-سلام پاتریکم، من و نامزدم داریم آخر هفته میایم ایران. دلمون میخواد حسابی بگردیم. میتونی لیدر ما باشی توی این سفر؟
چشمهایم را کمی تاباندم روی گوشی و در لایههای ششم و هفتم مغزم اسم پاتریک را سرچ کردم. تازه در تهمههای لایهی هفتم بود که چراغ سبزی روشن شد. پاتریک رفیق آمریکاییم بود که چندسال پیش از طریق فیسبوک با هم آشنا شده بودیم. با کظم غیظ فراوان، اطلاعات پروازش را پرسیدم و گوشی را روی میز گذاشتم. در این لحظه به تنها چیزی که نیاز نداشتم حضور پاتریک و نامزدش در ایران بود. کمی توی اتاق قدم زدم تا آنکه فکری به ذهنم رسید.
در این مواقع رفقای وبلاگنویس بهترین کمک هستند!
پنج روز بعد...
زودتر از قرارمان رسیده بودم. لابی هتل خلوت بود. گوشهای نشستم. هنوز برنامهٔ دقیقی نداشتم. پنل وبلاگم را رفرش کردم. ۵ پاسخ جدید! سه دوست بلاگر دیگر به درخواستم پاسخ مثبت داده بودند. ناگهان صدای پاتریک را شنیدم که با لهجهٔ غلیظ و کشداری اسمم را صدا زد. سرم را که بالا آوردم درست رو به رویم بود. گوشی را غلاف کردم و به سمتش رفتم. بعد از سلام و کمی خوش و بش، مرا با نامزدش سوفی آشنا کرد. سوفی خونگرم بود و برخلاف پاتریک یکسره صحبت میکرد. پاتریک سر صبحانه از برنامه و مقصدهای گردشگریمان پرسید. قرار شد یکی دو روز در تهران گشتی بزنیم و بعد سفرمان را شروع کنیم.
ابتدا به کاخ گلستان میرویم. مجموعه ای از کاخها، تالارها و عمارتهایی کمنظیر و باشکوه که هر کدام معماری منحصر به فردی دارند. سوفی و پاتریک با شگفتی و ذوق، منبتکاری ها و کاشیکاریهای ایوان تخت مرمر را تماشا میکنند و راجع به قدمت بناها سوالاتی میپرسند. این کاخهای کهن با نقاشیها و سنگتراشیهای بدیع و بیبدیلشان به نگین کاخهای تهران مشهورند. در مجموعه به راه میافتیم، از تالاری به تالار دیگر و از ایوانی به کاخی میرسیم. بعد از سه ساعت گشتزنی آخرین عکس را کنار عمارت بادگیر میاندازیم و از کاخها دل میکنیم تا راهی بازار تهران شویم. بازار پررونقی که سبزه میدان را در دل هیاهوی خود جا داده. از بازار زرگرها عبور میکنیم. سوفی بیشتر از آنکه غرق ویترین پر رنگ و لعاب مغازهها باشد محو تماشای سقف بازار شده. آنها را به قهوهخانهی حاجعلی درویش میبرم و میگویم اینجا که میبینید کوچکترین قهوهخانهی دنیاست. پاتریک با تعجب به دکور قهوهخانه زل میزند. بعد از چای و عکس گرفتن با قهوهچی، سوار مترو میشویم و در نزدیکی رستورانی پیاده میشویم. بعد از ناهار و استراحتی کوتاه سر از بازار تجریش در میآوریم تا پاتریک و سوفی ترمه و کمی خشکبار بخرند. کمی در بازار میچرخیم. هر سه خسته و کمرمقیم. از بازار تجریش خارج و سوار یکی از تاکسیهای دربند میشویم تا ما را به کوچهباغ سبز و پرسایهای برساند که بر هر دار و درختش یک یا چند کلاغی لمیده اند. دربند با سکوت بیگانه است. و حالا که به شب خوردهایم بر تخت رستورانی جاگیر میشویم تا برای شام، کباب بره سفارش بدهیم.
صبح روز بعد، به درخواست سوفی آنها را به کوچهی لولاگر بردم. این کوچهٔ قدیمی که در خیابان نوفل لوشاتو قرار دارد تمام خانهها، نماها، پنجرهها، بالکنها و حتی درختهایش تا انتها قرینه اند.
طبق برنامه، گشت و گذارمان در تهران را بهناچار متوقف میکنیم و عازم سفر میشویم.
اولین برنامهی ما سفر به شمال ایران، خطه سرسبز مازندران بود. با یکی از دوستان بلاگر ساکن بابلسر صحبت کرده و درباره این شهر و جاذبههای گردشگریاش پرسیده بودیم؛ قصد داشتیم پاتریک و نامزدش سوفی را به شهر مصفای بابلسر ببریم. از تهران به سمت جادهی هراز حرکت کردیم. یکی از جادههای زیبای ایران که از دره رود هراز میگذرد. با اینکه سوفی فارسی نمیدانست اما چشماندازهای زیبای اطراف جاده به قدری آنها را مجذوب خود کرده بود که نیازی به توضیح اضافه نبود. برای آنکه حق میزبانی را ادا کرده باشیم و مهمانانمان را با زیباییهای بصری بیشتری از کشورمان آشنا کنیم تا حد امکان از تنگی وقت صرفنظر کردیم. در نزدیکی منطقه گزنک در منطقه لاریجان از روی پل فلزی و معروف وارنا که روی رودخانه هراز ساخته شده، عبور کردیم. در کنار رودخانه و برخلاف مسیر آب حرکت کردیم تا به روستای شاهاندشت رسیدیم. در آنجا پیاده شده و به سمت بلندترین آبشار ایران رفتیم. با وجود صدای خروشان آب، هیچ کلمه و توضیحی درخور نبود؛ همگی در سکوت به تماشای رقص طبیعت نشستیم و به صدای زندگیبخش آب گوش سپردیم.
در ادامه راه در کیلومتر ۲۰ جاده هراز، به جنگل الیمستان رفتیم. جنگل بکری که بیشتر اوقات مهای آن را در بر گرفته است. به درخواست پاتریک مدتی در جنگل گشتیم و هوای تمیز آن را استشمام کردیم. سوفی و پاتریک شروع به عکاسی کردند؛ به آنها خاطرنشان کردیم که قطعا در ادامهی سفرمان در شمال کشور مناظر زیبایی خواهیم دید و باید آمادهی هجوم زیبایی باشند.
در آمل خودمان را مهمان ترشه کباب کردیم تا انرژی بیشتری برای ادامه سفر داشته باشیم؛ هر چند غذاهای محلی که قرار بود در این سفر نسبتا طولانی، پاتریک و سوفی را مهمانشان کنیم وزن خودشان را نیز همانند چمدانهایشان بالا میبرد.
اولین جاذبهای که بعد از ورود به بابلسر توجه مهمانانمان را جلب کرد رودی بود که از میان شهر میگذشت. بابلرود بزرگترین رودخانه شمال ایران است. سوفی با دیدن قایقهای کنار رود چشمانش برقی زد و از پاتریک درخواست کرد تا کمی قایقسواری کنند. در این فاصله ما از میان جاذبههایی که دوست بلاگرمان معرفی کرده بود چند مورد را گلچین کردیم تا بتوانیم از این فرصت کم بیشترین استفاده را ببریم. مقصد بعدی ما تلهکابین نمکآبرود بود. هیجان دیدن منظرههای فوقالعاده از بالا با یک بار رفتن سیرمان نکرد اما به پاتریک و سوفی قول دادیم که در ادامهی سفر، مناظر زیبای دیگری نیز خواهیم دید.
هوای تمیز طبیعت را با نفسهایی عمیق به ریههایمان هدایت میکردیم و بیشتر از آنکه حرف بزنیم به صدای بیصدای اطرافمان گوش میکردیم.
در آخر به ساحل رفتیم، به کنار دریای خزر. تا غروب خورشید را در کنار دریا نظاره کنیم. روی شنهای ساحل نشستیم و آخرین تشعشع خورشید روی دریا و نارنجیِ آسمان را با چشمانمان بلعیدیم. این صحنه جز سکوت هیچ سخنی نمیطلبید.