در چهارمین مصاحبه با وبلاگنویسان، به سراغ جولیک از وبلاگ پروژهی زنده ماندن رفتیم. در ادامه میتونید گفتوگوی جذاب ما با این بلاگر نامآشنا رو بخونید:)
بلاگردون: به عنوان اولین سوال جولیک کیه؟ یکم از خودت برامون بگو تا بیشتر باهات آشنا بشیم.
جولیک شناسی پیشرفته پاس نکردید؟
سارا هستم، چهار ماه دیگه بیستوشیش سالم میشه. تهران به دنیا اومدم ولی اصالتا رگههای گرگانی دارم. الان مونترال زندگی میکنم برای تحصیل در مقطع ارشد. از سال هشتادوشیش هم توی بلاگستان فارسی سرگردونم.
بلاگردون: چطور با وبلاگنویسی آشنا شدی؟
جولیک: سال اول راهنمایی یه تحقیق کلفت درمورد روباتهای جنگنده بهم داده بودن و منم که زبانم خوب نبود، محدود بودم به منابع فارسی. متاسفانه منابع فارسی بیشترشون از روی هم کپی کرده بودن یا مطالبشون عکس به درد بخور نداشت. تصمیم گرفتم خودم یه صفحه ایجاد کنم تا توش تحقیقاتم رو به اشتراک بذارم برای نسل بعدی و با راهنمایی مامانم وبلاگ زدم.
بعدها توی اون مدرسه اتفاقات ناجالبی برام افتاد و تتهایی بهم فشار آورد، شروع کردم توی اینترنت دنبال دوست گشتن. از سایت جادوگران (یه فروم طرفداران هری پاتره) شروع کردم و وقتی دیدم خیلی از اعضا تو وبلاگشون شخصی مینویسن منم یه وبلاگ جدا زدم برای نوشتههای شخصیم... بهم چسبید و موندگار شدم دیگه.
بلاگردون: چقدر خود فعلیت رو وامدار وبلاگنویسی میدونی؟!
جولیک: اووه، خیلی؛ خیلی خیلی!
سوای اینکه من عملا تو وبلاگم بزرگ شدم سرنوشتم با دوستای وبلاگیم گره خورد.
دوستمون
فراری و این یکی بزرگوار که وبلاگش رو بسته،
موژان. قدیما تو بلاگفا موسیقی میذاشت.
بلاگردون: اسم اولین وبلاگت رو یادته؟یادته کلا چندتا وبلاگ داشتی از ابتدا تا الان؟
جولیک: اولین وبلاگم که همون روباتهای جنگنده بود و اسمش شهر روباتها بود. قالبشم کارتون شهر روباتها بود حتی. اولین وبلاگ جدیای که برای خودم زدم اسمش متولد ماه دی بود. با نام مستعار بز کوهی مینوشتم. آه چقدر خلاق! با توجه به اینکه به طور متوسط هر شونزده ماه یه وبلاگ منفجر کردهام به نظرم باید حداقل هفت تا وبلاگ زده باشم.
بلاگردون: یه وقفهای توی وبلاگنویسی داشتی، یه مدت تعطیل کردی و رفتی، دوست داری راجع بهش صحبت کنی؟!
جولیک: وویس بدم یا صبر میکنید طولانی بنویسم؟
بلاگردون: طولانی بنویس لطفا :))
جولیک: میتونمم تیکه تیکه بنویسم... پففیلاتونو بیارین
مصاحبهکننده ۱ : من دارم سیبزمینی سرخ میکنم جواب میده؟!
جولیک : اونم خوبه :))
بلاگردون: بزن بریم پس.
جولیک: من از تیر ۹۸ وبلاگ رو در حالت نیمهتعطیل گذاشته بودم. علتِ عمدهاش این بود که مرز بین آدمهای حقیقی و وبلاگیم جاهایی از بین رفته بود و من که در روابط اجتماعیم آدم سختگیری هستم، از این بابت احساس راحتی نمیکردم؛ خیلی کم پیش میاد که آدمهای وبلاگی رو وارد زندگی خصوصیام کنم و هرگز پیش نیومده و نخواهد اومد که به آدمِ حقیقیای بگم این وبلاگ منه، بیا برو زندگیمو شخم بزن!
اصلا قبلا بیوی وبلاگ این بود که اگر نگارنده رو میشناسید، به روش نیارید. چه اینجا، چه بیرون. خلاصه! این مرز به من این توانایی رو میداد که مسائل خصوصیای رو به صورت سربسته مطرح کنم، با این اطمینان که کسی اشخاص دخیل توشون رو نمیشناسه، کسی اصل واقعه رو نمیدونه و نمیتونه بدون راهنمایی نشونهها رو به هم وصل کنه تا ازش سر در بیاره. یه حالت امنیت میداد به من.
حالا بزرگواری که من از جان نزدیکتر میداشتمش، به بزرگوار دیگری لو داده بود که تعدادی از پستها در مورد خودشه، تعدادی از وقایع اینجور و اونجور بوده...و ورود این غریبه به زندگی شخصی من حس خوبی نداشت. منم وبلاگ رو موقت بستم تا ببینم میتونم با این وضعیت تازه کنار بیام یا خیر! دی ماه همون سال من برگشتم تا از این نیمچه تریبونی که در اختیار دارم، فریاد اعتراض سر بدم درمورد اتفاقات پیرامون سرنگونی هواپیمای اوکراین. با اینکه خیلی از دوستان لطف داشتن و همراهی کردن، تعداد قابل توجهی کامنت با برچسب و اتهامِ وطنفروشِ مهاجر، خارجنشین متصل به استکبار، مرفه بیدرد خط و ربط بگیر از اسرائیل، و... دریافت کردم. به طور خلاصه عدهای که از دید من قابل توجه بودن، معترض بودن که تو از خارج چی میگی در مورد وطن؟ کی از تو نظر خواست؟ حتی از جانب همون بزرگواری که از جان عزیزتر بود شنیدم که "چرا اصلا برگشتی؟ کاش باز نمیکردی وبلاگت رو". دیگه ضربه خیلی سهمگین بود و منم خداحافظی کردم تا همین اواخر!
بلاگردون: چی شد که تصمیم گرفتی بری کانادا؟
جولیک: خلاصهاش اینه که میخواستم دنیا رو ببینم، این چهار سالِ باقیمونده از عمرم رو جوونی کنم، و چون جیبم کوچیک بود، ارزونترین راه برام مهاجرت تحصیلی با کمکهزینه از طرف استاد بود. از طرفی هم میخواستم انتقام مادرم رو از علم پزشکی بگیرم و حوزه پزشکی/کامپیوتر تو ایران خیلی امیدوارانه به نظر نمیرسید. یه تیر و دو نشون شد فیالواقع.
بلاگردون: خب کانادا اون طوری که فکر میکردی بود؟
جولیک: نه! کلا خارج اینطوری که ما در داخل ازش افسانه میسازیم نیست. گل و بلبل و همهچی عالیه و همه میدونن دارن چیکار میکنن...خیر آقا خیر!
سر همین جریان کرونا، ملتِ اینجا (و بسیاری خارجهای دیگه(!)) ریخته بودن بیرون که ما ماسک نمیزنیم، اجبار ماسک در تناقض با آزادیِ ماست!
بابا ماسکتو بزن ژانفرانسوا جون، چرا آخر:-////
قطعا مزیتهای قابل توجهی داره و آسمونش خیلی آبیتره(مجازا و حقیقتا) ولی در زمینههایی هم دهان آدم رو باز میذارن.
ضمن آنکه من متوجه شدم جامعه ایران در خارج، آنطور که باید و شاید بربری رو ارج نمینهه. اولین کاری که میکنن اینه که سنگکی میزنن. بربری بزن هموطن. بربری. توی پرانتز، اینجاییها بربری رو به عنوان خمیر پیتزا استفاده میکنن. رو بستههای بربری مینویسه مناسب برای پیتزا -_-
مصاحبهکننده ۲ : دلمون سوخت براشون؛ صبح جمعه، نون بربری و پنیر و چایی ندارن یعنی؟ 😁
جولیک: ظهر جمعه و آبگوشت و بربری؟ شب جمعه و گوشت کوبیده با بربری؟ ندارن آقا ندارن :(
بربری بستهبندی هست، یه نونواییِ افغان که خدا خیرش بده میزنه. ولی بربری ایران نمیشه. برگردم ایران در اولین اقدام بربری میخرم. فرودگاه برام دستهی بربری بیارید!
مصاحبهکننده ۱ : دو دقیقه رفتم اومدم بحث به کجا کشید واقعا!
جولیک : سیبزمینی آوردی؟ :دی
مصاحبهکننده ۱: خوردم جاتون خالی!
جولیک : #نه_به_خشونت_علیه_مصاحبه_شونده
#ما_سیبزمینی_میخواهیم.
مصاحبهکننده ۱: خب به نظرم یکم راجع به همین نحوه اپلای کردن بگو اینکه مهاجرت با کمک هزینه استاد چه شرایطی داره؟
جولیک : #نه_به_عوض_کردن_بحث [الان ریمووم میکنن:-"]
مصاحبهکننده ۱:🍿
جولیک: این پففیله خانوم!
مصاحبهکننده ۱: این مشکل دورف عزیزه.
مصاحبهکننده ۲: 🍟😀
بلاگردون: به چه قدر از اهدافی که براشون رفته بودی رسیدی؟ فکر میکنی تا پایان تحصیلت میتونی به اون حد ایدهآلت برسی؟
جولیک: دنیا رو نگشتم هنوز. یه تک پا رفتم چین مقاله ارائه دادم، برگشتنی یه خرده ونکوورم دیدم. اصلا تو همین کبک هم هنوز نگشتم خیلی.
ولی از نظر علمی خب الان دارم روی سرطان سینه کار میکنم که دقیقا موضوع مدنظرم نیست، ولی تو همون حوزه سرطانه. قرار بود تا آخر امسال ایدهمون رو استارتآپ کنیم و حتی تو یه برنامه شتابدهنده هم پذیرفته شده بودیم، ولی نتونستیم سرمایه جمع کنیم و خب قضیه کانلمیکن تلقی میشه. اما همین که تا اونجا رفتیم بهم امید میده که چیزی که دارم روش کار میکنم مشکلی از دنیای واقعی رو هدف قرار میده و شاید اگه بعد از من ادامهاش بدن واقعا به صنعت برسه و به درد کسی بخوره.
بلاگردون: یکم راجع به همین نحوه اپلای کردن بگو اینکه مهاجرت با کمک هزینه استاد چه شرایطی داره؟
جولیک: هزینه استاد تو مقطع ارشد و برای کانادا، مقدار ناخوشایندیش به شانس مربوطه. استاد باید از رزومه خوشش بیاد و فاند داشته باشه و بخواد که فاند رو برای این دانشجو خرج کنه. یه روند کلی داره که استادهایی که دنبال دانشجو هستن تو صفحه شخصیشون اعلام میکنن اصطلاحا پوزیشن دارن، فاند هم داره (یا نداره). شما ایمیل میزنید و اعلام علاقه میکنید برای اون پوزیشن. اگه شانس بیارید و از بین خیل عظیم ایمیلهای دریافتی استاد، مال شما باز بشه، متن ایمیلتون جلبش کنه و رزومه رو باز کنه، رزومه هم براش جذاب باشه، قرار مصاحبه میذاره. اگه از اونم سربلند بیرون بیاید قبولی و فاند در انتظارتونه.
بلاگردون: اوه، پس میتونیم بگیم تو ادم خوششانسی بودی :)
جولیک: حالا معمولا میگن اول مطمئن شید استادی تو اون دانشگاه شما رو میخواد، بعد اپلای کنید. ولی من دیر شروع کردم (آبان برای دی، معمولا از شهریور شروع میکنن) و هر جا امکان قبولی بود اپلای کردم. هزینه هر دانشگاه هم بین ۵۰ تا ۲۰۰ دلاره!
من حتی اینجوری هم قبول نشدم! استادم به کس دیگری قبولی داده بود، طرف ویزاش نرسید گفت نمیام. استادم گشت از بین کسانی که موقع اپلای اسمش رو به عنوان استادی که دوست دارن باهاش کار کنن اعلام کرده بودن، منو پیدا کرد. حتی ایمیل هم نزده بودم من.
بلاگردون: پس میتونیم بگیم زیادی خوششانس بودی، سوپر خوششانس حتی! پس مهاجرت کردن خیلی نیاز به شرایط مالی خفن نداره؟!
جولیک: مقطع ارشد چرا. معمولا فاندی که میدن کامل هزینهها رو پوشش نمیده. باید از خونه بیاری. اون موقع من کار میکردم و پساندازم میرسید سال اولم رو پوشش بده چون دلار
۳۴۰۰ بود و من ۲۰ میلیون داشتم. الان نمیدونم چطور میشه.
هزینههای عمدهاش آیلتس، اپلای تو جاهای مختلف، دو روز سفر به ترکیه /ارمنستان برای انگشتنگاری(چون ایران سفارت کانادا ندارد) و هزینه پیکاپ ویزاست (پول میدی آژانسای مسافرتی پاسپورتتو میبرن ترکیه ویزا رو میزنن توش پس میارن) و صدالبته بلیت پرواز تا کانادا!
بلاگردون: اتفاقی بوده که بگی اون اتفاق زندگیت رو به دو بخش تقسیم کرده؟!
جولیک: مامانم!
بلاگردون: میشه از تجربهها و چالشهای زندگی تو یه کشور غریب به صورت خلاصه برامون بگی؟
جولیک: چالش اول که زبانه. من اینو همهجا میگم، که با آیلتس ۷.۵ و دایره لغات وسیع، میلپرده رو نمیدونستم به انگلیسی چی میشه. رفتم آیکیا گفتم آویزونیِ پرده میخواهم :))
حالا تو کبک دانشگاه انگلیسی زبانه، شهر فرانسوی. بیا با صندوقدار فروشگاه و صاحبخونه و همخونه سر و کله بزن! اتفاقا همخونه آخرم زبون اولش فرانسویِ فرانسه بود و ما خودمون رو میکشتیم دو کلمه با هم حرف بزنیم :))
همخونه خارجی هم چالشهای جذابی داره. مثلا این بزرگوار دوستپسرش رو در حضور من میاورد خونه، انگار نه انگار یه خاورمیانهای اون بین داره از خجالت سرخ میشه :)) چه شبها که من سهی صبح اومدم خونه که این دو تا خواب باشن :))
تفاوت فرهنگی، اونم زیر یک سقف واقعا سخته؛ تو خیابون روت رو برمیگردونی، تو خونه چه راه فراری داری؟:))
بلاگردون: اگه بخوای از یه تجربهی بزرگ تو مهاجرتت اسم ببری چی میگی؟ یعنی بعد از رفتن به کانادا تجربهی بزرگی به دست اوردی؟ یه چیزی که بگی اگه نمیرفتی مثلا هیچ وقت به دستش نمیاوردی؟
جولیک: به واسطه رشتهام سال اول رو با دانشجوهای پزشکی و امبیای تو یه تیم درس خوندم که برام جالب و اثرگذار بود. این سر و کله زدن با دانشجوهای رشتههای مختلف و به طور کلی تحصیل در یه حوزهی بین رشتهای چیزیه که فکر نکنم مشابهش تو ایران باشه.
بلاگردون: تصمیمت برای ادامه مسیر چیه؟! بعد از تموم شدن درست برمیگردی یا میمونی؟!
جولیک: تصمیم دارم برای ویزای کار بعد از تحصیل اقدام کنم که حالا داشته باشمش، ولی نمیدونم بمونم و دنبال کار بگردم یا برگردم. الان دو ساله که نتونستم برم خونه و این روزا اونقدر دلتنگم که نگو. مخصوصا برای برادرم!
قرار بود عید بیام که بلیتم کنسل شد و الان یه چمدون سوغاتی مونده رو دستم و سوهان روح شده.
بلاگردون: تا حالا با مخاطبان وبلاگت دیدار حضوری داشتی؟!
جولیک: زیاد؛ چندین تا میتینگ وبلاگی رفتهام و سه تا تولد!
بلاگردون: جالبترین بازخوردی که از یه مخاطب گرفتی چی بوده؟! یکی از بانمکترین کامنتات رو هم اگه یادته بگو لطفا :)
جولیک: یه چیزی که از همون سال ۸۶ زیاد رخ میده اینه که ملت فکر میکنن من پسرم. یا حتی منو دنبال میکنن به هوای اینکه پسرم، بعد که جایی اشارهای به گوشوارهای، کش مویی، مقنعهای چیزی میشه، کف میکنن که عععع تو دختری؟! چقدر بهت نمیاد!! و این رو در قالب تمجید میگن و منم پذیرفته بودم که تعریفه. چند وقت پیش به خودم اومدم که بابا کجاش تعریفه؟ چه ربطی داره اصلا؟
کامنت!الان چیز قدیمیای یادم نمیاد ولی همین پریروز یکی کامنت داده بود که "ما تو یه مقطعی مدرسهمون خیلی مذهبی بود و من چقدر مذهبی و سفت و سخت بودم و مدیرمونم چقدر انقلابی بود. جیزز کرایست!"
:)))))))))
بلاگردون: برای کسی که میخواد وارد حوزه وبلاگنویسی بشه چه توصیهای داری؟!
جولیک: حریم خصوصیت رو مشخص کن، دورش یه خط پررنگ بکش و هرگز، هیچوقت، تحت هیچ شرایطی، تو وبلاگت از هیچ موضوعی که پاش توی اون خط پررنگ میافته صحبت نکن. مودبم باش. :-/
بلاگردون: ایدهای داری برای اینکه چطوری میشه افراد بیشتری رو جذب وبلاگ کرد؟ یا رفتهها رو برگردوند؟
جولیک: من مدتی خیلی پیگیر این قضیه بودم و دوست داشتم که آدم بیارم وبلاگ بنویسن، ولی بعد دیدم که مثل اینه که بخوایم آدمهای بیشتری رو جذب بانجیجامپینگ کنیم. همه خوششون نمیاد، بعضیا یه مدت انجامش میدن بعد حس میکنن که دیگه از سرشون گذشته، جلب تفریحها یا مدیاهای دیگری میشن که توش حس راحتی بیشتری دارن، و... . الان فکر میکنم مهمترین چیز اینه که توی همین جمع بدونیم همه آرامش دارن، بهشون خوش میگذره و امنیت و اعتماد بر فضا حاکمه.
بلاگردون: اگه چیزی هست که دوست داشتی ازت بپرسیم ولی نپرسیدیم بگو!
جولیک: دارم فکر میکنم که آیا دوست داشتم ازم بپرسید چرا هی وبلاگام رو میترکوندم و باز برمیگشتم، یا نه.
بلاگردون: و جوابش؟!
جولیک: فکر میکنم به عنوان یک درونگرای خجالتی که از اضطراب اجتماعی رنج میبره، وبلاگ نوشتن من رو از پوسیدن تو تنهایی نجات داده. این امنیتِ قایم شدن پشت مانیتور و داشتن یه اسم مستعار، اینکه میتونم حرفهام رو سر فرصت بگم و مخاطبش پیدام کنه، بدون اینکه بترسم که زبونم بگیره، یا بترسم که موضوعی رو برای جمعی مطرح کردهام که براشون جالب نیست و حوصلهشون رو سر ببرم...مثل یه نسخهی آسونشده از معاشرت در اجتماعه، و تنها نسخهایه که من توش خوبم.
وقتی قرار وبلاگی میذاریم و میبینم کسی هست که از یه شهر دیگه بکوبه بیاد تا منو ببینه، وقتی آدرسم رو میگیرن تا برام کاردستی و هدیه تولد بفرستن، وقتی افسردگیم عود میکنه و کامنتا رو میبندم و میذارم و میرم ولی خوانندههام صبوری میکنن و منتظرم میمونن و هر بار که برگشتم ازم به گرمی استقبال شده، فکر میکنم بلاگستان گوشه امن منه برای اینکه خودم باشم، دوست بدارم و دوست داشته بشم. حتی الان هم توی کانادا دنبال جایی هستم که بتونم چنین جوی رو با کاربرای کانادایی تجربه کنم.
من بهترین دوستهام رو از وبلاگستان پیدا کردم، بهترین دوستیها رو تو سطح وبلاگ ادامه دادهام، بهترین مشورتها و همدردیها رو از وبلاگستان گرفتهام، و حالا برام مثل خونهایه که شاید هر از گاهی بذارمش و برم سفر، ولی همیشه تهش برمیگردم بهش.
از همین تریبون هم از ۶۵۰ نفری که من رو دنبال میکنن سپاسگزارم. سالارید!
بلاگردون: خب حالا به موزه بلاگردون چی هدیه میدی؟!
جولیک: بستگی داره که تهش تصمیم دارید با آنچه اهدا کردهام چه کنید😎
بلاگردون: با مخاطبان به اشتراک میذاریم همه لذتش رو ببرن :)
جولیک: میخوام به موزهتون آهنگ اهدا کنم ولی لینکای ایران رو نمیده بهم گوگل.
Teeth
[5 seconds of summer]
که عنوان دوم وبلاگم ازش گرفته شده
و
Not what I meant
[Dodie]
چون خودتون رو واسه مخاطب عوض نکنید. خودتون باشید همیشه.
بلاگردون: خب به عنوان حرف آخر چیزی هست که بخوای به خوانندههای مصاحبهات بگی؟ :)
جولیک: روی املای فارسیتون کار کنید. هکسره رو رعایت کنید. فرق ذار و زار رو بدونید. ه آخر چسبان رو هم بچسبونید.
خیلی متشکریم از جولیک عزیز که قبول دعوت کرد و وقتش رو در اختیار ما گذاشت :)