بودیم. با کظم غیظ فراوان، اطلاعات پروازش را پرسیدم و گوشی را روی میز گذاشتم. در این لحظه به تنها چیزی که نیاز نداشتم حضور پاتریک و نامزدش در ایران بود. کمی توی اتاق قدم زدم تا آن‌که فکری به ذهنم رسید.
در این مواقع رفقای وبلاگ‌نویس بهترین کمک هستند!

پنج روز بعد...

زودتر از قرارمان رسیده بودم. لابی هتل خلوت بود. گوشه‌ای نشستم. هنوز برنامهٔ دقیقی نداشتم. پنل وبلاگم را رفرش کردم. ۵ پاسخ جدید! سه دوست بلاگر دیگر به درخواستم پاسخ مثبت داده بودند. ناگهان صدای پاتریک را شنیدم که با لهجهٔ غلیظ و کشداری اسمم را صدا زد. سرم را که بالا آوردم درست رو به رویم بود. گوشی را غلاف کردم و به سمتش رفتم. بعد از سلام و کمی خوش و بش، مرا با نامزدش سوفی آشنا کرد. سوفی خون‌گرم بود و برخلاف پاتریک یک‌سره صحبت می‌کرد. پاتریک سر صبحانه از برنامه و مقصدهای گردشگری‌مان پرسید. قرار شد یکی دو روز در تهران گشتی بزنیم و بعد سفرمان را شروع کنیم.
ابتدا به کاخ گلستان می‌رویم. مجموعه ای از کاخ‌ها، تالارها و عمارت‌هایی کم‌نظیر و باشکوه که هر کدام معماری منحصر به فردی دارند. سوفی و پاتریک با شگفتی و ذوق، منبت‌کاری ها و کاشی‌کاری‌های ایوان تخت مرمر را تماشا می‌کنند و راجع به قدمت بناها سوالاتی می‌پرسند. این کاخ‌های کهن با نقاشی‌ها و سنگ‌تراشی‌های بدیع و بی‌بدیلشان به نگین کاخ‌های تهران مشهورند. در مجموعه به راه می‌افتیم، از تالاری به تالار دیگر و از ایوانی به کاخی می‌رسیم. بعد از سه ساعت گشت‌زنی آخرین عکس را کنار عمارت بادگیر می‌اندازیم و از کاخ‌ها دل می‌کنیم تا راهی بازار تهران شویم. بازار پررونقی که سبزه میدان را در دل هیاهوی خود جا داده. از بازار زرگرها عبور می‌کنیم. سوفی بیشتر از آنکه غرق ویترین پر رنگ و لعاب مغازه‌ها باشد محو تماشای سقف بازار شده. آن‌ها را به قهوه‌خانه‌‌ی حاج‌علی درویش می‌برم و می‌گویم اینجا که می‌بینید کوچکترین قهوه‌خانه‌‌ی دنیاست. پاتریک با تعجب به دکور قهوه‌خانه زل می‌زند. بعد از چای و عکس گرفتن با قهوه‌چی، سوار مترو می‌شویم و در نزدیکی رستورانی پیاده می‌شویم. بعد از ناهار و استراحتی کوتاه سر از بازار تجریش در می‌آوریم تا پاتریک و سوفی ترمه و کمی خشکبار بخرند. کمی در بازار می‌چرخیم. هر سه خسته و کم‌رمقیم. از بازار تجریش خارج و سوار یکی از تاکسی‌های دربند می‌شویم تا ما را به کوچه‌باغ سبز و پرسایه‌ای برساند که بر هر دار و درختش یک یا چند کلاغی لمیده اند. دربند با سکوت بیگانه است. و حالا که به شب خورده‌‌ایم بر تخت رستورانی جاگیر می‌شویم تا برای شام، کباب بره سفارش بدهیم.
صبح روز بعد، به درخواست سوفی آن‌ها را به کوچه‌ی لولاگر بردم. این کوچه‌ٔ قدیمی که در خیابان نوفل لوشاتو قرار دارد تمام خانه‌ها، نماها، پنجره‌ها، بالکن‌ها و حتی درخت‌هایش تا انتها قرینه اند.
طبق برنامه، گشت و گذارمان در تهران را به‌ناچار متوقف می‌کنیم و عازم سفر می‌شویم.

اولین برنامه‌‌ی ما سفر به شمال ایران، خطه سرسبز مازندران بود. با یکی از دوستان بلاگر ساکن بابلسر صحبت کرده و درباره این شهر و جاذبه‌های گردشگری‌اش پرسیده بودیم؛ قصد داشتیم پاتریک و نامزدش سوفی را به شهر مصفای بابلسر ببریم. از تهران به سمت جاده‌ی هراز حرکت کردیم. یکی از جاده‌های زیبای ایران که از دره رود هراز می‌گذرد. با اینکه سوفی فارسی نمی‌دانست اما چشم‌اندازهای زیبای اطراف جاده به قدری آن‌ها را مجذوب خود کرده بود که نیازی به توضیح اضافه نبود. برای آنکه حق میزبانی را ادا کرده باشیم و مهمانان‌مان را با زیبایی‌های بصری بیشتری از کشورمان آشنا کنیم تا حد امکان از تنگی وقت صرف‌نظر کردیم. در نزدیکی منطقه گزنک در منطقه لاریجان از روی پل فلزی و معروف وارنا که روی رودخانه هراز ساخته شده، عبور کردیم. در کنار رودخانه و برخلاف مسیر آب حرکت کردیم تا به روستای شاهاندشت رسیدیم. در آن‌جا پیاده شده و به سمت بلندترین آبشار ایران رفتیم. با وجود صدای خروشان آب، هیچ کلمه و توضیحی درخور نبود؛ همگی در سکوت به تماشای رقص طبیعت نشستیم و به صدای زندگی‌بخش آب گوش سپردیم.
در ادامه راه در کیلومتر ۲۰ جاده هراز، به جنگل الیمستان رفتیم. جنگل بکری که بیشتر اوقات مه‌ای آن را در بر گرفته است. به درخواست پاتریک مدتی در جنگل گشتیم و هوای تمیز آن را استشمام کردیم. سوفی و پاتریک شروع به عکاسی کردند؛ به آن‌ها خاطرنشان کردیم که قطعا در ادامه‌ی سفرمان در شمال کشور مناظر زیبایی خواهیم دید و باید آماده‌ی هجوم زیبایی باشند.
در آمل خودمان را مهمان ترشه کباب کردیم تا انرژی بیشتری برای ادامه سفر داشته باشیم؛ هر چند غذاهای محلی که قرار بود در این سفر نسبتا طولانی، پاتریک و سوفی را مهمانشان کنیم وزن خودشان را نیز همانند چمدان‌هایشان بالا می‌برد.
اولین جاذبه‌ای که بعد از ورود به بابلسر توجه مهمانان‌مان را جلب کرد رودی بود که از میان شهر می‌گذشت. بابلرود بزرگ‌ترین رودخانه شمال ایران است. سوفی با دیدن قایق‌های کنار رود چشمانش برقی زد و از پاتریک درخواست کرد تا کمی قایق‌سواری کنند. در این فاصله‌ ما از میان جاذبه‌هایی که دوست بلاگرمان معرفی کرده بود چند مورد را گلچین کردیم تا بتوانیم از این فرصت کم بیشترین استفاده را ببریم. مقصد بعدی‌ ما تله‌کابین نمک‌آبرود بود. هیجان دیدن منظره‌های فوق‌العاده از بالا با یک بار رفتن سیرمان نکرد اما به پاتریک و سوفی قول دادیم که در ادامه‌ی سفر، مناظر زیبای دیگری نیز خواهیم دید.
هوای تمیز طبیعت را با نفس‌هایی عمیق به ریه‌هایمان هدایت می‌کردیم و بیشتر از آنکه حرف بزنیم به صدای بی‌صدای اطرافمان گوش می‌کردیم.
در آخر به ساحل رفتیم، به کنار دریای خزر. تا غروب خورشید را در کنار دریا نظاره کنیم. روی شن‌های ساحل نشستیم و آخرین تشعشع خورشید روی دریا و نارنجیِ آسمان را با چشمان‌مان بلعیدیم. این صحنه جز سکوت هیچ سخنی نمی‌طلبید.
۱۲ نظر ۳۵ موافق
طراح قالب : عرفان