در ادامهٔ مصاحبههای داغ بلاگردونی، این بار رفتیم سراغ یکی از قدیمیهای بلاگستان. کسی که همه ما با یک کلیدواژه به یادش میوفتیم «لیلی».
این شما و این گفتگوی ما با «پریسا» از وبلاگ «حبهٔ انگور»
بلاگردون: پریسای حبه انگور رو کمی بیشتر برامون معرفی کن. اینکه چند سالته؟ چی خوندی؟ و احیانا کارت چیه؟
پریسا: من مرداد امسال شمع ۳۷ سالگی رو فوت نکردم. (لیلی فوت کرد به جام و بعد اعلام کرد تولد خودشه).
مهندسی برق-مخابرات خوندم، حدودا نه سال کار مخابراتی کردم، عنوان شغلیم بود firmware developer، بعد به دلایل متفاوتی کلا حوزه کاریم رو تغییر دادم و رفتم سمت برنامه نویسی موبایل (اندروید)
البته از حدود یک سال و نیم پیش رسما کار نکردم، منتظر فرصتی هستم که برگردم.
بلاگردون: به کار برنامهنویسی برمیگردی؟
پریسا: آره به من آزادی عمل مستقل کار کردن به همراه دورکاری میداد و این حسش رو بیشتر از زمانی که تو فیلد برق بودم دوست داشتم.
بلاگردون: چی شد که تصمیم به مهاجرت گرفتین؟
پریسا: در واقع شبیه یه فرصت یک ساله کاری بود برای همسرم که خیلی جذاب به نظر میرسید، من اونقدر برنامهای برای موندن نداشتم که اینجا خونه مبله اجاره کردیم و با دو تا چمدان اومدیم که یک سال بمونیم، بعد اتفاقاتی افتاد و ما قرارداد رو برای سال دوم تمدید کردیم.
بلاگردون: مهاجرت و زندگی تو یه کشور اروپایی چه چالشهایی براتون داشت؟!
پریسا: قبل از این که از ایران بیاییم، چالشها برای من در حد اونجا دستشویی چی کار میکنند و حجاب رو چی کار کنم بود، در همین حد :دی فکر میکردم بهترین سیستم آموزشی کودک در انتظارم هست و بچه رو میسپارم به سیستم و خیلی شیک و مجلسی میرم سر کار، بعد با ویزای شنگن کل اروپا رو میگردیم :دی
الان که به دو سال قبل نگاه میکنم از اون فکرهام، خندهم میگیره.
حدودا نه ماه اول در سرماخوردگیهای بیپایان به سر بردیم، هوای سرد و مرطوب و باد چهل کیلومتر در ساعت، مهدکودک رفتارگرایی که بسیار چالش پیش آورد، عدم آشنایی با سیستم یکپارچه پزشکی اینجا، دوری از خانواده، دوستان، ...
صبر کنید یه لیست داشتم از معایب یه نگاه کنم برمیگردم😄🤦🏻♀️
بلاگردون: D:
پریسا: مورد بعدی لنگیدن در زبان انگلیسی به عنوان زبان زندگی روزمره بود، من با اون همه تافل و GRE و ادعا اصلا فکر نمیکردم این قدر لنگ بزنم سر گپ زدن با مسئول مهد یا هر چی.
اوایل تلفنها رو جواب نمیدادم، فقط ایمیل میزدم😂😂😂 تازه اینها هم انگلیسی زبان دومشون بود و چالشهای کج فهمی بیشتر میشد. بحث هویت لیلی و نبود کس و کار وقتی مریض میشدی خیلی پررنگ بود. یک شبه انگار کل حلقه حمایتی رو از دست داده بودم، خیلی سخت بود برام مخصوصا که شب عید اومدیم، چه سالی بود🤦🏻♀️
بلاگردون: زندگی امروزتون چقدر شبیه چیزی هست که تصور میکردین و براش برنامهریزی کرده بودین؟
پریسا: اصلا شبیه نیست😄🤦🏻♀️ ولی به قول مرتضی برزگر انگار زندگیم از یک نظم اولیه خارج شده و رسیده یه یک نظم ثانویه.
ببین من تصور میکردم میام بچه رو میگذارم مهد، میرم سر کار، ماشین میگیریم میریم دور اروپا، یک سال استراحت و رفاه و اینا.
بعد از همون ماشین خوردیم به در بسته، گواهینامه ایران رو قبول نداشتند، چطور فکر میکردم بچه یک سال و نیم تنها میره مهدی که به یه زبان دیگه حرف میزنند؟ که تازه برسم به مرحله سر کار رفتن که از همهش آسونتر بود اگه خیالم از بچه راحت بود.
یا دکتر متخصص :-| از همهش بدتر بود، باید از هفت خوان رستم رد بشی تا متخصص ویزتت کنه :)
وای یادمه یه بار لیلی تب داشت ۳۹.۵، بهش استامینوفن دادم (اینجا بهش میگن پاراستامول. فرض کن اسم دارو هم ندونی) بعد بالا آورد، زنگ زدم بخش اورژانس همین کلینیک دکتر عمومی، با یک حالت طلبکار گفت: این شماره برای اورژانسه، شما چرا زنگ زدی؟
اصلا دود از سرم بلند شد، گفتم شما به چی میگین اورژانس، تشنج کنه اورژانسه؟!🤦🏻♀️
بلاگردون: خب پس معایب خارج رو رها کنیم:-))
چی شد که وبلاگنویس شدی؟
پریسا: ببین من دفتر خاطرات داشتم از دوم راهنمایی (الان فکر کنم همچین پایهای وجود خارجی نداره)، بوددددددد تا آخر لیسانس. موقع کار روی پروژه یک دوستی داشتم که میگفت بیا وبلاگ بزن خاطرات این روزهای نکبت بار رو توش بنویس😄 نشد تا بعد دفاع.
سال ۸۵ بود، توی بلاگفا یک وبلاگ هواداری همشهری جوان بود، برای انسیه شهرستانکی، دلم میخواست براشون که کامنت میگذارم، با نام و نشون و آدرس و اینا باشه، وبلاگ زدم، به همین سادگی.
از بچههای اون دوره بلاگفا خیلیها نویسنده حسابی شدن، بقیه تو اینستاگرام هستن، من یکی خیلی وفادارانه اومدم بلاگ دوباره وبلاگ علم کردم :)
بلاگردون: حبه انگور چندمین وبلاگته، قبلا سرویسهای دیگه هم وبلاگ داشتی؟!
پریسا: نه وفاداریم زیاد بوده، اول بلاگفا بود، اون که ترکید، اومدم اینجا. همین حبه انگور :)
بلاگردون: از خانوادهت کسی میدونه بلاگری؟ و کسی وبلاگت رو میخونه؟
پریسا: همه میدونن🤦🏻♀️ مامانم خیلی پیگیر میخونه، بقیه رو نمیکنن، گاهی از دستشون در میره، مثل خواهرهای همسرم 😄
یه موقع آدرس وبلاگم رو برای همه میفرستادم😄😄😄
بلاگردون: جزو معدود بلاگرهایی هستی که این کار رو کردی، اغلب دوست داریم وبلاگ یه محیط دنج و مخفی بمونه برامون😅
پریسا: آره آخه خیلی چیز مخفی نمینویسم توش، البته اعتراف کنم که اصولا یادم میره کیها آدرس رو دارن یا میخونن. بعد که مثلا میگن فلانی دیدیم فلان چیز رو نوشته بودی، میگم اوه این هم میخونه😂
بلاگردون: جایی از زندگیت هست که ازش به عنوان نقطه عطف یاد کنی؟!
پریسا: تا دلت بخواد، اولین باری که رفتم سرکار، ازدواج، وقتی تصمیم گرفتم مستقل کار کنم، بچهدار شدن، مهاجرت.
بلاگردون: بزرگترین چالش مادر لیلی بودن چیه؟
پریسا: وقتی خودت رو در آینهش میبینی، تقلید میکنه ازت و میبینی دلت نمیخواد اونطوری باشه، چون شاید خودت هم حالت با اون طور بودن خودت خوب نیست.
بلاگردون: دوست داری در آینده لیلی رو با وبلاگنویسی آشنا کنی؟! وبلاگت رو براش میخونی وقتی بزرگتر شد؟!
پریسا: آره چرا که نه :) الان یک کانال خصوصی هم براش زدم که فقط من و همسرم توش براش مینویسیم و چون تلگرام برای عکس و فیلم گذاشتن پلتفرم راحتتریه، فکر کنم اون کانال رو دوست داشته باشه و وبلاگ حبه انگور هم یک مجموعه از خاطرات من هست که مونده.
بقیه خاطرات سال ۹۵ که از بارداریم بود همه توی هارددیسکی بود که نابود شد، هر چی هست از خاطرات همین حبه انگوره.
بلاگردون: در کشور هلند هم فضای وبلاگنویسی رایج هست؟! امتحانش کردی خودت؟!
پریسا: واقعیت چون به زبانشون هنوز مسلط نیستم، سرک کشیدن تو فضاهای اینطوری رو امتحان نکردم.
ولی دوستی دارم که بلژیک زندگی میکنه (بخش هلندی زبان) و میگه که خیلی در تولید محتوا قوی هستن.
بلاگردون: زبانشون چیه راستی؟!
پریسا: زبان هلندی، به انگلیسی میشه Dutch. من هنوز برای همه صفحات سرچ گوگل google translate از Dutch به انگلیسی فعال دارم🤦🏻♀️
بلاگردون: کمی از علایق، تفریحات و سرگرمیهای پریسا برامون بگو:-)
پریسا: یه لیست دارم همون رو کپی میکنم😂🤦🏻♀️
۱- دوچرخه سواری تفریحی
۲- کوهنوردی تفریحی
۳- رفتن به شهربازی و هیجان زیاد
۴- رانندگی با ماشین اتوماتیک
۵- یادگرفتن زبانهای جدید از وقتی مرحلهم متوسطه به بالا
۶- کتاب داستان خوندن
۷- مطلب نوشتن (وبلاگ، داستان، روزانه نویسی)
۸- بیرون رفتن با دوستان یا خانواده (کافه، پیک نیک، پارک، سینما، تئاتر، خرید، رستوران)
۹- دیباگ کد
۱۰- سرچ کردن تو اینترنت
۱۱- مطالب مربوط با روانشناسی
۱۲- نقاشی (و تذهیب)
۱۳- خوشنویسی
۱۴- سنتور زدن (بدون کلاس و تکلیف)
۱۵- فیلم و سریال دیدن
۱۶- مسافرت تفریحی
۱۶- سر درآوردن از کار یک دستگاه از روی manual
۱۷- تعمیر لوازم منزل
۱۸- پازل حل کردن
۱۹- جدول حل کردن
۲۰- وبلاگ خوندن
۲۱- پست اینستاگرام و گپ تو شبکههای مجازی
۲۲- پختن غذاهای جدید
۲۳- رفتن به رستورانهای ملل دیگه
الان میگین این دختره هی از همه چی یه لیست تو آستینش داره.
بلاگردون: همیشه آماده:-)))
تاحالا دیدار وبلاگی داشتی؟! دوستان نزدیک بلاگرت کیا هستن؟!
پریسا: دیدار وبلاگی با دوستان بلاگفا دوبار، با بچههای blog فکر کنم سه چهار بار، فکر کنم دوبار پسرها هم بودند، و دوبار دخترونه.
دوست نزدیک نمیدونم فکر نکنم بشه اینطور اسمش رو گذاشت، ولی مثلا جولیک رو خیلی دوست دارم، خورشید (پنجره میچکد)، آقاگل، hichx، دکتر میم، یلدا (ذهن زیبای من)، صخره نورد، فیلوسوفیا، ...
اینها فعال هستن هنوز، ولی هر کسی رو دنبال میکنم دوستش دارم حتی اگر خیلی وقت باشه که ننوشته مثل لافکادیو. هوپ هم چندبار کمکم کرده سر دندون🥰
بلاگردون: دستش درد نکنه😁
تا حالا به بستن وبلاگ و رفتن برای همیشه فکر کردی؟
پریسا: نه😄 از این کارها خوشم نمیاد، روتین این وبلاگنویسی رو خیلی دوست دارم.
حتی اگه بیام غر بزنم که هیچی برای گفتن ندارم😂
بلاگردون: خیلی هم خوب👌🏻👌🏻👌🏻
خط قرمزت در دنیای وبلاگ چیه؟
پریسا: یعنی کسی رد کنه تو کامنتها؟
بلاگردون: چیزی که نخوای راجع بهش حرف بزنی مثلا، حالا یا خودت یا مخاطبانت.
پریسا: من از یک حلقهای پایینتر وارد زندگی شخصی خودم نمیشم، برای همین گفتم چیز مخفی توی وبلاگم نیست😀
هر چی هست در حدی هست که اگه همه بدونن مشکلی نیست، یعنی من حریم خودم رو حفظ میکنم، و جالب اینه که مخاطب وسوسه نمیشه از یک حدی بیشتر نزدیک بشه. در روابط بیرون هم همچین آدمی هستم.😊
بلاگردون: پایبند بودن به این سطح خیلی خوبه👌🏻
از کامنتهای وبلاگت چقدر حس خوب یا بد میگیری؟
پریسا: همهش حس خوبه🥰 من از بعد لیلی خیلی کم در وبلاگ بقیه کامنت میگذارم و قبل از چند هفته قبل که به مدد بولت ژورنال نوشتن به زندگیم نظم دادم که جواب کامنتهای محبت آمیز بقیه رو بدم، خیلی دیر هم جواب میدادم🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اسباب شرمندگی، ولی نتیجه این که هر کسی میاد و کامنت میذاره صدی نود انتظاری نداره و خیلی محبتآمیز و دوستانه است.
همهشون قوت قلبند برام😍
بلاگردون: خداروشکر:-)
اگه قدرت برگردوندن یک نفر از دنیای مردگان رو داشتی کی رو انتخاب میکردی؟
پریسا: مادر دوستم که جدیدا از دنیا رفته و خیلی براش بیقراره.
بلاگردون: دلت بیشتر از همه برای چه چیز ایران تنگ میشه؟
پریسا: مامانم، خونهمون، دورهمی با دوستهام، شب عید، شب یلدا، عاشورا.
بلاگردون: نویسنده مورد علاقهت کیه؟!
پریسا: عباس معروفی، سیامک گلشیری، مرتضی برزگر، بلقیس سلیمانی، داستایوسکی❤️❤️❤️
بلاگردون: بزرگترین چالشی که بعد از مهاجرت با لیلی داشتی چی بود؟
پریسا: لیلی بره یک فضایی مثل مهد، playgroup هرچی، من نباشم ولی خوشحال باشه و بهش خوش بگذره. فکر کنم نه ماه درگیر همین بودیم. 🤦
بلاگردون: بزرگترین ارزشی که از لیلی دریافت کردی چی بوده؟ چیزی که قبل از تولدش توی زندگیت کمرنگ بوده؟
پریسا: در حال زندگی کردن، بازی، سرخوشی.
بلاگردون: اگر قرار باشه لیلی یه خصلت یا ویژگی از تو یا پدرش به ارث ببره، دوست داری اون چی باشه؟
پریسا: دوست دارم اهل کتاب و هنر و نوشتن باشه، هیچ چیزی مثل نوشتن به آدم در خودشناسی کمک نمیکنه.
از این که مثل پدرش اهل ورزش هست هم لذت میبرم، چیزی که من خیلی توش ضعف دارم.
بلاگردون: دوچرخه رو از کی شروع کردی؟
پریسا: من کلاس اول دبستان که بودم دوچرخهسواری یاد گرفتم، هال آپارتمانمون بزرگ بود و اونقدر از این سر هال رفتم اون سر و برگشتم تا تعادل رو یاد گرفتم بدون کمکی و کمک و اینها.
بلاگردون: چرا رفتی سراغ دوچرخه؟
پریسا: اون موقع بیشتر برام شبیه کلکل با خاله کوچیکه و برادر بزرگم بود، ما سه تا که توی داستان بزبزقندی مامان بزرگ خدا بیامرزم میشدیم شنگول، منگول و حبهانگور :) حبهانگور میخواست نشون بده میتونه دوچرخهسواری کنه دی:
ولی تا چهارم دبستان همون خونه بودیم توی یک شهرک و امکان دوچرخه سواری فراوان داشتیم مخصوصا تابستونها با بچههای دیگه و این شد مجموعه خاطرات دلپذیر من از دوچرخه سواری در کودکی.
بلاگردون: دوچرخه سواری توی ایران و هلند چه تفاوتهایی داره؟
پریسا: اینجا در هلند دوچرخه ابزار حمل و نقله، در واقع انتخاب اول هر کسی هست که تواناییش رو داره، حتی افراد سالمند که هنوز توانایی دوچرخهسواری دارند، انتخاب اولشون همینه، اینه که از حالت تفریحی خارج میشه و بیشتر شبیه ضرورت هست.
دوچرخه سواری در ایران و هلند خیلی تفاوت داره و اصلا قابل مقایسه نیست، مثلا انواع و اقسام ابزار برای امنیت کودک دارند که باعث میشه طفل چهار پنج ماهه رو هم سوار دوچرخه کنند و با خودشون این ور اون ور ببرند، یا انواع ارابه و گاری و ... . اینجا دوچرخه سوار به قول کتاب قوانین رانندگیشون driver هست و همون قانون حق تقدم از دست راست و بقیه قوانین دربارهش قابل اجرا هست.
بلاگردون: دوست داری توی ایران هم یه روز مثل هلند دوچرخه سواری کنی؟
پریسا: آره خیلی زیاد، اگر ساز و کار دوچرخه سواری رو در ایران تسهیل کنن و راه بندازن (هر چند یه پروژه دراز مدته) نتیجه نهاییش کمک به خلاصی از آلودگی هوا و ترافیک وحشتناک شهرهای بزرگه.
اوضاع ترافیک آمستردام ۱۹۷۰-۱۹۸۰ هم از تهران امروز بدتر بوده، ولی با یک برنامهریزی شهری درازمدت مشکل کامل حل شده.
بلاگردون: وسوال آخر، به مخاطبان بلاگردون چی هدیه میدی؟!
پریسا: یا خدا😄🤦🏻♀️
بلاگردون: ما دست خالی نمیریم😁
پریسا: مصاحبه با جولیک رو خوندمها، ولی یادم رفته بود آخرش هدیه باید بدم😄
بلاگردون: حالا هدیه میتونه یه موسیقی، یه شعر و... باشه. یه شعر رو مثلا دکلمه کنی برامون بفرستی.
پریسا: باشه خوبه😍 دارم یک کتابی میخونم به اسم من، شماره سه. توش به یک شعری از گلسرخی خیلی اشاره میشه، همون را میخونم میفرستم.
بلاگردون: پریسای عزیزم یک دنیا ممنون بابت وقتی که گذاشتی و از زمان استراحتت گذشتی بابت مصاحبه.
پریسا: ممنون از شما😘 ذوق کردم گفتین میخواین باهام مصاحبه کنین😍
بلاگردون: ممنون از لطفت😊🌸
پینوشت:
هدیه پریسا به مخاطبین.