یادش بخیر یه زمان «وبلاگ»ـهای واقعی زیاد بودن، نه اینکه مثل الان یه اقلیت خاموش یا کممخاطب یا گمنام باشن...
#ما_فراموشکاریم
اول از همه دلم میخواد اونی که این پست رو نوشته ببینم و لپشو بکشم بگم موش نوش جونت کنه... خیلی باحال بود و من یه جاهاییش واقعا نیشم تا بنا گوش باز شد.اما همزمان با اون لبخند پهن یه غمی داشتم انگار که نمیدونستم چیه تا وقتی که کامنت مترسک رو دیدم و فهمیدم بله... حرف دل بوده...
منم بلاگفا یه وبلاگ داشتم ولی چندتا پست بیشترننوشتم ولش کردم
الان یادم نمیاد حتی اسمش چی بود
درضمن ولاگ من نه دختره نه پسر ! یه آلاچیق خفنه که غروبا توش چای دارچین
درست میکنم:)))
@ مترسک
بعد ترکیدن بلاگفا خیلی ها اومدن بیان همون واقعی ها !
خیلی هاهم رفتن دنبال زندگیشون
برای شما فقط اون زمان ودوستانتون واقعی بودن الان ماها وبقیه امثال من
کم مخاطبیم چون روند اینجا اینه میگن دنبال کن دنبال میشی!!!
دور ازذهن نیست آدم نخواد هر سبک نوشته ای که باسلیقه وافکارش هم خونی
نداره دنبال کنه
پس مامیشیم بی مخاطب و گمنام!
وبلاگ برای بعضیهامون مثل طاقِ دیوارِ مدرسهمون میمونه که وقتی زنگ ورزش میشه و فوتبال نمیکنیم یا راهمون نمیدن، میریم روش میشینیم.
مطلب خاطرهانگیزی نوشتید. دستتون درد نکنه. خصوصاً اون صلواتشمارها و حبابها و قلبها. :)
وای وااای وایییی^__^
چه پست قشنگی بود!!
خط به خطش هم لبخند داشت و هم یه غم عجیبی.
ممنون از نویسندگان این پست. حالمون خوب شد واقعا!
کم کم باید این وب رو جایگزین وب رسمی بیان کنیم که حتی چنین مناسبت هایی هم به نوک قلم(!) مبارکشان نیست!
به به تبریک متقابل!
من و دوستم با هم وبلاگ زدیم اولین بار.وبلاگمون تو بلاگفا بود.بعد میرفتیم واسه همدیگه کامنت میزاشتیم و به دوستای همدیگه هم میگفتیم برن کامنت بزارن که مثلا معروف بشیم.خخخ
یادش بخیر...عکس های بازیگرا رو میزاشتیم با کلی هشتک زیرش که وایرال بشیم.یا مثلا یه عکس فتوشاپ شده مسخره میزاشتیم با یک کپشن چرت و پرت
اون که شکّی نیست! من هم گفتم بعضیا. تازه همیشه هم وقتی که از زنگ ورزش کناره میگرفتیم به خاطر غم نبوده. گاهی به جاش میرفتیم کتابخونه مثلاً یا یه ورزش دیگه مثل تنیس یا...
بله! البته اگه تجربه داشتن رو با پیری و فسالت (فسیل بودن!) برابر ندونید. :))
شوخی کردم
نزنین منو
یادش بخیر
چه هممون هم خاطراتمون مشترکه
همه داغ دلمون تازه شد
هم حسرت خوردیم که آه یادش بخیر
معلوم نیس اون بچه ها کجان
این پست رو که خوندم کاملا احساس کردم جوونم(آخه هیچکدوم اینارو تجربه نکردم^__^).
واقعا فاز اینایی که وبشونو پر از قلب و حباب می کردن چی بود؟ چون من همیشه دست کم یه ربع مشغول ترکوندنشون میشدم و کلا یادم میرفت هدفم از ورود به وب چی بودD: بعدشم که میومدی مطالبشو بخونی اونا مزاحم میشدن:|
چه پست قشنگی بود ^ـــ^ اصلا اگه من یه تصمیم درست تو زندگیم گرفته باشم این بود که وبلاگ زدم. البته فکر نکنم تصمیم بوده باشه... راستش اصلا هیچ ایدهای ندارم که چجوری شد. اونقدر بچه بودم که حتی نمی دونم اصلا وبلاگ رو از کجا پیدا کردم! :/
اگه هولدن کالفیلد قراره که ستاره وبش رو توی آسمون بلاگستون روشن کنه که تکبیر... :)
اگه هولدن نیست که هیچی. :(
ولی باز هم منتظر از سکوت برگشتهها هستم.
به واقع میتونم بگم من اینجا بهترین دوستا و خانواده ممکن رو پیدا کردم که همیشه پشتم هستن و همیشه خدا رو بابت بلاگر بودنم ( یه نیمچه بلاگر البته!) شکر میکنم ^__^
مررررسی ازهمتوووووون که هنوز اینجایید و مینویسید *__*
نمیدونم سال ۹۴ همه بیشتر فعال بودن یا من فعال بودم:)) ولی بعد ۹۴ به ۹۵ دیگه کم کم رفقا رفتن. اون روزا که برنمیگرده ولی امیدوارم یه همچین فضایی رو دوباره ببینم تو بیانستان:دی البته اگر خودم باشم=))
چه متن قشنگی نوشتید. خط به خطش برام یادآور خاطرات دور بود :) اون موقع برای اینکه ملت سر بزنن بهمون و وبلاگمونو بخونن و نظر بذارن، هی میرفتیم اینور اونور کامنت میذاشتیم برای این و اون و چه ذوقی میکردیم وقتی بقیه برای پستامون کامنت میذاشتن. الان ولی مد شده یه عده نظرات پستاشونو کلاً میبندن میگن شرایط پاسخگویی ندارم و با نظراتتون تمرکزمون به هم میریزه و اِل میشیم و بِل میشیم :دی :)) شما نمیدونی از دست این بلاگرا کجا میشه شکایت کرد؟ سازمانی نهادی جایی نیست حق ما خوانندهها رو از اینا مطالبه کنه؟ :دی
چه متن قشنگی!
من نصفش رو تقریبا تجربه کردم چون اتفاقی کلا وبلاگ زدم و نوشتم " البته خودم رو وبلاگ نویس نمیدونم به اون صورت😁 " و کلا همین وبلاگ رو داشتم و دارم....ولی واقعااااا چندتا رفیقی که از وبلاگ دارم بشدت برام عزیزن و دوسشون دارم❤😍
چقدر حیف که من خیلی از این خاطراتو تجربه نکردم چون کلا با بیان شروع کردم تازه اونم خیلی وقت نیست و به قول "گربه..." با این پست حس کردم چقدر جوونم:)
تبریک به همه ی بلاگرا:)
وااای چقدر چسبید بهم این پست
خیلی خوب تاریخچهمون رو به رخمون کشید😍😍
دمتون گرم
چه پست نوستالژیکی ^____^
البته من تازه اومدم ولی خیلی بهم حس خوبی داد و خوشحالم که اومدم به جمع بلاگر ها و امروز می تونم به خودم تبریک بگم :)
اول که تبریک میگم بابت این پست شیرین و پرخاطره اما دلتنگی که از خاطرات اون روزها مونده سنگینه!
اصولا آدم تودار و خجالتی بودم و میونه ای با زدن حرفهام حتی توی وبلاگ هم نداشتم، اولین تلاش هام برای ساختن وبلاگ توی پرشین بلاگ و برای انجمن حقوق بشر شیراز بود و الان که فکر میکنم چه هدر بی ربطی براش ساخته بودم اما چون به چشم خودم قشنگ بود پس برام کاملا موجه بود، نمیدونم اصلا اون وبلاگ را دید یا نه! تلاش بعدی سال86 وبلاگی به اسم زنگ تفریح بود که توش اهداف زیست محیطی را دنبال میکردم و حس میکردم میترکونه و لینکش را با اس ام اس! به دوستام میفرستم و همه میپرسیدن این چیه! حالا چیکار کنیم! :) فکر میکنم یک نفر روی یکی از طولانی ترین پست هام نظر داد اما دیگه دانشجو شدم ننوشتم هیچ وقت نفهمیدم سرنوشتش چی شد.
تا سال 92 دوباره برای محل کارم سعی به ساختن یک سایت داشتم که با بیان ٱشنا شدم و نمیدونم چرا حس کردم باید مثل چهره های مطرح و مهم باید با اسم واقعی خودم بنویسم نه با اسم مستعار و... و شد آنچه شد.
توی این سالها خیلیها اومدن و رفتن و بعضی ها هم موندن! نمیدونم تا کی چراغ بلاگم روشن میمونه اما اگه یک تغییر جدید نداشته باشم قطعا کم کم خاموش میشه.
قطعا خانوم معلم یکی از اصلی ترین نویسنده های این پست بوده، شاید پری هم خاطراتی از بلاگ داشته باشه.
وای وای :)) تقریبا همه رو تجربه کردم، یادش بخیر :))
یادتونه یه وبلاگایی میرفتیم تا کلیک میکردیم یه پنجرهی ارور مانند باز میشد یه جملهای چیزی توش بود؟ بعد دوباره کلیک میکردیم یه جملهی دیگه میومد! و این روند ادامه داشت و این هم از مواردی بود که فحش رو روانهی صاحب وبلاگ میکردیم :))
اعتراف میکنم که منم از اون پرده قرمزها رو روی وبلاگم گذاشته بودم،منتهی رنگ صورتیش!!و نمیدونم چه اصراری داشتم که رنگش حتما باید با قالب وبلاگ ست باشه :))
یاد کدهای قلب و گل بارشی،شکلک های کله زردی،قالب های میس هانی و آیناز و آوازک و...بخیر :)
آیکن هایی که پشت سر هم میذاشتیم گوشه ی وبلاگمون و چقد دغدغه داشتیم وبلاگمون حتما لوگو داشته باشه و دوستامون لوگو رو بذارن تو وبلاگشون!
یادِ "کامنت یادتون نره" ها بخیر :))))
فکر میکردیم هرکی تعداد لینکِ دوستانش از همه بیشتر باشه خفن تره :)))
یهو پنجاه تا وبلاگ رو لینک میکردیم و دونه دونه به همشون کامنت میدادیم به وبلاگ منم سر بزن :))) هرکی هم سر نمیزد یه رسمی داشتیم به نامِ "لینک تکونی" که حذفش میکردیم و حالشو میگرفتیم :)))
یادمه یه کد "قفل راست کلیک" بود که تنبیه داشت،اگر بیشتر از دوبار کلیک میکردی کلا کامپیوتر هنگ میکرد و ارور میداد و مجبور بودی ریست کنی تا درست شه!حالا فکر کن من چقد خبیث بودم که از اون کدها استفاده میکردم :)))))
تازه یه مدت مُد شده بود این تازه عروسای لوس وبلاگ میساختن با عنوان های لوس تر:
خاطرات من و شوشوم :)))
خانومیِ آقاییش :))
خانومِ فلان و همسریش :))
دیگه دارم آبروداری میکنم و عنوان های ضایع تر رو نمیگم :))))
تولد عیدمون مبارک :))
امیدوارم تا همیشه، هر روز کلی ستارهی روشن قشنگ تو پنلهامون خودنمایی کنه *_*
حس خوب و غریبی داشت این پست.چه خاطراتی زنده شد.. واقعا خاطرات وبلاگ و دوستای وبلاگى فراموش نشدنى هستند.خوشحالم که همچنان توى جمع وبلاگ نویس ها هستم پس از سالهای بسیار،خوشحالم با وجود اینکه رونق این فضا مثل گذشته های دور نیست،اما همچنان پابرجاست و
یه خونه ی امن و بی حاشیه توی بلاگستان دارم.
ده سال گذشته
دوران جوونیمون و خاطراتمون حک شده روی صفحات بلاگمون
اگه با همین فرمون ادامه بدیم همینجا پیر میشیم
ایشالا نوه نتیجه دار شدن وبلاگ نویس ها رو هم اینجا جشن بگیریم :دى
از وقتی که شبکه های اجتماعی گسترده تر شد ، مثل ورود و ظهور تلگرام و اینستاگرام ، کم کم وبلاگها از رونق افتادند .
من توی وبلاگم دو جور مطالب هست . یکجور وقتی که خیلی ناراحت یا خیلی شاد هستم ، مطلبی رو می نویسم . یکجور هم مطلبی رو می نویسم که به اعتقاد خودم ، برای خواننده مفید هست .
البته هر کسی ی نظری داره و نظر همه قابل اعتماد ، ولی بعضی وبلاگ هایی که نویسنده میاد از اتفاقات اون روز مینویسه ، برام قابل هضم نیست . مثلا صبح پاشدم این صبحانه رو خوردم و بعدش رفتم فلان جا و شب فلان کار کردم . خب که چی؟ به نظر من توی وبلاگ باید مطالب به درد بخور گذاشت . یا وبلاگ محلی برای به آرامش رسیدنت باشه . به نظر من نباید با حرفای صد من ی غازمون ، وقت مردمو الکی هدر بدیم . واسه همینه من زیاد نمی نویسم .
عالی بود. به وبلاگ من هم سر بزن 🤣
سلام.
من اولین وبلاگم رو فکر کنم سال ۸۸ زدم. اون موقع دانشجوی ارشد بودم ولی یادمه تو وبلاگم خیلی شلوغ بازی درمیاوردم و همه ش از قالبهای جیغ و بچگونه استفاده میکردم. کامنتدونیم هم کامل تبدیل شده بود به چتکده و با یه سری از دوستان بلاگر کلی مسخره بازی در می آوردیم. با اسم و فامیل واقعیم مینوشتم و یک سوم پیوندهای وبلاگم، دختر و پسرهای فامیل بودن و همه دوست و آشنا و فامیل و ... میدونستن وبلاگ مینویسم. البته هنوزم اکثرشون میدونن.
یه بارم یکی از دوستام که وبم رو میخوند بهم گفت اگه نمیشناختمت فکر میکردم نوبسنده این وب یه دختر ۱۷_۱۸ ساله تخس و شیطونه. در حالی که تو دنیای واقعی خیلی آروم و سرسنگین بودم!
استاد راهنمام هم وبلاگم رو میخوند ولی من کار خودمو میکردم.🤦♀️
اکثر ما اوایل دوره وبلاگ از جمله خودم از این نظرات کم ارسال نکردیم :)) ://
...
این روز مبـــــــــــارک باشــــــــــه!
این پست خیلی خیلی حس خوبی داشت. تمام خاطرات وبلاگ نویسیمون زنده شد :دی
یه خسته نباشیدم می گم به کسی که کامنتا رو جواب میده. خیلی پرانرژی و خوبید خلاصه :))
من پست تولد میذاشتم کادو رو هم با رمز میذاشتم که طرف خودش ببینه:-))))))
_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____________________¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
_______________________¤¤
..........................
سلام D:
اینجا یکم قاطی شد، ولی درواقع باید شبیه قلب باشه!
یادش بخیر چه روزگاری، البته من بیشتر تاریخچهی وبخوانیم طولانیه تا وبلاگنویسی :).
آدمای خاطره باز همیشه یه غمی تو دلشون میمونه... وقتی این خاطرات رو مرور کردم غمگین شدم. یه غم که خودشو موذیانه پشت لبخند و حتی خنده ی خوندن این نوستالژی ها پنهان کرده
من آدم خیلی خیلی خاطره بازیم
هیچ جا هیچ جا هیچ جا برام مثل وبلاگ نشد و قطعا نمیشه
دلگیریم هم از اون سروری که وبلاگمو پاک کرد و از خودم که چپ و راست وبلاگامو پاک کردم پا برجاست هنوز 😑
اما بنظرم فضای بیان خیلی خوبه ماشاءالله
همینکه این ستاره ها هستن خوبه
من فکر میکنم وبلاگ هیچ وقت منسوخ نمیشه
آدما همیشه به جایی احتیاج دارن دور تر از هیاهو
سرعت شبکه های اجتماعی بالاتر از اونیه که بتونه این آرامشو به آدما برگردونه
اما وبلاگ....
وبلاگ اصیله
بی انتهاس
واسه هر کی میتونه اونی باشه که دلش میخواد
هیچی جای وبلاگو نمیگیره
هیچ وقت
برای من شبکه های اجتماعی حکم میدون جنگو دارن و وبلاگ حکم استراحت گاه
و چه خوب که این متنو نوشتید و بردبدمون به حال و هوای خب دهه ۸۰
دلم میخواست حسرت گذشته ها رو نخورم
اما گاهی واقعا دلم میخواد برگردم به اون زمانا
با صدای نخراشیده ی دایال آپ به نت وصل شم
یاهو مسنجرمو باز کنم و پیامای جدید داشته باشم
ایمیل برام حیاتی باشه و هر رور از آدمای مختلف توش پیام دریافت کنم...
قالب وبلاگ برام دغدغه باشه و از عوض کردن ناشیانه کدهاش فند تو دلم آب بشه....
اما خب
دنیا هنوز قشنگیاشو داره
:)
راستی جا داره اعتراف کنم من هیچ وقت بدون گذاشتن یه نظر مرتبط با مطلبی که توش نظر گذاشتم، تبلیغ وبمو نکردم :))
اون زمانا که دغدغم بود ملتو دعوت کنم بیان مطلبمو بخونن حتما یه مطلبشونو میخوندم، راجع بهش نظر میدادم و بعد دعوت میکردم.
این از افتخارات وبلاگیمه :))))
چهههه قدر با این پست گفتم وااای اره! و چه قدر پقی زدم زیر خنده و چه قدر آخرش یهو بغضم گرفت! مرسی که نوشتیدش، خیلی مرسی!
فکر میکنم منظور دردانه از کسایی که نظرات رو به بهونهٔ تمرکز میبندن، دقیقا خودش بود :))
یادش به خیر من خودم یکی از پیشکسوت های خزیت بودم ((=
اون زمانا فکر میکردم همیشه یکی هست که عکسی که من تو وبم آپلود کردم رو برداره و تو وب خودش بذاره.
و همیشه هم شاکی بودم سر این درحالی که:
1- نه واقعا کسی بود که اون عکسا رو برداره
2- اصلا چرا باید برمیداشت؟ اونقدر بی کیفیت بودن که گاها خودمم نمیتونستم تشخیص بدم این موجود چیه تو عکس ((:
3- اصلا گیرم که برداشت و گذاشت تو وب خودش، خب که چی؟ XD
ای خدا...
چه دورانی بود(("=
من خیلی یادمه که سالی یک الی سه تا وبلاگ میبستم و پستِ اولِ وبلاگ جدید همیشه حضور غیاب بود. "ملت بیاید نشون بدید هنوز دیوونهتون نکردهم و منو میخونید. :))"
به مدت یک سال هم حداقل هفتهای یک هفته تیتراژ انیمه میذاشتم با متن انگلیسی و ژاپنی و عکس. هیچکس هم دلسوزم نبود بگه دختر جان برو یه دور بزن حالت که خوب شد برگرد، این چیزا رو تو وبلاگت نذار. :))
بعد اینکه پرشین بلاگ تمام اسمایلیهای یاهو رو داشت، اما ما میرفتیم سرچ میکردیم اسمایلیِ خوشگل برای وبلاگ، یه وبلاگِ بلاگفایی بود که فقط مختص این کار بود و جواب اول سرچ گوگل هم میاومد، از تو اون اسمایلی متحرک گوگولیمگولی برمیداشتیم برای استفاده در متن.
حین نوشتن این قسمت یادم اومد یه مدت هم مد شده بود آخرِ ستونِ لینکدونی، تو کدِ وبلاگ عکسای رنگی رنگیِ دو سانت در دو سانت اضافه میکردیم. اصلا یه سری وبلاگ هم بود مختصِ این عکس رنگیا با کدش. بیشتر هم کتونی آلاستار و مدادرنگی و ابرای خوشحال و آبنبات و این چیزا بودن. :))
سلام و خداقوت
چه قدر خاطره انگیز بود این پست. ممنون از نویسنده های این متن جذاب.
منم غمگین میشم از این که خیلی از بچه ها رفتن. چه شب بیداری هایی داشتیم دور هم. چه روزای تعطیلی ... با مزه و خنده دار بود.
وبلاگ نویسی و دنیای وبلاگ خیلی برای من سحرآمیز بود در نگاه کلی و یکعالمه اتفاقات جالب، هیجان انگیز و غم انگیز حتی برای من رقم زد.
من حتی توی برحه هایی اصلا خاطرات واقعی با آدمهای واقعی نداشتم به اون پر رنگی و هرجا هرچی میخواستم تعریف کنم، اولش میگفتم: دوستم نوشته بود، اون وبلاگ نویسه گفته بود، خانم فلانی بود که گفتم اون نوشته بود، آقای فلانی بودا اون تعریف کرده بود.
تجربیات جالبی اینجا بدست آوردم که شاید هیچ وقت هیچ جای دیگه پیداشون نمی کردم. یا تنهایی هایی که اینجا با هم فکرهام پر کردم. کسایی که هیچ وقت توی دنیای واقعی همه باهم ممکن نبود جمع بشن.
من اولین نوشته هامو توی رز بلاگ نوشتم حدود یازده سال پیش وقتی هشت سالم بود:)
یادش بخیر چند وقت پیش بعد از کلی جست و جو بلاخره ادرسشو توی یکی از دفتر خاطرات قدیمی پیدا کردم و بهش سر زدم، بد جور حالم گرفته شد +_+
پر از غلط املایی و نقاشی ها ی افتضاح!