تولد ‌بلاگستان


خوب و بدش رو نمی‌دونیم ولی هر کدوم از ما، یه جایی، یه روزی، تصمیم گرفتیم که برای خودمون دردسر بسازیم و متفاوت از بقیه آدما زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم بیشتر از اونچه که حرف می‌زنیم بنویسیم. نوشتیم و ثبت کردیم و سال‌های سال خاطره ساختیم و پاگیر این دردسر قشنگ شدیم. 
 شاید هیچ کس اندازۀ ما بلاگرها، از روزها و تاریخ‌های خاص زندگیش اطلاعات دقیق نداشته باشه، ماها حتی یه تاریخ هم بیشتر از بقیه داریم، اونم تاریخ تولدِ دخترمونه[ پیشاپیش خسته نباشید می‌گیم به اونایی که قراره بیان سر جنسیت وبلاگشون بحث کنن]، ما کلمات رو تو دستمون گرفتیم تا نذاریم یه چیزایی گرد فراموشی بگیرن، توی این چرخۀ نیستی و نابودی، ما مثل یه کوه ایستادیم و از نوشتن و موندگاری وبلاگ دم زدیم، البته بعدش هم بعضی‌هامون مثل چشمه راهمون رو گرفتیم و رفتیم. 
امروز به مناسبت ۱۶ شهریور ماه، روز وبلاگ‌نویسی، اومدیم اینجا کمی باهاتون خاطره‌بازی کنیم. یاد روزهای خوش بلاگفا، پرشین بلاگ، و ... بخیر، یاد روزهایی که جوون بودیم، تازه جوونه زده بودیم و داشتیم گره خوردن به آدم‌ها رو مشق می‌کردیم. یادش بخیر گرفتن "کامنت عالی" بود زیر یه پست ۲۰ خطی و خویشتن‌داری کردنمون برای فحش ندادن، یادش بخیر «وبلاگ خوبی داری، به منم سر بزن‌"ها و حسرت نداشتن دکمه‌ی بلاک. یادش بخیر "دنبالت کردم، دنبالم کن‌"ها که دوست داشتیم طرف رو واقعا تا سر کوچه با دمپایی ابری خیس دنبال کنیم. یادش بخیر برق رفتن‌ها و پریدن پست ۵۰ خطی که قبل از نوشتن تعداد کامنت‌های احتمالیش رو برآورد کرده بودیم، چه کامنت‌های خیالی که سر پریدن برق ارسال نشد اما در عوضش چه ناسزاهایی که با چشم گریون و مشت‌های گره کرده به سمت اداره‌ی برق روونه کردیم. یادش بخیر اون آهنگ‌های خزی که برای وبلاگ‌هامون انتخاب می‌کردیم و بعد ده‌تا کامنت فحش از دوستامون می‌گرفتیم که حواسشون نبوده و با اسپیکر روشن وبلاگمون رو باز کردن.  یادش بخیر زمانی که حرفامون تو صدای خراطها و تتلو بود و فکر می‌کردیم چه اهنگ خفنی روی وبلاگمون گذاشتیم. چقدر دنبال کدهای مختلف گشته باشیم خوبه؟ چقدر دنبال یه قالب سیاه دپرسی که به همه ثابت کنه حسابی خط خطی هستیم، صفحات سایت چیچک و پیچک و این چیزها رو زیر و رو کرده باشیم خوبه؟  یه زمانی ذکر صلوات توی وبلاگ‌ها بود یادتونه؟ روزی قد ۱۰ دور تسبیح خودمون صلوات می‌دادیم که آمارش بره بالا؟ چه ثواب‌ها که با همین کد صلوات شمارها درو نکردیم.  یه عده توی وبلاگ‌هاشون حباب می‌ساختن، یه عده‌ی دیگه هم قلب می‌ذاشتن که وقتی موس می‌رفت روش عین جیگر پاره پاره‌ی زلیخا تیکه تیکه می‌شد و می‌افتاد پایین‌، چه خود خفن‌پنداری‌ها که با این قلب و حبا‌ب‌ها پیدا نکردیم. ته خلاقیتمون رو یادتونه؟ یه پرده‌ی قرمز که وقتی می‌زدیم روش یه جمله‌ی سنگین نشون می‌داد؟ اواخر هم که دیگه مودب شده بودیم و با اسم خود مخاطب بهش سلام می‌کردیم. 
یادتونه قدیما، هر کی می‌خواست تولد یه آدم خاص رو تبریک بگه، براش وبلاگ جدا می‌ساخت و بعد از بقیه می‌خواست برن تبریک تولد براش بنویسن؟ چه عکس کیک و شمع و تولدت مبارک‌ها که نذاشتیم، چه هماهنگی‌ها که نکردیم با رفیق‌هامون که سر یه ساعت خاص باشن تا به تازه متولد تبریک بگیم، بعد سر ساعت می‌رفتیم و نصفشون عین یاران مسلم تنهامون گذاشته بودن و خبری ازشون نبود. 
یادتونه چقدر جملات هاشم‌ آقا، بقال سر کوچه‌مون رو گذاشتیم تو دهن دکتر شریعتی؟ چه جملاتی که از زبون کوروش کبیر نخوندیم و بعدا فهمیدیم دیالوگ یکی از پسرهای خوشتیپ چشم قهوه‌ای یا دختر مو بور چشم خاکستری رمان م.مودب‌پور بوده. یادتونه نصف روزمون سر کپی کردن مطالب و پیست کردنش توی وبلاگمون می‌گذشت؟ چه شعرهایی از فروغ که کپی کردیم و بیشتر از خود فروغ موقع پست کردنش ذوق داشتیم. 
لینکدونی‌هامون رو یادتونه؟ از بالا تا پایین ستون کناری وبلاگ‌هامون لینک رفیق‌هامون بود که هفته‌ای ۳ بار کامنت می‌دادن بدو بیا آپ کردیم و وقتی می‌رفتیم جوکی که ۲ سال پیش شنیده بودیم رو اونجا هم می‌دیدیم و با لب و لوچه‌ی کج شده استیکر غش‌غش خندیدن می‌ذاشتیم که مبادا بفهمه و روح لطیفش خدشه‌دار بشه. اون صلوات‌های صلوات شمارها یادتونه؟ ۲ برابر ثواب همشون رو موقع فحش دادن به رفیق‌هامون و کامنت‌های الکی دود کردیم و رفت هوا. 
اره، لا‌به‌لای همین سطرها، لابه‌لای همین جلف بازی‌ها، خیلی‌هامون قد کشیدیم، دانشگاه رفتیم، عاشق شدیم و عکس قلب تیر خورده تو وبلاگ‌هامون گذاشتیم. ما جماعت بلاگر یک خانوادۀ دیگه هم اینجا داریم، خانواده‌ای که روند خامی تا پختگیمون رو متاسفانه رصد کردن [یادتون نره که خز بازی‌هامون مثل راز باید تو سینه‌هامون بمونه]. اینجا همون جاییه که پر شده از خون دل خوردن‌های گاه و بی‌گاه‌مون، از اضطراب‌ها و واهمه‌های بی‌امانمون. پر شده از دلتنگی و شوق رسیدن‌هامون. آره، اینجا خودش یه دنیاست، یه دنیا که فقط فسیل‌های بلاگر یادشون مونده از کجا به کجا رسیده! 
 + فسیل‌های مجلس کجا نشستن؟ از خاطرات خزتون رونمایی کنید، قول میدیم فقط بخندیم و مثل یه راز تو سینه‌مون دفنش کنیم :))

بلاگردون یه خبر خوب داره برای اون مخاطب‌هایی که طرفدار بلاگستان شلوغ هستن و از سوت و کوریش دلگیر میشن. چندتا از بلاگرهای خوبمون که چند وقتی بود ما رو مهمون نوشته‌هاشون نکرده بودند، امروز چراغ وبلاگشون رو روشن کردند و یا روشن خواهند کرد. امیدواریم از این به بعد چراغ وبلاگشون روشن بمونه:-)
۴۳ نظر ۳۲ موافق
مترسک ‌‌‌‌‌
۱۶ شهریور ۱۴:۲۷

یادش بخیر یه زمان «وبلاگ»ـهای واقعی زیاد بودن، نه این‌که مثل الان یه اقلیت خاموش یا کم‌مخاطب یا گم‌نام باشن...

#ما_فراموشکاریم

پاسخ :

آره یه روزگاری همه فعال بودن، حال هم رو می‌پرسیدن عین یه خانواده.
امیدواریم بلاگستان دوباره به روزهای اوجش برگرده‌
بلاگر کبیر ^_^
۱۶ شهریور ۱۴:۴۰

اول از همه دلم میخواد اونی که این پست رو نوشته ببینم و لپشو بکشم بگم موش نوش جونت کنه... خیلی باحال بود و من یه جاهاییش واقعا نیشم تا بنا گوش باز شد.اما همزمان با اون لبخند پهن یه غمی داشتم انگار که نمیدونستم چیه تا وقتی که کامنت مترسک رو دیدم و فهمیدم بله... حرف دل بوده... 

 

 

پاسخ :

:))
یکی از نویسندگان پست منم ،خلاصه که اختیار دارید لپ خودتونه :))
این روزهای غم‌انگیز و کم‌کار بلاگستان مثل یه بغض گلوی همه‌مون رو گرفته اما همچنان باز هم امید داریم که روزی بلاگستان فعالمون رو مجدد ببینیم و دلمون گرم حیاتش باشه :)
مریم بانو
۱۶ شهریور ۱۴:۴۳

منم بلاگفا یه وبلاگ داشتم ولی چندتا پست بیشترننوشتم ولش کردم 

 

الان یادم نمیاد حتی اسمش چی بود 

 

درضمن ولاگ من نه دختره نه پسر ! یه آلاچیق خفنه که غروبا توش چای دارچین 

 

درست میکنم:)))

 

 

@ مترسک 

 

بعد ترکیدن بلاگفا خیلی ها اومدن بیان همون واقعی ها !

 

خیلی هاهم رفتن دنبال زندگیشون

 

برای شما فقط اون زمان ودوستانتون واقعی بودن الان ماها وبقیه امثال من 

 

کم مخاطبیم چون روند اینجا اینه میگن دنبال کن دنبال میشی!!!

 

دور ازذهن نیست آدم نخواد هر سبک نوشته ای که باسلیقه وافکارش هم خونی

 

نداره دنبال کنه

 

پس مامیشیم بی مخاطب و گمنام!

پاسخ :

آره بعضی‌ها وبلاگ‌نویسی رو در حقیقت از بیان شروع کردن و به نظرم بیان برای این افتخار باید به خودش بباله :)

مرسی ازت که چراغ اولش رو روشن کردی :دی

این روند دنبال کن دنبال میشی یه روند خنده‌داره عزیزم که از زمان اومدن جعبه‌ی دنبال کنندگان باب شد متاسفانه، ولی یکی از دلایل این بی‌جونی بلاگستان علاوه بر مشغله‌های روزانه‌مون اینه که خیلی اهل کامنت دادن نیستیم.
اگه همه‌مون تلاش کنیم، همت کنیم، برای وبلاگ‌هایی که میخونیم بیشتر کامنت بذاریم، وبلاگ‌نویس‌ها دلشون بیشتر به نوشتن گرم میشه، اینجوری شاید در آینده بلاگستان فعال‌تری داشته باشیم :)
سین دال
۱۶ شهریور ۱۴:۴۸

آخی...

چه خاطراتی که زنده نشد برام... 

:)

پاسخ :

از خاطراتت رونمایی نمیکنی برامون؟ :))
عـلیـرضـ ـا
۱۶ شهریور ۱۴:۵۴

وبلاگ برای بعضی‌هامون مثل طاقِ دیوارِ مدرسه‌مون میمونه که وقتی زنگ ورزش میشه و فوتبال نمی‌کنیم یا راهمون نمیدن، میریم روش می‌شینیم.

 

مطلب خاطره‌انگیزی نوشتید. دستتون درد نکنه. خصوصاً اون صلوات‌شمارها و حباب‌ها و قلب‌ها. :)

پاسخ :

نمیشه وبلاگ نیمکت مدرسه‌ باشه که همیشه بریم روش بشینیم؟ چه غم‌هامون چه شادی‌هامون؟
وبلاگ خیلی از ما شریک تمام زنگ‌هامون بوده، چه ورزش، چه انشا، چه امتحان :)

قشنگ مشخصه که از روزی تجربه میگیدا :دی
Jesse Blueman
۱۶ شهریور ۱۴:۵۶

وای وااای وایییی^__^

چه پست قشنگی بود!!

خط به خطش هم لبخند داشت و هم یه غم عجیبی.

ممنون از نویسندگان این پست. حالمون خوب شد واقعا!

کم کم باید این وب رو جایگزین وب رسمی بیان کنیم که حتی چنین مناسبت هایی هم به نوک قلم(!) مبارکشان نیست!

پاسخ :

^_^
مرسی :))
نویسندگان پست هم از همین تریبون میگن "خواهش میکنیم، قابل نداشت" :)
وبلاگ بیان یه روز مهم رو تبریک گفت قبلش، روز تنبل‌ها :دی
•miss writer•
۱۶ شهریور ۱۵:۰۳

به به تبریک متقابل!

 

من و دوستم با هم وبلاگ زدیم اولین بار.وبلاگمون تو بلاگفا بود.بعد میرفتیم واسه همدیگه کامنت میزاشتیم و به دوستای همدیگه هم میگفتیم برن کامنت بزارن که مثلا معروف بشیم.خخخ

یادش بخیر...عکس های بازیگرا رو میزاشتیم با کلی هشتک زیرش که وایرال بشیم.یا مثلا یه عکس فتوشاپ شده مسخره میزاشتیم با یک کپشن چرت و پرت

پاسخ :

ممنونیم :)

میتونی یه پست بنویسی و اسمش رو بذاری تلاش‌های من و دوستام برای سلبریتی شدن :دی

عـلیـرضـ ـا
۱۶ شهریور ۱۵:۰۴

اون که شکّی نیست! من هم گفتم بعضیا. تازه همیشه هم وقتی که از زنگ ورزش کناره میگرفتیم به خاطر غم نبوده. گاهی به جاش میرفتیم کتابخونه مثلاً یا یه ورزش دیگه مثل تنیس یا... 

 

بله! البته اگه تجربه داشتن رو با پیری و فسالت (فسیل بودن!) برابر ندونید. :))

پاسخ :

عجب معلم پایه‌ای داشتید، ما معلممون تا خیالش راحت نمی‌شد که همه‌مون دور زمین چرخیدیم و همون دایره‌های توی کارتون‌ها بالای سرمون نیومده ولمون نمی‌کرد :))
من  از اول هم خسته بودم ولی، همیشه میرفتم یه گوشه شطرنج بازی می‌کردم :دی

:))

حوریا ش (رسا)
۱۶ شهریور ۱۵:۱۹

وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن

پاسخ :

عالی بود :))
حوریا ش (رسا)
۱۶ شهریور ۱۵:۲۰

شوخی کردم

نزنین منو

یادش بخیر

چه هممون هم خاطراتمون مشترکه

همه داغ دلمون تازه شد

هم حسرت خوردیم که آه یادش بخیر

معلوم نیس اون بچه ها کجان 

 

پاسخ :

داشتم می‌رفتم دمپایی‌ ابریم رو بیارم :دی
آره واقعا، ما هم موقع نوشتن کلی دلتنگ خاطراتمون شدیم :(
گربه ...
۱۶ شهریور ۱۵:۲۳

این پست رو که خوندم کاملا احساس کردم جوونم(آخه هیچکدوم اینارو تجربه نکردم^__^).

واقعا فاز اینایی که وبشونو پر از قلب و حباب می کردن چی بود؟ چون من همیشه دست کم یه ربع مشغول ترکوندنشون میشدم و کلا یادم میرفت هدفم از ورود به وب چی بودD: بعدشم که میومدی مطالبشو بخونی اونا مزاحم میشدن:|

پاسخ :

آه ننه، برو اون دندون مصنوعی‌های منو بردار بیار تا برات از روزگار گذشته بگم :))

راستش هنوز خودمون هم نمیدونیم فازمون چی بود :))
 ولی خب یه دوره‌ای روی بورس بود این چیزها دیگه :))
Nobody -
۱۶ شهریور ۱۵:۳۶

چه پست قشنگی بود ^ـــ^ اصلا اگه من یه تصمیم درست تو زندگی‌م گرفته باشم این بود که وبلاگ زدم. البته فکر نکنم تصمیم بوده باشه... راستش اصلا هیچ ایده‌ای ندارم که چجوری شد. اونقدر بچه بودم که حتی نمی دونم اصلا وبلاگ رو از کجا پیدا کردم! :/

پاسخ :

مرسی ^_^
پس شما هم بزرگ شده‌ی وبلاگید، ریشه دونده تو خاک اینجا :)
امیدواریم همیشه باشید و چراغ وبتون روشن باشه و خودنمایی کنه :)
سیمیا ‌‌‌‌‌
۱۶ شهریور ۱۵:۴۳

Those were the days my friend, we thought they'd never end !

پاسخ :

آره، ما همیشه فکر میکنیم روزهای خوب موندگارن، نمیدونیم که روزی همه‌شون میگذرن و برامون میشن یه خاطره‌ی دور!
احسان ‍‍
۱۶ شهریور ۱۵:۵۳

عالی

 

D:

پاسخ :

الان ولی بلاک داریما :دی
Alireza z.i
۱۶ شهریور ۱۵:۵۸

اگه هولدن کالفیلد قراره که ستاره وبش رو توی آسمون بلاگستون روشن کنه که تکبیر... :)

اگه هولدن نیست که هیچی. :(

ولی باز هم منتظر از سکوت برگشته‌ها هستم.

پاسخ :

نه متاسفانه اطلاعی از هولدن نداریم.
:)

Anne Shirley
۱۶ شهریور ۱۶:۳۴

به واقع میتونم بگم من اینجا بهترین دوستا و خانواده ممکن رو پیدا کردم که همیشه پشتم هستن و همیشه خدا رو بابت بلاگر بودنم ( یه نیمچه بلاگر البته!) شکر میکنم ^__^

مررررسی ازهمتوووووون که هنوز اینجایید و مینویسید *__* 

پاسخ :

خدا رو شکر :)
علاوه بر نوشتن، رفقای ما ریشه‌های ما هستن، ریشه‌هایی که برای همیشه، حتی اگه نباشیم ما رو به این فضا وصل میکنه.
ما هم از شما ممنونیم که با چراغ روشن وبتون باعث نفس‌های حیات بلاگستانید :)
برکــ ــه
۱۶ شهریور ۱۶:۵۷

نمیدونم سال ۹۴ همه بیشتر فعال بودن یا من فعال بودم:)) ولی بعد ۹۴ به ۹۵ دیگه کم کم رفقا رفتن. اون روزا که برنمیگرده ولی امیدوارم یه همچین فضایی رو دوباره ببینم تو بیانستان:دی  البته اگر خودم باشم=))

پاسخ :

اره ۹۴_۹۵ هم بلاگستان هنوز روزهای نسبتا خوبی داشت :)
همه‌ی ما امیدواریم که دوباره اون روزها برگرده ، ان‌شاءالله که شما هم باشید و بنویسید و لذتش رو با هم ببریم :)
دُردانه ‌‌
۱۶ شهریور ۱۷:۰۸

چه متن قشنگی نوشتید. خط به خطش برام یادآور خاطرات دور بود :) اون موقع برای اینکه ملت سر بزنن بهمون و وبلاگمونو بخونن و نظر بذارن، هی می‌رفتیم این‌ور اون‌ور کامنت می‌ذاشتیم برای این و اون و چه ذوقی می‌کردیم وقتی بقیه برای پستامون کامنت می‌ذاشتن. الان ولی مد شده یه عده نظرات پستاشونو کلاً می‌بندن میگن شرایط پاسخگویی ندارم و با نظراتتون تمرکزمون به هم می‌ریزه و اِل می‌شیم و بِل می‌شیم :دی :)) شما نمی‌دونی از دست این بلاگرا کجا میشه شکایت کرد؟ سازمانی نهادی جایی نیست حق ما خواننده‌ها رو از اینا مطالبه کنه؟ :دی

پاسخ :

قشنگی از خودتونه ^_^
آره، میرفتیم کامنت میذاشتیم که در رفت و آمد باز بشه :))
اصلا از اول هم لحظه‌ی دیدن "یک نظر جدید" جزء لحظات بهشتی بود :))
نه متاسفانه، فقط اگه میشه کامنت ناشناس داد، فحش بده و در برو، شاید به خودشون بیان :دی
عکاسِ فرفری!
۱۶ شهریور ۱۷:۱۸

چه متن قشنگی!

من نصفش رو تقریبا تجربه کردم چون اتفاقی کلا وبلاگ زدم و نوشتم " البته خودم رو وبلاگ نویس نمیدونم به اون صورت😁 " و کلا همین وبلاگ رو داشتم و دارم....ولی واقعااااا چندتا رفیقی که از وبلاگ دارم بشدت برام عزیزن و دوسشون دارم❤😍

 

پاسخ :

مرسی، قشنگی از خودته فرفری جان ^_^
پس تو هم خاطرات خز زیاد داری :))
بمونید برای هم فرفری جان ^_^

حوریا ش (رسا)
۱۶ شهریور ۱۷:۵۸

پس خدا بهم رحم کرده :))

پاسخ :

خیلی :دی
** گُلشید **
۱۶ شهریور ۱۸:۲۸

چقدر حیف که من خیلی از این خاطراتو تجربه نکردم چون کلا با بیان شروع کردم تازه اونم خیلی وقت نیست و به قول "گربه..." با این پست حس کردم چقدر جوونم:)

 

تبریک به همه ی بلاگرا:)

پاسخ :

شما جوون‌ها امید ما هستید :دی
بیان باید به خودش بباله که خیلی از شما عزیزان با بیان وبلاگ‌نویسی رو شروع کردید، امیدواریم که همیشه بمونید، خوب بنویسید و چراغ وب‌هاتون رو روشن نگه دارید :)
ممنونیم گلشید عزیز، ما هم تبریک میگم :)
yasna sadat
۱۶ شهریور ۱۹:۰۵

وااای چقدر چسبید بهم این پست

 

خیلی خوب تاریخچه‌مون رو به رخمون کشید😍😍

دمتون گرم 

پاسخ :

قابلی نداشت سادات جان ^_^

پس تو هم اهل خز بازی بودی؟:))
قربانت :)
آرتمیس 🌙
۱۶ شهریور ۱۹:۰۸

چه پست نوستالژیکی ^____^ 

البته من تازه اومدم ولی خیلی بهم حس خوبی داد و خوشحالم که اومدم به جمع بلاگر ها و امروز می تونم به خودم تبریک بگم :) 

پاسخ :

^_^

خیلی خوش اومدی به جمع بلاگرها آرتمیس عزیز، امیدوارم سال‌های بلاگری خوبی پیشرو داشته باشی :)
ما هم تبریک میگیم بهت :)
محمود بنائی
۱۶ شهریور ۲۰:۳۹

اول که تبریک میگم بابت این پست شیرین و پرخاطره اما دلتنگی که از خاطرات اون روزها مونده سنگینه! 

اصولا آدم تودار و خجالتی بودم و میونه ای با زدن حرفهام حتی توی وبلاگ هم نداشتم، اولین تلاش هام برای ساختن وبلاگ توی پرشین بلاگ و برای انجمن حقوق بشر شیراز بود و الان که فکر میکنم چه هدر بی ربطی براش ساخته بودم اما چون به چشم خودم قشنگ بود پس برام کاملا موجه بود، نمیدونم اصلا اون وبلاگ را دید یا نه! تلاش بعدی سال86 وبلاگی به اسم زنگ تفریح بود که توش اهداف زیست محیطی را دنبال میکردم و حس میکردم میترکونه و لینکش را با اس ام اس! به دوستام میفرستم و همه میپرسیدن این چیه! حالا چیکار کنیم! :) فکر میکنم یک نفر روی یکی از طولانی ترین پست هام نظر داد اما دیگه دانشجو شدم ننوشتم هیچ وقت نفهمیدم سرنوشتش چی شد. 

تا سال 92 دوباره برای محل کارم سعی به ساختن یک سایت داشتم که با بیان ٱشنا شدم و نمیدونم چرا حس کردم باید مثل چهره های مطرح و مهم باید با اسم واقعی خودم بنویسم نه با اسم مستعار و...  و شد آنچه شد. 

توی این سالها خیلیها اومدن و رفتن و بعضی ها هم موندن! نمیدونم تا کی چراغ بلاگم روشن میمونه اما اگه یک تغییر جدید نداشته باشم قطعا کم کم خاموش میشه. 

قطعا خانوم معلم یکی از اصلی ترین نویسنده های این پست بوده، شاید پری هم خاطراتی از بلاگ داشته باشه. 

 

پاسخ :

ما هم تبریک میگیم، به هر حال رسم هر خوب و بدی سپری شدنه به هر حال :)
پس ورودتون به وبلاگ‌نویسی به صورت رسمی بوده و مثل اکثر ما با مطالب کپی پیستی بزرگان نبوده؟ :))
خیلی هم خوب :)
پس امیدواریم یه تغییر مثبت خوب براتون اتفاق بیوفته تا همیشه چراغ وبتون روشن بمونه و خواهش میکنیم حرفی از خاموشی و رفتن نزنید، موقع رفتن هر بلاگری یه غم به شونه‌ی بلاگستان اضافه میشه.
 این پست حاصل هم‌فکری تیم بلاگردونه و همه‌ی اعضا تو ثبتش نقش دارن :)
فاطمه ‌‌‌‌
۱۶ شهریور ۲۱:۵۳

وای وای :)) تقریبا همه رو تجربه کردم، یادش بخیر :))

یادتونه یه وبلاگایی می‌رفتیم تا کلیک می‌کردیم یه پنجره‌ی ارور مانند باز می‌شد یه جمله‌ای چیزی توش بود؟ بعد دوباره کلیک می‌کردیم یه جمله‌ی دیگه میومد! و این روند ادامه داشت و این هم از مواردی بود که فحش رو روانه‌ی صاحب وبلاگ می‌کردیم :))

پاسخ :

مرسی که بهمون گفتی تو خز بازی تنها نبودیم :دی
آره :))
بعد گاهی به جایی میرسید که یه متن می‌اومد که نوشته بود "واقعا هنوز خسته نشدی؟" و خلاصه کلی به ریشمون می‌خندیدن :)))
حدیث ツ
۱۶ شهریور ۲۲:۵۳

اعتراف میکنم که منم از اون پرده قرمزها رو روی وبلاگم گذاشته بودم،منتهی رنگ صورتیش!!و نمیدونم چه اصراری داشتم که رنگش حتما باید با قالب وبلاگ ست باشه :))

یاد کدهای قلب و گل بارشی،شکلک های کله زردی،قالب های میس هانی و آیناز و آوازک و...بخیر :)

آیکن هایی که پشت سر هم میذاشتیم گوشه ی وبلاگمون و چقد دغدغه داشتیم وبلاگمون حتما لوگو داشته باشه و دوستامون لوگو رو بذارن تو وبلاگشون!

یادِ "کامنت یادتون نره" ها بخیر :))))

فکر میکردیم هرکی تعداد لینکِ دوستانش از همه بیشتر باشه خفن تره :)))

یهو پنجاه تا وبلاگ رو لینک میکردیم و دونه دونه به همشون کامنت میدادیم به وبلاگ منم سر بزن :))) هرکی هم سر نمیزد یه رسمی داشتیم به نامِ "لینک تکونی" که حذفش میکردیم و حالشو میگرفتیم :)))

یادمه یه کد "قفل راست کلیک" بود که تنبیه داشت،اگر بیشتر از دوبار کلیک میکردی کلا کامپیوتر هنگ میکرد و ارور میداد و مجبور بودی ریست کنی تا درست شه!حالا فکر کن من چقد خبیث بودم که از اون کدها استفاده میکردم :)))))

تازه یه مدت مُد شده بود این تازه عروسای لوس وبلاگ میساختن با عنوان های لوس تر:

خاطرات من و شوشوم :)))

خانومیِ آقاییش :))

خانومِ فلان و همسریش :))

دیگه دارم آبروداری میکنم و عنوان های ضایع تر رو نمیگم :))))

پاسخ :

حساسیتی که روی وبلاگ داشتیم رو خونه‌مون نداشتیم :))
ماشالا ماشالا تمام مسیرهای خزبازی رو باهامون طی کردی :))
چه حس خفن بودنی هم داشتیم وقتی که میرفتیم یکی رو پاک میکردیم،انگار اهرم قدرت دستمون بود :دی
آره یه جوری قفل میکردیم انگار اون شعر مرحوم مشیری و مثلا خودمون سرودیم دوست نداریم با اسم کس دیگه‌ای ثبت بشه :)))
خواهش میکنم دیگه تو اسامی ادامه نده، به جاهای باریک کشیده میشه :دی
فرشته ...
۱۶ شهریور ۲۲:۵۸

تولد عیدمون مبارک :))

امیدوارم تا همیشه، هر روز کلی ستاره‌ی روشن قشنگ تو پنل‌هامون خودنمایی کنه *_*

پاسخ :

ممنون :))
ان‌شاءالله :)
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۷ شهریور ۰۰:۳۳

حس خوب و غریبی داشت این پست.چه خاطراتی زنده شد.. واقعا خاطرات وبلاگ و دوستای وبلاگى فراموش نشدنى هستند.خوشحالم که همچنان توى جمع وبلاگ نویس ها هستم پس از سالهای بسیار،خوشحالم با وجود اینکه رونق این فضا مثل گذشته های دور نیست،اما همچنان پابرجاست و

یه خونه ی امن و بی حاشیه توی بلاگستان دارم.

ده سال گذشته

دوران جوونیمون و خاطراتمون حک شده روی صفحات بلاگمون

اگه با همین فرمون ادامه بدیم همینجا پیر میشیم 

ایشالا نوه نتیجه دار شدن وبلاگ نویس ها رو هم اینجا جشن بگیریم :دى

پاسخ :

خوشحالیم که خوشت اومده نیلگون عزیز :)
ما هم خوشحالیم که تو جمع چنین رفیق‌های خوب و بامعرفتی هستیم :)
پس همین فرمون رو بگیر که پشتتیم :))
اره مثلا بیایم به خودت بگیم به‌به مبارک باشه ننه، ایشالا عروسی نتیجه‌هات :دی
macho picho
۱۷ شهریور ۱۲:۵۴

از وقتی که شبکه های اجتماعی گسترده تر شد ، مثل ورود و ظهور تلگرام و اینستاگرام ، کم کم وبلاگها از رونق افتادند .

من توی وبلاگم دو جور مطالب هست . یکجور وقتی که خیلی ناراحت یا خیلی شاد هستم ، مطلبی رو می نویسم . یکجور هم مطلبی رو می نویسم که به اعتقاد خودم ، برای خواننده مفید هست .

البته هر کسی ی نظری داره و نظر همه قابل اعتماد ، ولی بعضی وبلاگ هایی که نویسنده میاد از اتفاقات اون روز مینویسه ، برام قابل هضم نیست . مثلا صبح پاشدم این صبحانه رو خوردم و بعدش رفتم فلان جا و شب فلان کار کردم . خب که چی؟ به نظر من توی وبلاگ باید مطالب به درد بخور گذاشت . یا وبلاگ محلی برای به آرامش رسیدنت باشه . به نظر من نباید با حرفای صد من ی غازمون ، وقت مردمو الکی هدر بدیم . واسه همینه من زیاد نمی نویسم . 

پاسخ :

راستش رفتن و کم شدن خاصیت همه‌ی فضاهاست و فقط همیشه اونهایی میمونن که علاقه‌ی خاص و تعهد خاصی به اون فضا دارن، کسایی که حس تعلق میکنن به اون فضا :)
در مورد اون وقت هدر دادن که البته ما خودمون تصمیم میگیریم چه محتوایی رو دنبال کنیم و چه محتوایی رو نه ، به هر حال هر کس دوست داره یکجور بنویسه و ما نمیتونیم تعیین کنیم که بقیه چه چیزی رو بنویسن ولی خب بله، هر کدوم از ما باید تلاش کنیم محتوای خوب و مفیدی رو تولید کنیم، محتوایی که اول برای خودمون و بعد برای بقیه مفید باشه :)
ممنونیم از شما که تلاش میکنید و زمان میذارید که محتوای خوب و مناسب تولید کنید :)
macho picho
۱۷ شهریور ۱۲:۵۵

میخواستم بنویسم قابل احترام ، نوشتم قابل اعتماد 

پاسخ :

:)
شارمین امیریان
۱۷ شهریور ۱۳:۱۶

عالی بود. به وبلاگ من هم سر بزن 🤣

 

 

سلام. 

من اولین وبلاگم رو فکر کنم سال ۸۸ زدم. اون موقع دانشجوی ارشد بودم ولی یادمه تو وبلاگم خیلی شلوغ بازی درمیاوردم و همه ش از قالبهای جیغ و بچگونه استفاده میکردم. کامنتدونیم هم کامل تبدیل شده بود به چتکده و با یه سری از دوستان بلاگر کلی مسخره بازی در می آوردیم. با اسم و فامیل واقعیم مینوشتم و یک سوم پیوندهای وبلاگم، دختر و پسرهای فامیل بودن و همه دوست و آشنا و فامیل و ... میدونستن وبلاگ مینویسم. البته هنوزم اکثرشون میدونن.

یه بارم یکی از دوستام که وبم رو میخوند بهم گفت اگه نمیشناختمت فکر میکردم نوبسنده این وب یه دختر ۱۷_۱۸ ساله تخس و شیطونه. در حالی که تو دنیای واقعی خیلی آروم و سرسنگین بودم!

استاد راهنمام هم وبلاگم رو میخوند ولی من کار خودمو میکردم.🤦‍♀️

پاسخ :

باشه عزیزم فقط یه چند دقیقه صبر کن برم دمپایی ابری‌هام رو بپوشم :دی

سلام
پس خداقوت میگیم بهت که یه تنه مرزهای خز بازی رو جابه‌جا کرده بودی :دی
واقعا فامیل میدونستن؟ آفرین به شهامت :))
چه اشکالی داره؟ کودک درونت خیلی فعال بوده خب :))
عرفان ...
۱۷ شهریور ۱۴:۲۸

اکثر ما اوایل دوره وبلاگ از جمله خودم از این نظرات کم ارسال نکردیم :)) ://

...

این روز مبـــــــــــارک باشــــــــــه!

پاسخ :

اینجا شده شکل اتاق اعتراف، همه هم ماشالا سابقه دارن :دی

مبارک همه باشه :)
مهناز ...
۱۷ شهریور ۱۵:۴۰

این پست خیلی خیلی حس خوبی داشت. تمام خاطرات وبلاگ نویسیمون زنده شد :دی

 

یه خسته نباشیدم می گم به کسی که کامنتا رو جواب میده. خیلی پرانرژی و خوبید خلاصه :))

پاسخ :

خوشحالیم که خاطراتت رو زنده کردیم و یاد ایام شباب افتادی :))

عه با منی؟ مرسی واقعا، دیگه داشتم افسردگی می‌گرفتم :)))
لطف و محبت شما و کامنت‌های پر انرژیتونه که ما رو هم سر ذوق میاره، ما هم از شما ممنونیم ^_^
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۷ شهریور ۲۳:۰۵

من پست تولد میذاشتم کادو رو هم با رمز میذاشتم که طرف خودش ببینه:-))))))

پاسخ :

خدای خلاقیت :)))
free bird
۱۷ شهریور ۲۳:۵۸

_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____________________¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
_______________________¤¤
..........................

سلام‌ D: 

 اینجا یکم قاطی شد، ولی درواقع باید شبیه قلب باشه! 

یادش بخیر چه روزگاری، البته من بیشتر تاریخچه‌ی وب‌خوانیم طولانیه تا وبلاگ‌نویسی :).

پاسخ :

ای خدا :)))

سلام ^_^
الام شبیه هر چی هست الا قلب :دی
یه عالمه از این کامنت‌ها داشتیم برای ساختن شکلک‌های مختلف؛ یا اینکه وسطش مینوشتن به روز شدم بهم سر بزن :)))
اون همه حوصله رو واقعا باید ارج می‌نهادیم :دی
خوشحالیم که حالا می‌نویسی و سابقه‌ی وب‌نویسیت رو هم طولانی میکنی :)
عاشق بارون... ⠀
۱۸ شهریور ۰۱:۴۳

یا کد بارون برای هدرمون می‌گذاشتیم. :دی

چقدر خاطرات زنده شد! :)))

پاسخ :

انواع و اقسام کدها رو گذاشتیم ببینیم کدومش به دلمون بیشتر می‌شینه :)))
^_^
پرستوی عاشق
۱۸ شهریور ۰۲:۳۷

آدمای خاطره باز همیشه یه غمی تو دلشون میمونه... وقتی این خاطرات رو مرور کردم غمگین شدم. یه غم که خودشو موذیانه پشت لبخند و حتی خنده ی خوندن این نوستالژی ها پنهان کرده

 

من آدم خیلی خیلی خاطره بازیم

هیچ جا  هیچ جا هیچ جا برام مثل وبلاگ نشد و  قطعا نمیشه

دلگیریم هم از اون سروری که وبلاگمو پاک کرد و از خودم که چپ و راست وبلاگامو پاک کردم پا برجاست هنوز 😑

 

اما بنظرم فضای بیان خیلی خوبه ماشاءالله

همینکه این ستاره ها هستن خوبه

من فکر میکنم وبلاگ هیچ وقت منسوخ نمیشه

آدما همیشه به جایی احتیاج دارن دور تر از هیاهو

سرعت شبکه های اجتماعی بالاتر از اونیه که بتونه این آرامشو به آدما برگردونه

اما وبلاگ....

وبلاگ اصیله

بی انتهاس

واسه هر کی میتونه اونی باشه که دلش میخواد

هیچی جای وبلاگو نمیگیره

هیچ وقت

 

 

برای من شبکه های اجتماعی حکم میدون جنگو دارن و وبلاگ حکم استراحت گاه

و چه خوب که این متنو نوشتید و بردبدمون به حال و هوای خب دهه ۸۰

دلم میخواست حسرت گذشته ها رو نخورم

اما گاهی واقعا دلم میخواد برگردم به اون زمانا

با صدای نخراشیده ی دایال آپ به نت وصل شم

یاهو مسنجرمو باز کنم و پیامای جدید داشته باشم

ایمیل برام حیاتی باشه و هر رور از آدمای مختلف توش پیام دریافت کنم...

قالب وبلاگ برام دغدغه باشه و از عوض کردن ناشیانه کدهاش فند تو دلم آب بشه....

 

اما خب

دنیا هنوز قشنگیاشو داره

:)

 

راستی جا داره اعتراف کنم من هیچ وقت بدون گذاشتن یه نظر مرتبط با مطلبی که توش نظر گذاشتم، تبلیغ وبمو نکردم :)) 

اون زمانا که دغدغم بود ملتو دعوت کنم بیان مطلبمو بخونن حتما یه مطلبشونو میخوندم، راجع بهش نظر میدادم و بعد دعوت میکردم.

این از افتخارات وبلاگیمه :))))

پاسخ :

اره، کنار هر خاطره‌ی خوبی همیشه غم سپری شدنش هست :)

وبلاگ شبیه اون خونه ویلایی قدیمیه که توش باغچه‌ی مادربزرگ داره ولی شبکه‌های اجتماعی خونه‌های آپارتمانین، اولش جذابن ولی بعد دلت میگیره.

فضای بیان روزگاری شلوغ بود، همیشه کلی ستاره‌ی روشن از کلی وبلاگ خوب داشتیم ولی الان خیلی کم شده وبلاگ‌ها، فعالیت‌ها، کامنت‌ها و حضورها :(

ما همه‌مون دلمون برای اون روزها تنگ شده، روزهایی که غر میزدیم ولی الان برامون رنگ حسرته، پر از دلتنگیه .

خب باید اعتراف کنم منم هیچ‌وقت چنین کاری رو نکردم ولی خب زیاد بود این چیزها :))
یه ترفند خوب داره، منتهی من خسیسم آموزش نمیدم :دی
بهت افتخار میکنیم این بلاگر پر افتخار :))
صخی
۱۸ شهریور ۰۸:۳۰

چهههه قدر با این پست گفتم وااای اره! و چه قدر پقی زدم زیر خنده و چه قدر آخرش یهو بغضم گرفت! مرسی که نوشتیدش، خیلی مرسی! 

پاسخ :

:))
خواهش می‌کنیم صخی عزیز، هدف ما درو خاطرات بود :))
مهتاب ‌‌
۱۹ شهریور ۱۸:۲۶

 فکر می‌کنم منظور دردانه از کسایی که نظرات رو به بهونهٔ تمرکز می‌بندن، دقیقا خودش بود :))

پاسخ :

اره فقط متاسفانه بعد از پاسخ دادن یادم اومد که خودش هم جزء همون دسته است که باید براشون فحش ناشناس گذاشت :دی
Maglonya ~♡
۱۹ شهریور ۱۹:۲۸

یادش به خیر من خودم یکی از پیشکسوت های خزیت بودم ((=

اون زمانا فکر میکردم همیشه یکی هست که عکسی که من تو وبم آپلود کردم رو برداره و تو وب خودش بذاره.

و همیشه هم شاکی بودم سر این درحالی که:

1- نه واقعا کسی بود که اون عکسا رو برداره

2- اصلا چرا باید برمیداشت؟ اونقدر بی کیفیت بودن که گاها خودمم نمیتونستم تشخیص بدم این موجود چیه تو عکس ((:

3- اصلا گیرم که برداشت و گذاشت تو وب خودش، خب که چی؟ XD

ای خدا... 

چه دورانی بود(("=

پاسخ :

مرسی اعتراف :))
اصلا یه دوره‌ای خفن پنداری‌های عجیبی داشتیم :دی
بگو که کد قفل کپی رو نذاشته بودی رو توی وبت :)))
جولیک ‌‌‌‌‌
۲۰ شهریور ۱۲:۱۳

من خیلی یادمه که سالی یک الی سه تا وبلاگ می‌بستم و پستِ اولِ وبلاگ جدید همیشه حضور غیاب بود. "ملت بیاید نشون بدید هنوز دیوونه‌تون نکرده‌م و منو می‌خونید. :))"

 

به مدت یک سال هم حداقل هفته‌ای یک هفته تیتراژ انیمه می‌ذاشتم با متن انگلیسی و ژاپنی و عکس. هیچ‌کس هم دل‌سوزم نبود بگه دختر جان برو یه دور بزن حالت که خوب شد برگرد، این چیزا رو تو وبلاگت نذار. :))

 

بعد این‌که پرشین بلاگ تمام اسمایلی‌های یاهو رو داشت، اما ما می‌رفتیم سرچ می‌کردیم اسمایلیِ خوشگل برای وبلاگ، یه وبلاگِ بلاگفایی بود که فقط مختص این کار بود و جواب اول سرچ گوگل هم می‌اومد، از تو اون اسمایلی متحرک گوگولی‌مگولی بر‌می‌داشتیم برای استفاده در متن.

حین نوشتن این قسمت یادم اومد یه مدت هم مد شده بود آخرِ ستونِ لینکدونی، تو کدِ وبلاگ عکسای رنگی رنگیِ دو سانت در دو سانت اضافه می‌کردیم. اصلا یه سری وبلاگ هم بود مختصِ این عکس رنگیا با کدش. بیشتر هم کتونی آل‌استار و مدادرنگی و ابرای خوشحال و آب‌نبات و این چیزا بودن. :))

پاسخ :

بعضی وبلاگ‌ها گاهی اون بالا چندتا پست ثابت میداشتن، خوش‌امد گویی و سلام و فلانD:

همه تو اون حال و هوا بودن کسی دلسوز نبود:-))

وای آره من اون اسمایل گنده‌های متحرک رو خیلی دوست داشتم*_*
یکی هم بود حروف انگلیسی متحرک و ستاره‌دار بود. یا مثلا حروف آتیش می‌گرفتن:-))

چقدر گوگوری پگوری بودیم:-)))
پلڪــــ شیشـہ اے
۲۳ شهریور ۱۵:۳۹

سلام و خداقوت

چه قدر خاطره انگیز بود این پست. ممنون از نویسنده های این متن جذاب.

منم غمگین میشم از این که خیلی از بچه ها رفتن. چه شب بیداری هایی داشتیم دور هم. چه روزای تعطیلی ... با مزه و خنده دار بود.

 

وبلاگ نویسی و دنیای وبلاگ خیلی برای من سحرآمیز بود در نگاه کلی و یکعالمه اتفاقات جالب، هیجان انگیز و غم انگیز حتی برای من رقم زد.

من حتی توی برحه هایی اصلا خاطرات واقعی با آدمهای واقعی نداشتم به اون پر رنگی و هرجا هرچی میخواستم تعریف کنم، اولش میگفتم: دوستم نوشته بود، اون وبلاگ نویسه گفته بود، خانم فلانی بود که گفتم اون نوشته بود، آقای فلانی بودا اون تعریف کرده بود.

تجربیات جالبی اینجا بدست آوردم که شاید هیچ وقت هیچ جای دیگه پیداشون نمی کردم. یا تنهایی هایی که اینجا با هم فکرهام پر کردم. کسایی که هیچ وقت توی دنیای واقعی همه باهم ممکن نبود جمع بشن.

پاسخ :

سلام و ممنون
خواهش میکنیم، خوشحالیم که دوست داشتید :)
حیف که اون روزها تموم شد واقعا :(

دنیای وبلاگ به ما یه خانواده داد، یه خانواده به وسعت همه‌ی ایران، یه خانواده که توش با هم دوست و رفیقیم :)
اره تجربیاتی که اینجا به دست اوردیم با خوندن و معاشرت با افراد دیگه شاید هیچ‌جا به دست نمی‌اوردیم، با افرادی اشنا شدیم که شاید تو دنیای واقعی احتمال برخورد باهاشون خیلی کم بود ، ما همه‌مون از وبلاگ ممنونیم که دنیایی به وسعت ذهن بلاگرها بهمون داد :)
مرسی از کامنت قشنگتون ^_^
Lee. NarXeS(:
۲۴ شهریور ۱۷:۵۱

من اولین نوشته هامو توی رز بلاگ نوشتم حدود یازده سال پیش وقتی هشت سالم بود:)

یادش بخیر چند وقت پیش بعد از کلی جست و جو بلاخره ادرسشو توی یکی از دفتر خاطرات قدیمی پیدا کردم و بهش سر زدم، بد جور حالم گرفته شد +_+

پر از غلط املایی و نقاشی ها ی افتضاح!

 

پاسخ :

اوه پس شما کودک بلاگر بودید :))
:)))
همینا دلچسب‌ترش میکنن ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفان