روی خط کتاب


در ادامۀ پست‌های گفتگو درباره کتاب، این بار  راجع به یک مجموعه داستان کوتاه به نام«معشوقه خط مونتاژ» نوشتۀ «سارا جهان‌آرای» که از نویسندگان جوان تبریزی هستن با آقاگل گفتگو کردیم:


نسرین: از اینجا شروع کنیم که بین کتاب‌های ادبیات داستانی بیشتر علاقمند رمانی یا داستان کوتاه؟


آقاگل: به چند دلیل داستان کوتاه رو بیشتر می‌پسندم.

دلیل اولم به زمان برمی‌گرده. به اینکه گرفتار یک شتاب ناخواسته هستم. دلم می‌خواد هر چیزی رو بلافاصله بعد از شروعش به پایان برسونم. برای همین رمان خواندن برام همیشه سخت بوده. نقطه مقابلش داستان کوتاه قرار داشته که می‌تونستم توی یک نشست بخونمش. و بعد همین‌طور که سراغ کارهای دیگه‌ام میرم گاهی توی ذهنم بالا و پایینش کنم.

دلیل دومم به زبان و فرم برمی‌گرده. یکی از دلایلی که ادبیات داستانی رو می‌پسندم، این بازی‌های زبانی و فرمی نویسنده است. برام مثل یک شعبده می‌مونه. شعبده‌ای که من رو برای دقایقی از زندگی جدا می‌کنه.


نسرین: احتمالا توام هم‌نظری با من که برعکس چیزی که مردم فکر می‌کنن، نوشتن داستان از نوشتن رمان سخت‌تره.


آقاگل: موافقم. اگرچه ماهیتشون هم متفاوته. شاید خیلی نشه مقایسه‌شون کرد.


نسرین: آره ماهیت‌شون که متفاوته ولی توی داستان کوتاه تو زمان کمی برای بروز ایده‌هات داری، عرصه برای اشتباه کردن تنگ‌تره و یه اشتباه کوچیک خیلی زود لو می‌ره. 


آقاگل:آره. دست نویسنده توی داستان کوتاه بسته‌تره.


نسرینمعشوقه خط مونتاژ اولین کتابیه که از داستان‌نویسان جوان تبریز خوندی ؟!


آقاگل:اگر ساعدی رو جوان حساب نکنیم آره. خیلی نویسنده‌های تبریزی رو نمی‌شناسم. این دوری از مرکز خیلی وقت‌ها به ادبیات شهرهای حاشیه کشور آسیب زده‌.


نسرین:خب موافقی بپردازیم به کتاب؟


آقاگل: بله حتما. نظر کلی‌ام رو درباره کتاب بگم اول و  بعد یه بحثی رو باز کنم. برای من معشوقه خط مونتاژ کتاب ارزشمندیه. به چند دلیل:

اول اینکه فکر می‌کنم فقر نویسنده‌ی زن داریم. یا لااقل من اون‌قدری نویسنده زن خوب نمی‌شناسم. شاید این به ضعف من و کم‌خوانی من هم برگرده البته.

و بعد اگر هم نویسنده‌ی زنی بوده، گرفتار یک پیرنگ واحدی هستن. پیرنگی که میره سراغ روزمرگی‌های زنانه و سعی داره اون‌ها رو مهم جلوه بده و از طرفی هم ثابت کنه چقدر مورد ظلم واقع می‌شن.

مسئله‌ی من این نوع نگاه نویسنده‌های زن به قضیه است. اینکه پیوسته همین رو تکرار می‌کنن.

ولی معشوقه خط مونتاژ همون زن مدرن امروزی رو از توی خونه جدا می‌کنه. و میاره توی یک فضای کارخانه‌ای و کارگری قرار میده.


نسرین:بی‌مقصد آرزو اسلامی

زنانی که زنده‌اند فریبا چلپی‌یانی

آوات توی قاب و رد پای کلاغ‌ها نعیمه کرداوغلی آذر

به زن سرهنگ فکر می‌کنم رعنا مددی

اینا همشون سال ۹۸ چاپ شدن زنان نویسنده تبریز

اینا فقط بخشی از صدای زنان داستان‌نویس معاصرن. به جرات می‌تونم بگم. با خوندن تک‌تک‌شون کیف خواهی کرد. 


آقاگل: خب پس مشکل اول به تنبلی من برمی‌گرده. به اینکه نخوانده‌هام خیلی بیشتر از خوانده‌هاست. و البته چون دوست دارم کمی هم غر بزنم، بخشی از تقصیر رو هم می‌اندازم گردن سیستم پخش.


نسرین: خب منم از کتاب‌هایی که تو شهرای دیگه چاپ شده قطعا بی‌خبرم. مقصر فقط تو نیستی.


آقاگل: جدا از این مسئله، همین پیوند زدن داستان با فضای مدرن امروزی هم خیلی در نظرم شگفت اومد. لااقل خودم همیشه تو این مسئله ضعف داشتم. اینکه بتونم عناصری از دنیای مدرن رو وارد داستان کنم.


نسرین: دقیقا، زنان داستان‌های سارا، منفعل و تو سری خور نیستن، کنش‌گرن اغلب و این حضورشون در بستر جامعه، پیوندش با جامعه مدرن از نقاط درخشان کتابه.


آقاگل: چیزی که می‌خوام مطرحش کنم همینه الان. اینکه چرا چنین فضاهایی رو کم می‌بینیم توی ادبیات داستانیمون؟

چرا مثلا وقتی یک شخصیت داستانی گوشی هوشمند دستش باشه به نظرمون عجیبه؟ چرا توی داستان جا نمی‌گیره عناصر دنیای مدرن؟


نسرین: شاید یه دلیلش درگیر کلیشه‌ها شدن ما نویسنده‌ها باشه. اینکه تلاش برای آفرینش فضای جدید مستلزم مرارت بیشتریه ولی خیلی‌ها از روی تنبلی به بازآفرینی الگوهای ثابت رو میارن که می‌دونن بارها جواب داده. یه دلیلش هم بحث سانسوره. همیشه می‌گیم مسئله ما فقط سانسور دولتی نیست، ما جوری تربیت شدیم که یک سانسورچی تو سرم دائم مشغول آنالیز نوشته‌هامونه.


آقاگل: زنان مدرن نه. منظورم مرد و زنه. و به نظرم جدا از جنسیت، با کلیت حرفت موافقم.


نسرین: آره میشه تعمیم هم داد.


آقاگل: خیلی از نویسنده‌ها وقتی می‌خوان دنیای مدرن رو بچسبونن به داستان نهایت میرن سراغ فضاهای کلیشه‌ای. مثل کافه.


نسرین: جالبه دومین داستانی که من نوشتم و تو جلسه خوندم ماجرای یک رابطه لانگ دیستنس بود، اونجا همه این جسارت منو تحسین می‌کردن که چقدر راحت از عناصر مدرن استفاده کردی و شاید این به دلیل خامی قلم من بود و وقتی بیشتر آموختم ترسیدم از تجربه کردن چیزای جدید.


آقاگل: اینجاست که معشوقه‌ی خط مونتاژ رو میشه ستایش کرد. اینکه دست به تجربه‌ای جدید زده. اینکه گرفتار کلیشه‌های مکانی نشده. حتی سوژه‌ها هم سوژه‌های متفاوتیه.

شماره‌ی قبلی مجله کاج، که یک فصلنامه‌ی منطقه‌ایه، در مورد کارخانه‌ی شماره یک بود و حال و هوایی کارگری داشت. اون موقع نزدیک یک ماه به سوژه‌های متفاوتی فکر کرده بودم برای داستان نویسی و دروغ چرا، هربار به بن‌بست خوردم. نوشتن از کارگرها و کارخانه‌ها و کارگاه‌ها بسیار کار سختیه.

توی معشوقه‌ی خط مونتاژ چندتا داستان با این محوریت وجود داره.


نسرین: اینجاست که می‌گن باید از تجربه زیستی نوشت و تلاش برای خلق چیزی که تجربه نکردی سخته.


آقاگل: که به نظرم بهترین داستان‌های کتاب هم هستن. به خصوص داستان قهرمان مطلق زندگی من که هم در سوژه و هم در پرداخت داستان خوبیه.


نسرین: در کنار این من داستان اسپیرومتری رو هم دوست داشتم.


آقاگل:  آره. اون رو هم جزء داستان‌های ممتاز کتاب قرار میدم. انتخاب اولم قهرمان مطلق زندگی منه. انتخاب دوم معشوقه‌ی خط مونتاژ و سومی همین اسپیرومتری. این نظر منه البته.  

دوست دارم نظر تو رو هم درباره‌ی این چند داستان بدونم.


نسرین: آره موافقم در کل، فضای کارگری رو خیلی خوب پرداخت کرده.


آقاگل: طبیعتا اولین چیزی که در ذهن خواننده می‌گذره اینه که احتمالا نویسنده کتاب در چنین فضایی بوده و چنین حالاتی رو درک کرده. بماند که می‌گن باید متن رو از نویسنده‌اش جدا کرد و این حرفا. به هرحال این حسی بود که بهم دست داد.


نسرین: با این حرفت یاد کتاب بند محکومین افتادم که هر دو هم‌نظر بودیم که لابد خانجانی یه دوره در زندان بوده که تونسته چنین نثری رو در بیاره. موافقم باهات.


آقاگل: به نظرم دو حالت داره. یا نویسنده به قدری تواناست که می‌تونه خودش چنین فضایی رو بیافرینه. یا اینکه لازمه بره سراغ تجربه‌های زیسته‌ی خودش و از اون‌ها برای داستان گویی استفاده کنه.


نسرین: اولی سخته مخصوصا در فضای کتابی مثل بند محکومین


آقاگل: اولین داستانی جدی‌ای که نوشتم اسمش بود روزآباد. داستان پسربچه‌ای بود  توی یکی از دهستان‌های شمال که زندگی روستاییشون به وسیله‌ی دنیای مدرن و ساخت و سازهای ویلایی در حال نابودی بود‌.

من توی کل ۲۸ ساله‌ی زندگیم یک هفته شمال بودم! و با این تجربه‌ی هفت روزه دست به نوشتن چنین داستانی زده بودم. نگم که چقدر داستانم آبکی شده بود و چقدر در همه چیز ضعف داشت. :))) به قول دوستی فقط عین داستان بود.  آره متاسفانه خیلی اعتمادبنفسم زیاد بود اوایل و فکر کنم توی وبلاگ هم گذاشته بودمش.😂


نسرین: یادم نیست چرا🧐


آقاگل: بهتر😁 ان‌شالله که نذاشته باشمش اصلا.


نسرین: اگر حرف باقی مانده‌ای راجع به کتاب داری می‌شنویم.


آقاگل: یه کمی هم نقدش کنیم؟ خوش‌ خوشانش نشه؟ :))


نسرین: حتما😂


آقاگل: داشتم به این فکر می‌کردم که داستان کوتاه خیلی جای زیاده‌گویی نیست. هنر نویسنده در اینه که فضا و شخصیت رو برای ما بسازه. اما گرفتار زیاده‌گویی هم نشه. از یک جایی به بعد این زیاده‌گویی‌ها درباره‌ی مکان داستان و درباره‌ی شخصیت دقیقا برعکس عمل می‌کنه و نه تنها جذابیتی برای خواننده نداره، که اون رو از داستان زده هم می‌کنه.

به نظرم سارا جهان‌آرای توی بعضی از داستان‌هاش گرفتار این زیاده‌گویی‌ها شده.


نسرین: می‌تونی بگی کدوم داستان‌ها بیشتر بوده این مورد؟


آقاگل: مثلا در داستان اول شاید می‌تونست فضا رو با جمله‌بندی‌های بهتر و به صورت مختصرتری بسازه. بخش‌هایی از متن رو می‌تونست حذف کنه بدون اینکه به اصل مطلب ضربه‌ای وارد بشه. چهار صفحه اول توی داستان معشوقه‌ی خط مونتاژ توصیف فضا و وضعیته. که لااقل با سلیقه‌ی من جور در نمیاد. توی داستان کوتاه به شخصه ترجیحم اینه که نویسنده از همون اول من رو بندازه توی دل داستان.


نسرین: اصولش اینه که در یک سوم اول داستان باید شروع شده باشه دیگه.


آقاگل: البته باز بگم این چیزی که میگم بخشیش سلیقه است واقعا. نویسنده داستان می‌تونه برگرده و بگه: به توچه؟ داستان خودم بود. تو دوست داری برو داستانت رو از نقطه اوج شروع کن:))


نسرین: ببین اگه واقع‌بینانه نگاه کنیم مقوله نقد یه جور داوریه و در داوری هشتاد درصد سلیقه حکم‌فرماست، لذا راحت باش، سارا از نقد به شدت استقبال می‌کنه.


آقاگل: به نظرم لااقل توی اون داستان می‌تونست گزیده‌تر جلو بره. این رو بذار کنار داستان قهرمان مطلق که در چند صفحه حرفش رو به بهترین شکل زده.


نسرین: من هم با طولانی شدن داستان معشوقه مشکل داشتم و کل داستان بر پایه روایت بود و این بیشتر اذیتم‌ می‌کرد.


آقاگل: یک چیز دیگه در ارتباط با این داستان تخریب کامل شخصیت مدیره. از هیچ چیزی برای تخریب مدیر کوتاه نمیاد و ازش یک تصویر کاملا سیاه ارائه میده که تا حدودی هم گرفتار کلیشه میشه. دیگه همین. حرف دیگه‌ای ندارم. اگر سوالی هست بگو تا جواب بدم.


نسرین: ببین به نظرم روال این قضیه منطقی بود. مدیری که میاد خندانه و خوش برخورده با کارگرها می‌گه می‌خنده و کم‌کم که درخواستش رو مطرح می‌کنه سقوط می‌کنه هم در ذهن خواننده هم دختر.


آقاگل: مدیر از همون اول داره به فضای شخصیتی دختر تعرض می‌کنه. حتی می‌ره سر کیفش. از فردا هم که شروع می‌کنه به گربه رو دم حجله کشتن. بعد هم که رفت و آمدها به فضای کارگاه و اتاقک دختر و دعوتش به یک فضای جدید و غیره و غیره.


نسرین: ممنونم بابت این یک ساعت و ربع ارزشمند. برای من گفتگوی دلچسبی بود امیدوارم مخاطبان بلاگردونم خوششون بیاد.


آقاگل: امیدوارم این طور باشه. ممنون بابت دعوت.




پی‌نوشت: به زودی اینجا به گفتگو دربارۀ فیلم«Live Twice Love Once» خواهیم پرداخت، اگر علاقمند بودید، شما هم فیلم را ببینید و در گفتگوی بلاگردون شرکت کنید.

۷ نظر ۲۱ موافق

ول کن جهان را، بیا شمعا رو فوت کن!

بلاگردون در روز با شکوه چهارده دی‌ماه با یه رنگ متفاوت اومده، با یه بنفش پررنگ، رنگی که مثل زمستون زیبا و دلنشینه و مثل تابستون جذاب و پرانرژی!

رنگی که قراره امروز مجلس یه بلاگردونی رو گرم کنه:)

لباس پلو‌خوری‌هاتون رو بپوشید و کلیپ رو باز کنید تا متوجه بشید داریم از چی و کی حرف می‌زنیم:)

 

 


 

۳۸ نظر ۵۰ موافق

مصاحبه با مریم(خورشید شب)

در ششمین مصاحبه با وبلاگ‌نویسان، به سراغ مریم از وبلاگ خورشید شب رفتیم که بارها و بارها با خوندن پست‌هاش لبخندی به لبامون اومده:)

در ادامه گفت‌وگوی جذاب ما با این بلاگر طناز که اتفاقا امروز تولدشه رو می‌تونید بخونید:) 

 

ادامه مطلب ۲۴ نظر ۲۹ موافق

صندلی داغ

 

سلام بر اهالی بلاگستان. امروز بلاگردون با یک بخش جدید اومده سراغ شما تا در این روزهای سرد برفی، تنور بلاگستون رو داغ کنه. درسته که صندلی داغ سابقۀ دیرینه‌ای در بلاگستون داره، اما بلاگردون، صندلی داغش هم متفاوته. ما امروز قراره نو عروس و داماد  بیان رو روی صندلی داغ بنشونیم و حسابی سوال پیچشون کنیم. 
امروز تولد آقای داماد هم هست و ما صندلی داغ‌مون رو به همین مناسبت از امشب شروع می‌کنیم. این صندلی تا تولد عروس خانوم یعنی تا یازدهم دی برپاست و قراره عروس و داماد از فردا خودشون به سوالات شما جواب بدن. انتظار داریم که با مشارکت حداکثری‌تون حسابی این زوج جذاب بیان رو به چالش بکشین.

این شما و این بهارنارنج و رمز حیات

۵۸ نظر ۳۶ موافق

بلاگ‌گردون آذرماه

دوستان و همراهان عزیز بلاگردون سلام:)
پیرو این پست، طبق وعده‌ای که داده بودیم هر ماه به مرور وبلاگ‌های معرفی‌شده‌‌ی ماه قبل می‌پردازیم. در اولین ماه، با هر به‌روزرسانی بلاگردون، ما به شما یک وبلاگ رو معرفی و در ستون سمت چپ در بخشی با عنوان «بلاگ‌گردون» لینک کردیم که عبارتند از:

۱- اگر برایتان سؤال است که این همه چرت و پرت را خودم یک تنه می‌نویسم یا نه؛ باید بگویم که نه. چند نفر دیگر هم هستند که گاهی حرف‌هایشان را اینجا ثبت می‌کنم؛ مثلا:

الکساندر: ۲۱ ساله است و گاهی او را الکس یا الک صدا می‌زنند. همواره یک لبخند لعنتی بر لب دارد. در تظاهر کردن به حدی استاد است که هیچ‌گاه، تأکید می‌کنم، هیچ‌گاه نمی‌توانید متوجه شوید که در سرش چه می‌گذرد. موتور سواری و نجوم را دوست دارد. دانشجوی رشته‌ی ادبیات است. گاهی به سالن تئاتری که دوستش در آنجا مشغول است می‌رود و شعبده‌بازی انجام می‌دهد.
یا
لوسی: نقاش بیست و پنج ساله‌ای است که سال‌ها پیش مُرده است.
البته یدالله، ویلیام، خانم زهرا، قاصدک، علامت سوال و مست که نام دوست صمیمی‌اش هوشیار است هم نویسندگان وبلاگ رَفْرَفْه‌ی حُروف اند!

۲-من از درک متناسب واقعیت خیلی خوشم میاد. این که تصویر کلی‌ا‌م، زومی از تصویر اصلی نباشه. و به‌عنوان یک انسان ذاتا سطحی، من حقیقتا از سطح دفاع می‌کنم. یعنی مردم هی درباره‌ی این حرف می‌زنند که چقدر سطح بی‌اهمیته و چقدر نباید به ظاهر توجه کرد و فلان و بیسار و من هم قبول دارم که عمق و کیفیت ذاتی چیزها مهمند و همه چی، ولی سطح یک چیز هم به هر حال جزئی ازش محسوب می‌شه و تاثیرگذاره.
من سارائم. عاشق بزرگ‌سالی‌ام و توی مهر، بالاخره بیست سالم شد. توی تهران درس می‌خونم، در یک رشته‌ی ناشناخته، که احتمالا ازش توی Fairytale زیاد حرف می‌زنم. 

۳- مکث هستم علاقه‌مند به کلمات و البته یک باج‌دهنده به اضطراب. این چیزی است که در بسیاری روزهای زندگی‌ام بوده ام. یک همواره دلواپس که برای کنترل این حس اغراق‌شده کارهای زیاده کرده یا نکرده. چند وقت پیش جمله‌ی جالبی خواندم: «به جای اجتناب از اضطراب‌‌هایتان آن را تحمل کنید.» بله من نگرانم و این نگرانی حتی اگر ریشه در چیزهای جزیی داشته باشد واقعی است و خب من و این واقعیت کنار هم زندگی می‌کنیم. به هر حال زندگی کوتاه است، تمام‌شونده‌ است، ارزشمند است. و البته که این تمام من نیست. من کورسوی امیدم و در وبلاگم چراغی روشن است.

۴- پومودورو یه سس معروفه که درست کردنش، بیست و پنج دقیقه طول می‌کشه و همچنین یکی از روش‌های مدیریت زمان و افزایش بهره‌وریه که خلاصه‌اش اینه که هر کاری که می‌خوای انجام بدی توی بازه‌های زمانی بیست و پنج دقیقه‌ای انجام بده؛ مثلن بیست و پنج دقیقه روی کار تمرکز کن و پونزده دقیقه استراحت کن دوباره بیست و پنج دقیقه روی کار تمرکز کن... اون موقع که این اسم رو برای وبلاگ انتخاب کرده بودم با خودم قرار گذاشته بودم که هر شب اندازه بیست و پنج دقیقه درباره یه آدم بنویسم که البته روند نوشتنم تغییر کرد، ولی این اسم روی وبلاگ موند. على شبانه هستم در پومودوروهای شبانه که نسبت به هر چیزی تفکر انتقادی دارم؛ هر چیز بدیهی و واضحی توی ذهن من می‌ره زیر علامت سوال!


ب.ن۱ : از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگ‌های معرفی‌شده رو با هشتگ بلاگ‌گردون بخونید :)

ب.ن۲: عرفان عزیز، به تازگی فهرستی از پست‌های کاربردی راجع به وبلاگ و مرتبط با بلاگستان منتشر کرده که مطالعه‌اش می‌تونه براتون مفید باشه. جزئیات رو می‌تونید در این پست مشاهده کنید:)

۸ نظر ۲۷ موافق

یلداگردون

 

در هجوم سختی‌ها و تلخی‌ها این ماییم که چنگ زده‌ایم به زندگی و رهایش نمی‌کنیم. در این سال درد که اکثرمان خوردیم و خوابیدیم و خندیدیم به ریش آن جماعت رنجور داخل گود، در این سال درد که خوشی‌های معمول را هم نداشتیم، رسیده‌ایم به شب‌نشینی یلدا. شبی که گره خورده است به شعر و حرف و چای. بعد از نوروز، سیزده‌به‌در و ماه رمضان کرونایی، حالا نوبت به یلدای کرونایی رسیده است.
قرار شب یلدا از نخست به خوردن و پرخوری نبوده که، بوده؟ قدیمی‌تر‌ها، بیشتر از ما هوای خودشان را داشتند؛ نصف این خوراکی‌هایی که ما در این چند ساعت در خندق بلا می‌ریزیم، اصلش مال فصل سرد نیست، هندوانه مال تابستان و گرمای خرماپزان است نه چلۀ زمستان و برف و بوران.
اگر برویم و برسیم به اصل یلدا چیز زیادی از زرق و برق امروزی در سفره‌های قدیمی‌ترهایمان پیدا نمی‌کنیم. 
یلدایی که هر سال، بهانه‌ی خوبی بود برای دور هم جمع‌شدن‌ها و گفتن و خندیدن و حالِ خوب و دلِ شاد... امسال اما قرار است هر کدام از ما در خانه‌های خودمان، در جمع کوچک خانواده‌ی خودمان باشیم؛ چون نمی‌خواهیم با یک دورهمی چند ساعته تمام زحمات کادر درمان را نادیده بگیریم و باعث گسترده‌تر شدن زنجیره‌ی انتقال این بیماری منحوس بشویم. مگر نه؟
اما بلاگردون از شما دعوت می‌کند که با حفظ پروتکل‌های بهداشتی و رعایت فاصله‌ی اجتماعی این شب را مهمان ما باشید. به چه شکل؟
امشب در طولانی‌ترین شب سال، اینجا بزرگ‌ترین کرسی بلاگستان را راه می‌اندازیم. کنار این کرسی برای همه‌ ما جا هست. می‌خواهیم اینجا دور هم بنشینیم با هم حرف بزنیم و یک دورهمی یلدایی وبلاگی را در کنار دورهمی خانوادگی‌مان تجربه کنیم. 
گرمای این کرسی از آتش که نه از گرمی وجود شما و حرف‌هایتان خواهد بود. 
بنشینیم کنار هم و حرف بزنیم از هر چیزی که دوست داریم. 
از خاطره‌هایتان بگویید. از خاطره‌های خنده‌دار بسیار استقبال می‌شود:) از خاطره‌های یلدایی‌تان بگویید. حتی اگر خاطره وبلاگی دارید برایمان تعریف کنید.
برایمان شعر بخوانید. با هم‌دیگر فال حافظ بگیریم؛ نیت از شما، فال از بلاگردون.
اگر رسم و رسوم خاصی برای شب‌های یلدا دارید برایمان بنویسید.
بسیاری از ما جوان‌ترها هم که تنهایی و فرو رفتن در این ماسماسک‌های چند اینچی را به شب‌نشینی با فامیل هفت‌شنبه‌مان ترجیح می‌دهیم؛ پس این همه اصرار برای احیای سنت‌های قدیمی برای چیست؟
شما اگر جشن و آیین یلدا را از نو می‌نوشتید چه چیزی به آن اضافه می‌کردید؟ اصلا یلدای ذهنی شما چه شکلی است؟ بنویسید برایمان، توی این شب طولانی که بیشترمان سرمان توی گوشی است دور هم باشیم؛ خوش می‌گذرد:-)

۴۳ نظر ۳۵ موافق

کتاب‌نشینی

«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخی‌ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید این‌طور نمی‌شد.»
کتاب دائی‌جان ناپلئون با این جملات آغاز می‌شود. رمانی که بیش از چهل سال جزو کتاب‌های ممنوعه بود و تنها در میان بساط دستفروشی‌ها یا  دست دوم فروشی‌ها می‌شد سراغش را گرفت.
ایرج پزشک‌زاد این رمان پرکشش را نخستین بار به شکل پاورقی در مجله فردوسی چاپ کرد و در طی چهل سال گذشته هم بارها و بارها به شکل زیراکس و افست چاپ شده و به دست خوانندگان آثار ادبی رسیده است.
در این پست گپ و گفتی ترتیب داده‌ایم با محمود بنائی از وبلاگ گاه‌نگاری‌های یک مهندس و راجع به دائی‌جان ناپلئون به طور مفصل به گفتگو نشسته‌ایم:

نسرین: سوال اولم اینه که چطوری با این کتاب آشنا شدی؟
محمود بنائی: آشنایی با این کتاب که خیلی وقته، دقیق یادم نیست کی و کجا دیدمش. از بچگی که می‌دونیم سریال دایی جان ناپلئون هست، حالا یا به خاطر محدودیتی که تو خونه داشتیم یا کمبود امکانات یا هرچی؛ سریالش رو نتونستم ببینم. کتابش هم تا مدت‌ها ممنوعه بود و معمولا بین بساط دستفروش‌های انقلاب دیده بودم. جای عادی ندیده بودم. تا اینکه دو سال پیش بود خواهرم کتابش را خرید و خوند و پیشنهاد کرد که حتماً بخونمش.
نسرین: منم اول با سریالش اشنا شدم و بعدترها فهمیدم که ناصر تقوایی سریال رو از روی کتاب پزشک‌زاد ساخته و توی بساط کتابفروشی‌های باغ گلستان چند سال پیش دیدمش و بلافاصله خریدم. اما اول برادرم مطالعه کرد و بهم توصیه کرد که حتما بخونمش.
محمود بنائی: پس جفتمون با کمک خانواده خوندیم؛ ولی عجیبه، خودت که کتابخون حرفه‌ای هستی هم با من شروع کردی تقریبا.
نسرین: آره به خاطر حجم زیادش و فونت ریزی که داشت جرات نمی‌کردم حالا حالاها برم سراغش. کتاب من چاپ سال 54 هستش.
نسرین: محبوب‌ترین شخصیت کتاب برای تو کی بود؟
محمود بنائی: فکر می‌کنم همه متفق‌القول اسدالله میرزا را دوست داریم. البته مش قاسم را هم خیلی دوست داشتم، جز شخصیت‌هایی هست که همیشه دوست داشتم توی زندگیم باشن.
نسرین:‌ من پدر راوی رو بیشتر دوست داشتم. با مردای دون‌ژان خیلی حال نمی‌کنم.
محمود بنائی: یعنی آقاجون! اونم فوق العاده بود.
نسرین: فوق العاده فرصت طلب و باهوش. و اینکه تنها کسی بود که صادق بود با دایی‌جان و الکی مجیزش رو نمی‌گفت.
محمود بنائی:‌البته همیشه هم صادق نبود و گاهی دسیسه‌ هم براش می‌چید.
نسرین: ‌اونا برای پاتک زدن بود لازم بود اصلا
نسرین: از پزشک زاد کتاب دیگه‌ای خوندی؟!
محمود بنائی: نه ولی دوست دارم بخونم، منتها توی کتابخانه‌ام نداشتم و کمتر دیدم.
نسرین: من ازش خیلی خوشم میاد، فکر می‌کنم مستندی که فرستادی از خود کتابه بیشتر چسبید بهم. من یه ترجمه ازش خوندم، دزیره، اثر آن ماری سلینکو
محمود بنائی: یک ترجمه از پزشکزاد؟
نسرین: بله
محمود بنائی: بنظرم شخصیت جذابی داره و همونطور که گفت کارگردان دایی جان ناپلئون برای کاراکتر اسدالله میرزا اونو درنظر داشته. که بعد قبول نمی‌کنه و بعد پرویز صیاد نقشش را بازی می‌کنه.
نسرین: چه جالب نمی‌دونستم؛ یه چیزی رو شنیدی؟! می‌گن قهوه تلخ مهران مدیری یه کپی ناشیانه از کتاب«ماشالله‌خان در دربار هارون الرشید» پزشکزاده.
محمود بنائی: نه نشنیده بودم و داستان را هم نخوندم متاسفانه.
نسرین:‌باید قرار بذاریم بخونیمش.
محمود بنائی: حتماً، اما کتابی از یک دوست به دستم رسیده که اول باید اونو بخونم، و یک کتاب دیگه هم در صف هست. کلا کارهای زیادی از دایی جان ناپلئون کپی شدن، همین ظهر داشتم یک پادکست گوش میدادم بنام وصیت نامه دائی جان ناپلئون که اول فکر می‌کردم داستان اصلی باشه اما بعد دیدم شخصیت ها جدید هستن و ققط اسم کپی شده و شکل داستان.
نسرین: به نظرت چرا این کتاب، کتاب مهمیه؟!
محمود بنائی: چون طنز فوق العاده ای داره و ماجراها برای هممون قابل فهمه و یک جورایی با این عاشقانه همزاد پنداری می‌کنیم. و اونقدری مهم و فاخر هست که بعد از این همه سال به فراموشی سپرده نشده و خوندنش هنوز جذابه و همچنین به چندین زبان دیگه ترجمه شده.
نسرین: و جای تاسفه که بعد از ترجمه به زبان‌های مختلف تازه توی ایران به شکل رسمی و قانونی اجازه انتشار پیدا کرد!
به نظرم روانشناسی شخصیت‌ها، دیالوگ‌ها و کلا خلق شخصیت‌هایی که از منظر روانشناسی بشه روشون ساعت‌ها بحث کرد هم یکی از نقاط قوت کتابه. مثلا شخصیت دایی‌جان ناپلئون یه شخصیت کاملا خودشیفته است.
محمود بنائی: دایی جان ناپلئون بیشتر دچار توهمات هست تا خودشیفتگی بنظرم.
نسرین:‌ در کنار خودشیفتگی، اختلال پارانوئید هم داره، که باعث همین توهمات میشه.
محمود بنائی: فکر کنم بعد از استارت من صفحه دویست بودم که شما صدق الله علی العظیم را گفتی.
نسرین: آخه ساعت‌های کاری‌مون اصلا قابل مقایسه نیست، من

فراغت بیشتری دارم.
محمود بنائی: شخصیتی توی کتاب بود که فکر کنی خیلی برات آشناست و خیلی وقته می‌شناسیش یا اصلا شبیه خودت یا بستگان باشه؟ 
نسرین: اسدالله میرزا
محمود بنائی: از چه لحاظ؟ شبیه کسی هست یا احساس میکنی میشناختیش؟
نسرین: شبیه کسیه، یکی هست که خیلی دون‌ژوانه😁 کلا زنا رو خوب درک می‌کنه و رابطه‌اش با خانوما بهتره. از این بازیای اسد الله دیگه. تو چی؟!
محمود بنائی: 😁 آهان از این نظر! من با خود راوی که توی فیلم سعید نام داره. البته از بس شخصیت‌ها خوب و دقیق طراحی شده بودن، یه رگه‌هایی از همشون رو می‌شد تو واقعیت پیدا کرد.
نسرین: یعنی عاشق شدی به عشقت نرسیدی؟!🤔
 محمود بنائی: 😁 بگم زیاد که میشم اسدالله میرزا! ولی تقریباً بله یکجورایی مثل راوی قصه.
نسرین: اسدالله زیاد عاشق نمی‌شدا، زیاد عشق و حال می‌کرد با هر کی از راه رسید. 
محمود بنائی: بله، البته همونم بعد از یک شکست عشقی وارد این وادی شده بود.
نسرین: خدا رو شکر که تو وارد این وادی نشدی پس کتاب رو به چه کسایی توصیه می‌کنی که بخونن؟!
به هرکسی که میخواد یک کتاب را زندگی کنه و از لحظه های شاد و عاشقانه لذت ببره!
فرقی نمیکنه چه سلیقه ای داشته باشی، فکر می‌کنم همه می‌تونن با این کتاب ارتباط برقرار کنن.
نسرین: ممنون که شرکت کردی در این گفتگو.
محمود بنائی: این همون پادکستی هست که گفتم. خواهش میکنم ممنون از شما که حوصله کردید، امیدوارم همه این کتاب را بخونن و لذت ببرن.

۹ نظر ۲۲ موافق

دانلود و پشتیبان‌گیری از وبلاگ‌تان

امروز در  وبلاگ یک پزشک به پستی با عنوان «خبر بد: میهن بلاگ رسما ۳۰ آذر برای همیشه تعطیل می‌شود!» بر خوردم. به نظرم این که فکر کنیم محتوا از بین خواهد رفت و با رفتن چند سرور میهن بلاگ و نداشتن ابزار پشتیبان‌گیری دیگر باید فاتحه‌ی آن محتوای غنی را در وب فارسی بخوانیم، نباید وجود داشته باشد.

در همین راستا امروز یکی از دوستان وبلاگ‌نویس هم در مورد پشتیبان‌گیری از من سوالی کرد و به نظرم کارهایی می‌توانیم بکنیم تا حداقل این محتوای گسترده را به کمک هم از جایی به جای دیگر منتقل کنیم و یا به کل دانلود کرده تا بعدا در مکانی مناسب برای دسترسی همگان آپلود کنیم.

این اتفاق روزی ممکن است برای هر سرویس وبلاگ‌دهی دیگری مثل بیان بیافتد و به نظرم استفاده از این روش به ماندگاری وبلاگ‌ها ایرانی کمک بزرگی خواهد کرد.

دانلود و پشتیبان‌گیری از وبلاگتان

نرم‌افزاری متن باز با نام «wget» در دنیای لینوکس و یونیکس وجود دارد که این نرم افزار برای سیستم‌عامل ویندوز هم کامپایل شده و شما می‌توانید با دانلود و نصب این نرم افزار پست‌های وبلاگ خود را دانلود کرده و در مکانی دیگر و یا در ابزار ذخیره‌سازی خاص خود مثل دیسک سخت لپتاپتان برای همیشه ذخیره کنید.

دانلود برنامه‌ی wget برای ویندوز

پس از نصب مراحل زیر را انجام دهید:

  1. وارد منوی Start ویندوز خود شوید و کلمه ی « environment » را جستجو کنید.
  2. گزینه ی Edit the system environment variables را انتخاب کنید.
  3. تب Advanced را انتخاب کرده و بر روی دکمه ی Environment Variables کلیک کنید.
  4. در بخش دوم System Variables متغیر Path را پیدا کرده و انتخاب کنید.
  5. بر روی گزینه ی Edit کلیک کنید.
  6. در قسمت Variable value نشانی فایل باینتری wget را که به شکل زیر است به انتهای متن موجود اضافه کنید:
;C:\Program Files (x86)\GnuWin32\bin

حال با استفاده از دستور زیر در صفحه‌ی ترمینال یا cmd ویندوز خود، وبلاگ، قالب و پست‌هایش  را به صورت کامل‌ (به جز تصاویر) دانلود کنید و در جایی نگه دارید:

wget -rEk blogname.mihanblog.com

که به جای «blogname.mihanblog.com» می‌بایست نشانی وبلاگ خود را وارد کنید.

خدمات آنلاین کردن بک‌آپ وبلاگ شما

وبلاگی که شما دانلود کردید، دیگر امکانات میهن‌بلاگ را نخواهد داشت به این معنا که دیگر نمی‌توانید همانند گذشته پست گذاشته یا کامنت بگذارید، تنها این آثار ارزشمند و خاطرات را می‌توانید زنده و دست نخورده برای دسترسی همیشگی همگان در وب فارسی آپلود کنید و اگر کمی با کدنویسی آشنا باشید هم می‌توانید پست هم بگذارید.

بنده می‌توانم این کار را برایتان انجام دهم و آن را تحت نشانی دامنه‌ی «mgmi.ir/mihan» به رایگان آپلود کنم (همان نشانی‌ای که برای پیشنمایش زنده قالب‌ها از آن استفاده می‌کنم)، می‌توانید از طریق کامنت نشانی وبلاگتان را برای من ارسال کنید تا وبلاگتان را در جایی دیگر آنلاین برای همگان نگه دارید تا شاید روزی به کمک دوستان بتوانیم امکاناتی برای پست گذاری دوباره یا کامنت‌گذاری را به آن‌ها اضافه کنیم. اما اگر می‌خواهید نمونه این کار را ببینید:

به عنوان نمونه این وبلاگ از میهن بلاگ:

godot.mihanblog.com

را بدون اجازه و به عنوان مثال در اینجا آپلود کردم:

mgmi.ir/mihan/godot

 

بازنشر از وبلاگ آسمانم.

۶ نظر ۲۹ موافق

بلاگ‌گَردون

اکثر ما قبل از این که نویسندهٔ وبلاگ‌های خودمون باشیم، وبلاگ‌هایی رو خوندیم که بهشون علاقه‌مند بودیم و بارها پیش خودمون تصور کردیم که وبلاگی شبیه اون‌ها داریم، شبیه اون‌ها می‌نویسیم و حتی فکر می‌کنیم. ما وبلاگ‌نویس‌ها، با غوطه‌ خوردن توی این فضای دل‌چسب بزرگ شدیم و جامعه‌ی زیبایی که برای خودمون ساختیم رو دوست داریم. می‌خونیم که بنویسیم، می‌نویسیم که خونده بشیم و با کامنت‌هامون، دست می‌اندازیم روی شونهٔ هم و هم‌دیگه رو توی اتفاقات کوتاه و بلند ذهنی یا واقعی زندگی‌مون شریک می‌کنیم. ما وبلاگ‌خوان‌ها، حتی گاهی با خوندن‌ وبلاگ‌های هم‌دیگه، جای هم‌ زندگی کردیم و الحق که برای هم شبیه یک خانوادهٔ مجازی بودیم :)
تا حالا شده که اتفاقی و مثل یک معجزه، مسیرتون به وبلاگی بخوره  که از همون لحظهٔ ورود، احساس صمیمیت و گرمای خوشایندی وجودتون رو در بر بگیره و اون وبلاگ یک جورهایی سنجاق بشه به اون روز و روزهای بعدتون؟ توی آرشیوش غرق بشید و ساعت‌ها بخونید و بخونید و وقتی بالاخره به خودتون اومدید، کلی حسرت بخورید که چرا زودتر با اون وبلاگ‌ و نوشته‌هاش آشنا نشدید؟ یا وبلاگ‌های خلوت و باصفایی که حتی حس کشف ارزشمندی رو در وجودتون ایجاد و شما رو هیجان‌زده کردن؟ ما بلاگرها رو همین داستان‌های کوتاه و بلند به هم رسوندن، پیدا کردنی که ممکنه تعریف کردنش توی چند خط کوتاه تموم بشه اما به کلمه درآوردن احساسات همراه این آشنایی‌ها، چیزی حدود صدها تا هزاران کلمه می‌شه و خاطراتی از پس این آشنایی‌ها به دست میاد که کلمات برای بازگو کردنشون کافی نیستن.
بلاگردون می‌خواد که این وبلاگ‌ها رو زودتر به شما برسونه. دوست داره واسطِ دویدن خون توی رگ‌هاتون از شورِ پیدا کردنِ یک وبلاگ جدید و زیبا باشه.
چندتا نکته هست که دوست داریم در شروع این بخش جدید بلاگردون بهشون اشاره کنیم تا بتونیم با هم، بهتر و بیشتر همراه بشیم و آشنایی‌های نزدیک‌تر و بهتری اتفاق بیفته:
۱- ما معیار و ملاک خاصی برای انتخاب وبلاگ‌ها نداریم؛ لازم نیست حتما صدها دنبال‌کننده و هزاران کامنت داشته باشید. لازم نیست که حتما وبلاگتون در سرویس بیان باشه‌. مهم نیست که نوشته‌های تحسین‌برانگیزی داشته باشید. مهم نیست که روزانه‌نویس هستید یا داستان‌نویس. ادبی می‌نویسید یا تاریخی، علمی، مذهبی و ... ما وبلاگ‌نویس‌ها، همه‌مون از یک خانواده‌ایم و توی این خانواده تک‌تک اعضا به یک اندازه اهمیت دارند. پس منتظر معرفی وبلاگ‌هایی باشید که شاید تا حالا به چشمتون نخورده باشن ولی حتما به دلتون خواهند نشست. ممکنه فکر کنید توی سیل هزاران هزار وبلاگ، دیده نشدید اما منتظر باشید؛ هر لحظه ممکنه اسم وبلاگتون رو توی بلاگردون ببینید. تیم بلاگردون، وبلاگ‌های زیاد و متنوعی رو رصد کرده، از موضوعات و قلم‌ها و سرویس‌دهنده‌های مختلف و خیلی خیلی مشتاقه که این فهرست طولانی رو زودتر با شما، به اشتراک بذاره. نگران نباشید؛ امیدواریم که وبلاگی رو از قلم نینداخته باشیم :)
۲- با هر بار به‌روزرسانی بلاگردون و به همراه هر پست، لینک وبلاگ‌های معرفی‌شده نیز در ستون سمت چپ وبلاگ در بخش «بلاگ‌گَردون» به‌روزرسانی می‌شوند. لطفا با هر انتشار پست به لینک‌ها توجه کنید. مثلا همین الان، شما می‌تونید اولین معرفی ما رو ببینید:)
۳- در پایان هر ماه، در طی یک پست، تمام وبلاگ‌های معرفی‌شده در طی اون ماه رو با هم‌دیگه مرور می‌کنیم تا اگر احیانا وبلاگی از زیر دستتون در رفته، از دستش ندید.
۴- از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید. قراره بعد از معرفی هر وبلاگ در بلاگردون، هر روز یک پست از اون وبلاگ رو با هم توی کانال بخونیم که می‌تونه تجربهٔ لذت‌بخشی باشه:)
۵- همه‌ٔ ما می‌دونیم و برامون قابل درکه که نویسنده‌های بعضی وبلاگ‌ها، فضای کوچک و حریمی شخصی توی وبلاگشون دارن با خوانندگانی مخصوص و تمایل ندارن افراد زیادی به وبلاگشون بیان و خلوتشون رو با دوستان و خواننده‌‌هاشون به هم بزنن. برای احترام به حفظ حریم شخصی این دسته از بلاگرها، لطفا اگر تمایل به معرفی‌ شدن  ندارید، یا اگر افرادی رو می‌شناسید که فکر می‌کنید از معرفی شدن وبلاگشون استقبال نمی‌کنن، بهشون خبر بدید تا این بند رو بخونن و حتما به ما اطلاع بدن.

۱۵ نظر ۴۳ موافق

معرفی فیلم «Revolutionary Road »

امروز در بخش معرفی فیلم همراه می‌شیم با مکالمه‌ای از بینندگان فیلم the revolutionary road  که دیدگاه‌شون رو در مورد این فیلم برامون می‌گن.


- توی نگاه اول که خلاصه داستان فیلم رو نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شیم با داستان یک زوج و چالش‌ها و مشکلاتشون سر و کار داریم.
+ به نظر کلیشه‌ای میاد!
- درسته اما نه کلیشه خسته‌کننده! یه داستان که تکراری بودنش به خاطر اینه که خودمون احتمالا با چنین ماجراهایی درگیر بودیم.
+ و شاید خودمون رو توی شخصیت‌های داستان می‌بینیم و حس می‌کنیم باهاشون آشناییم.
- خیلی جاها اپریل برام آشنا بود. احساساتش! تلاشش برای فرار از پوچی خسته‌کننده.
+ اپریل بی‌تقصیر نبود!
- هیچ کس نیست!
+ فیلم پیش‌زمینه خوبی ابتدای داستان بهمون میده. یه جر و بحث که می‌تونه ما رو برای پذیرش اینکه اتفاقات بعدی چرا و چطور میفتن، آماده کنه!
- ولی هیچ چیز نمی‌تونه خیانت رو توجیه کنه! به هر دلیلی! از طرف هر کسی! تا اواسط فیلم و حتی بیشتر، اپریل برام شبیه یه قهرمان بود که می‌خواست خودش رو، زندگیش رو و همسرش رو از یه دور باطل و یه زندگی توخالی نجات بده! وقتی نقشه می‌چینه! رویا می‌سازه! و تلاش می‌کنه که این رویا رو واقعی کنه. مخصوصا که سعی می‌کنه به همسرش، فرانک، بفهمونه که باید خودش رو بشناسه و دنبال چیزی باشه که دوست داره.
+ شاید منظورش بیشتر به خودشه! وقتی به فرانک می‌گه: "چیزی که تو هستی، توی این زندگی فراموش شده!" شاید این حرف رو درمورد خودش هم صادق می‌دونه!
- ولی لااقل شجاعتش رو داشت. به قول اپریل: "اینکه زندگیت رو اونطور که می‌خوای اداره کنی، جرئت می‌خواد."
+ اگر شجاع بود، تصمیم به فرار می‌گرفت؟
- فرار از ناامیدی و پوچی و دنبال یه روش زندگیِ متفاوت رفتن، چرا که نه؟
+ بیشتر شبیه شعاره! من فکر می‌کنم وقتی احساس می‌کرد از دید بقیه، آدم‌های فوق‌العاده‌ای بودند و زندگی فوق‌العاده‌ای داشتند. اما درواقع اینطور نبودند، دنبال ایجاد تغییر رفت.
- فوق‌العاده بودن رو در چیز دیگه‌ای می‌دید و می‌خواست دنبال اون بره!
+ به نظرم در حق فرانک داره اجحاف می‌شه! فرانک هم اشتباهات خودش رو داشت اما نمی‌شه تلاشش رو و عشقش رو نادیده گرفت.
- خیلی وقت‌ها سردرگم بود. خودش هم نمی‌دونست دقیقا چی می‌خواد!
+ ولی عاشق خانواده‌ش بود. به نظرم دنبال ثبات بود. یه ثبات امن!
- شاید هم از ریسک کردن می‌ترسید!
+ مطمئن نیستم! ما می‌تونیم خودمون رو جای هر دو تصور کنیم و تصمیماتی رو که ممکن بود بگیریم، مرور کنیم. گاهی به هر دو حق می‌دیم و گاهی هر دو رو خطاکار می‌دونیم!

 

"چقدر حقیرانه است که همه امیدت رو روی قولی بذاری که هیچ وقت داده نشده."

 

+ نظر شما در مورد این فیلم و شخصیت‌های فیلم چیه؟

۱۱ نظر ۲۳ موافق
طراح قالب : عرفان