نویسنده خانواده

 

مادرم گوشی را کوبید. فریاد زد: « جک حتی وقتی می‌خواد هم نمی‌تونه بمیره. حتی مرگ هم باید بعد از اون سراغ مامانی بره. اونا از چی می‌ترسن؟ این که شوک پیرزن رو بکشه؟ اون نابودنشدنیه! یه نیزه توی قلبش هم نمی‌تونه بکشدش!»
وقتی نشستم در آشپزخانه تا نامه را بنویسم دیدم از بار اول سخت‌تر است. به برادرم گفتم: « نگاهم نکن. به اندازه کافی سخت هست.»
هارولد گفت: « مجبور نیستی کاری رو فقط به خاطر این که کسی ازت خواسته انجام بدی.»

 

 

 

قسمت سوم: نویسنده خانواده

 

نویسنده: ای.ال.دوکتروف

مترجم: مجتبی حبیبی راد

با صدای گوینده افتخاری بلاگردون: مرضیه نوری

۶ نظر ۱۵ موافق

مصاحبه با یاسمن مجیدی (مسافر پیاده)

در ادامه‌ی مصاحبه‌های ماهانه‌‌ی بلاگردون، این بار رفتیم سراغ یکی از گویندگان افتخاری بخش پادکستمون یعنی یاسمن مجیدی از وبلاگ مسافر پیاده که از بلاگرهای بی‌حاشیه‌ است اما خودش رو شبیه جودی ابوت پرحاشیه می‌بینه!
گفت‌وگوی ما با این بلاگر خوش‌‌لحن و صدا رو از دست ندید:)

بلاگردون: خب برای شروع لطفا خودت رو به مخاطبان ما معرفی کن:)
یاسمن: من یاسمن مجیدی هستم.
امیدوار، هدفمند، جستجوگر و البته خیال‌پرداز.
بلاگردون: یعنی باید به همین اکتفا کنیم؟ :)
یاسمن: البته این خودش خیلی مختصر و مفیده
اما می‌تونیم بهش این‌ها رو هم اضافه کنیم:
متولد آبان 1372 هستم.
چند ساله که در وبلاگ مسافر پیاده از خاطراتم یا نوشته‌هام مطلب منتشر می‌کنم.
بلاگردون: خب چی شد که وبلاگ‌نویس شدی؟ یادته چندتا وبلاگ داشتی تا الان؟ و اسم اولین وبلاگت چی‌بوده؟
یاسمن: سال اول دانشگاه یعنی سال 91 برای اولین بار وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم. وبلاگ اولم همین وبلاگی هست که باهاش آشنایی دارید: مسافر پیاده. البته اوایل در بلاگفا فعالیت می‌کردم اما بعدتر مهاجرت کردم به بیان و همچنان دارم به انتشار مطلب ادامه می‌دم. اینکه چی شد شروع کردم دقیق خاطرم نیست. شاید دلم می‌خواست نوشته‌هام رو جز خودم و خانواده و بعضی دوستانم افراد بیشتری بخونن.
بلاگردون: چه جالب پس اولین وبلاگت رو حفظ کردی!:)
یاسمن: همینطوره.
بلاگردون: جزو معدود بلاگرهایی هستی که با اسم واقعیت می‌نویسی. نوشتن با اسم واقعی چه چالش‌هایی برات داشته؟ تا حالا شده ازش پشیمون بشی؟
یاسمن: درسته. با اسم واقعی خودم شروع کردم چون دوست داشتم مثل یه امضا پای کارهام باشه. از این کار پشیمون نیستم اما وقتی کسی با نام و نام خانوادگی خودش در فضای مجازی فعالیت می‌کنه شاید دیگه نتونه به راحتیِ فردی با اسم مستعار، در مورد خیلی چیزها حرف بزنه. گاهی شده مایل به صحبت در مورد مسئله‌ای بوده باشم و درددلی داشته باشم اما به خاطر همین موضوع نتونستم راحت مطرحش کنم.
بلاگردون: اگه برگردی عقب بازم با هویت واقعی‌ات می‌نویسی یا ترجیح می‌دی اسم مستعاری داشته باشی؟
یاسمن: باز هم با اسم خودم وارد این دنیا می‌شدم اما ممکن بود در کنارش یه وبلاگ دیگه هم با نام مستعار راه مینداختم برای گفتن بخش دیگرِ حرف‌هام.
بلاگردون:چه جالب:) خب یاسمن، داستانِ نوشتن تو از کی و کجا شروع شد؟
یاسمن: اینکه از کی علاقه‌مند به داستان‌نویسی شدم برمی‌گرده به نوجوانی‌ام. اون زمان در هفته‌نامه‌ٔ دوچرخه، با نوجوانی هم‌سن خودم گفتگو کرده بودن که داستان می‌نوشت. اون روز به خودم گفتم: «چرا تو داستان ننویسی؟» و چند برگه‌ی A4 جلوم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن داستان‌هایی بر اساس خواب‌هام. اما همه‌ی داستان‌ها رو وسط کار رها می‌کردم و پایانی نداشتن. این ماجرا فقط مدت کوتاهی طول کشید و من دیگه داستان ننوشتم تا دو سه سال پیش. مجدد شروع کردم به نوشتن و این بار وقت بیشتری روی کارم گذاشتم.
البته من به هیچ وجه نمی‌تونم بگم یک داستان‌نویسم. چون فقط دارم سعی می‌کنم تمرین کنم تا بتونم در آینده یه داستان‌نویس واقعی بشم و کتاب منتشر کنم.
بلاگردون: امیدواریم یک روز کتابت رو با امضای خودت بهمون هدیه بدی :)
یاسمن: خیلی ممنونم.
بلاگردون: هم شاعری و هم نویسنده. تفاوت شعر سرودن رو با متن نوشتن در چی می‌دونی و خودت به کدوم بیشتر علاقه داری؟
یاسمن: قبل‌تر بیشتر روی شعر کار می‌کردم.این به لطف عضویتم در محفل ادبی دانشگاه بود. اما کم‌ کم به سمت نوشتن رو آوردم و حس کردم نویسندگی برام راحت‌تر از شاعری و سرودنه.
در شعر اون قدری که در نویسندگی دستم بازه، نمی‌تونم ساده حرف بزنم. اما این رو هم لازمه بگم که وقتی کسی تمام حرفش رو فقط در چند خط شعر با شکیل‌ترین واژه‌ها خلاصه می‌کنه، واقعا لذت‌بخشه.
مصاحبه‌کننده ۱: راستش من یکی که معتقدم گاهی یه مصرع شعر به اندازه‌ی صفحات متعدد نوشته حرف داره!
یاسمن: دقیقا!
بلاگردون: کمی از نحوه‌ی آشنایی و همکاری‌ات با مجله‌ی دوچرخه برامون تعریف کن.
یاسمن: دوچرخه؛ این اتفاق فوق‌العاده شیرین زندگی من... وقتی نوجوان بودم پدرم معمولا برام هرچند وقت یک بار مجله‌ای متناسب با گروه سنی خودم تهیه می‌کرد و من هم از خواندن این مجله‌ها لذت می‌بردم.
یک روز هم از لا به لای صفحات روزنامه‌ی همشهری، دوچرخه رو بیرون کشیدم و به مرور متوجه شدم می‌تونم مثل باقی هم‌سن و سال‌هام براشون مطلب بفرستم.
بنابراین این دوستی شروع شد و ادامه پیدا کرد (به جز چند سالی که مشغول تحصیل دوره‌ی کارشناسی بودم و از دوچرخه دور شدم)
همکاری من به عنوان خبرنگار افتخاری شروع شده بود و حالا یکی از نویسندگان حق التحریری دوچرخه هستم.
بلاگردون: خبرنگاری یا گویندگی؟ کدوم رو ترجیح می‌دی؟ :)
یاسمن: چه اطلاعات کاملی دارید. هر دو واقعا سخت هستن.خبرنگاری نیازمند دوندگی و جستجوگریه و گویندگی هم نیاز به کسب مهارت و تمرین‌های بسیار زیاد برای پختگی صدا داره. به نظر من هر دو انرژی زیادی از آدم می گیرن. اما اگر بخوام یکی از این دو رو انتخاب کنم اون گویندگیه.

بلاگردون: تو هم با مجله همکاری کردی و هم با برنامه‌های تلویزیونی. حست از کار کردن با هر کدوم از این‌ها چیه؟ خودت کدوم رو بیشتر می‌پسندی؟‌ می‌شه از تفاوت نوشتن برای هر کدوم از این بخش‌ها بهمون بگی؟
یاسمن: راستش این چیزیه که خودم هم بهش فکر می‌کنم. اینکه کدوم رو بیشتر ترجیح می‌دم.
واقعیت اینه که نویسندگی برای رسانه‌ای مثل تلویزیون می‌تونه تا حدی شما و نام شما رو به مخاطب بشناسونه یا اگر ادامه‌دار بشه کم کم شناخته‌شده و معروفتون کنه (البته نه به اندازه‌ی یک گوینده)
نوشتن برای روزنامه شاید شما رو به این چیزها نرسونه اما بنا به تجربه‌ای که خودم تا امروز داشتم استرس خیلی کمتری نسبت به کار در تلویزیون داره.
تفاوت نوشتن برای این دو هم می‌تونه در این باشه که مخاطب تلویزیون، یک صفحه مثل روزنامه دستش نیست تا اگر از روی یک جمله گذشت و اون رو نفهمید به خط قبلی برگرده و دوباره بخونه. بنابراین نویسنده‌ی تلویزیون باید تا جایی که میشه جملات کوتاه و ساده‌تری رو به کار ببره.
بلاگردون: پس نوشتن برای تلویزیون سخت‌تر یا میشه گفت پرچالش‌تره.
یاسمن: همینطوره!
بلاگردون: هنوز هم به زندگی توی روستا علاقه داری؟
یاسمن: شما با کی در ارتباطید که این‌ها رو می‌دونید؟=)
مصاحبه ‌کننده ۲: با من D:
یاسمن: بله!
من همچنان به زندگی در یک شهر کوچک آرام یا یک روستا علاقه‌مندم و امیدوارم روزی بتونم بهش برسم.
بلاگردون: براش آمادگی داری؟
یاسمن: متاسفانه هنوز نه.
یعنی نمی‌دونم واقعا چه زمانی این امر محقق بشه.
به این خاطر که دوست دارم زمانی این اتفاق بیفته که با رفتنم به اون شهر یا روستا بتونم کاری برای اهالی اونجا انجام بدم و حس کنم انسان مفیدی برای محیط زندگی‌ام هستم.
بلاگردون: امیدواریم زود محقق بشه :)
خب به عنوان سوال بعدی می‌خوام ازت بپرسم آنچه از وبلاگ‌‌نویسی و تاثیرگذار بودن نوشته‌هات انتظار داشتی چه قدرش محقق شده تا الان؟
یاسمن: گاهی شده که پیامی پای یک پست دریافت کنم و کسی بگه با اون مطلب ارتباط گرفته، یا چیزی یاد گرفته. اما اینکه واقعا چقدر تاثیرگذار بوده نمی‌دونم؛ به هرحال من می‌نویسم و امید دارم یک جایی به این هدف برسم.
بلاگردون: تیر ۹۴ یه پستی نوشتی و گفتی که دیگه نمی‌خوای تو فضای مجازی فعالیت کنی، بعدش چی شد که مجدد برگشتی؟
یاسمن: اُ بله.خاطرم هست.
این به این دلیله که هر از گاهی نیاز به گریز و فرار از فضای مجازی دارم. زمان‌هایی که حس می‌کنم آرامشم مختل شده و می‌خوام به دور از این محیط باشم.
اما از اونجایی که وبلاگ‌نویسی کم‌رنگ‌تر شده و تعداد مخاطبین من هم کمتر از سابق هستن حالا دیگه مدت‌هاست چنین حسی ندارم و البته پخته‌تر از قبل شدم و دیگه می‌دونم کجا چطور فضا رو مدیریت کنم.
بلاگردون: اینطور که ما متوجه شدیم به شخصیت جودی ابوت علاقه‌ی زیادی داری. یاسمن مجیدی بی‌حاشیه چه شباهتی به جودی ابوت پرحاشیه داره؟:)
یاسمن: درسته. شاید شباهت‌های جزئی و معدودی بین خودم و جودی وجود داشته باشه. شباهت در کتاب‌خوانی، نویسندگی و دو سه خصوصیت دیگه. اما چه چیزی من رو بهش علاقه‌مند کرد؟ شاید برای اولین بار با نهایت تنهایی یک کودک بی‌سرپرست و تلاشش برای ساختن زندگی‌اش مواجه شدم و به شدت آزرده‌خاطر شدم. در واقع جودی من رو متوجه کودکانی شبیه خودش کرد.
بلاگردون: تو اولین پست سال ۹۹ با خودت عهد بستی که به نسخه‌ی شگفت‌انگیزی از خودتون برسی، فکر می‌کنی به چه قدرش رسیدی؟
یاسمن: من امسال تونستم فعالیتم رو با دوچرخه بیشتر از هر زمان کنم.
موفق شدم از یه جشنواره خبر خوب رتبه آوردنم رو دریافت کنم و از این ها مهم‌تر اینکه من برای دومین بار در کنکور ارشد شرکت کردم و تمام تلاشم رو کردم.
درسته که باز هم به قبولی نرسیدم اما شرمنده‌ی خودم و آرزوهام نیستم. اینکه براشون از همه وجودم خرج کردم من رو آروم می‌کنه و می‌تونم بگم از عملکردم راضی ام.
بلاگردون: خب خدا رو شکر :)
تو یکی دوتا از پست‌هات به شیشه‌ی آرزوهات اشاره کردی، آخرین‌ آرزویی که ازش خارج کردی رو بهمون می‌گی؟ و اینکه محقق شد یا چون به قول خودت دیگه جور زندگی‌ات نبود خارجش کردی؟
یاسمن: یکی از آرزوهایی که این اواخر خارج کردم محقق شد و اون همین همکاری بیشترم با دوچرخه بود. یکی دیگه هم البته آرزویی بود که طبق گفته‌ی خودتون جور زندگی من نبود و فهمیدم باید از شیشه‌ی آرزوهام خارج شه و به جاش آرزوی دیگه‌ای هماهنگ با خودم و زندگی‌ام اضافه شه.
بلاگردون: چه چیزی باعث تعلق خاطرت به وبلاگ‌نویسی می‌شه؟
یاسمن: علاقه‌مندی‌ام به گذشته و به هر چیز که نشانی از زندگی سنتی و نوستالژیک داشته باشه‌.
بلاگردون: اگه بخوای یه بلاگر رفته رو برگردونی بهش چی می‌گی؟
یاسمن: حیف نیست که حرف‌های خودت رو محدود به نوشته‌های کوتاهِ توی شبکه‌های
اجتماعی کنی؟ شبکه‌هایی که بیشترِ مخاطب‌ها برای اینکه بتونن به تماشای همه‌ی پست‌ها برسن، چندان برای مطالعه‌ی نوشته‌هات وقت نمی‌ذارن؟
بلاگردون: فکر کن توانایی زندگی در زمان و مکان دیگه‌ای رو داشته باشی، چه زمانی رو انتخاب می‌کنی؟و دوست داری چه کسی باشی؟ :)
یاسمن: دوست دارم زمان خاصی رو در گذشته عنوان کنم اما می‌دونم مردم در تمام دوران‌ها با اتفاقات تلخی در دوره‌ی خودشون مواجه شدن و اگر بخوام بگم دوست دارم به فلان زمان برگردم معنی‌اش اینه که آمادگی اینم دارم که اتفاقات بدش رو تحمل کنم!
بنابراین فعلا زمان مشخصی رو اسم نمی‌برم اما تمایل داشتم با برخی شخصیت‌ها دیدار می‌کردم. مثل پیامبرمون یا افراد دیگری مثل سعدی، ویکتور هوگو، جین وبستر، لئوپاردی و نادر ابراهیمی. حیف که تمام این افراد در یک بازه‌ی مشترک زندگی نمی‌کردن که بگم اون زمان رو می‌خواستم ببینم.
بلاگردون: طراح این سوال حدس می‌زد قرن ۱۸ انگلستان رو بگی:)
یاسمن: اُ نه. به هیچ وجه. من عصر قبل از تکنولوژی رو دوست دارم. اون پوشش‌های قدیمی، ابزار و لوازم منزل و دکوراسیون‌های سنتی. این‌ها رو دوست دارم؛ اما با آگاهی پیدا کردن از وضعیت خشونت‌بار اون زمان حاضر به تجربه‌اش نیستم. چرا که به لطف کتاب "مردی که می‌خندد" با اون روی گزنده و تلخ اون دوران آشنا شدم. بیشتر مایلم که کمی از سنت های عصر پیش از تکنولوژی رو در زندگی مدرنیته‌ی امروز خودم تجربه کنم.
در رابطه با کتاب "مردی که می‌خندد" هم به نظرم لازمه همه سراغ این کتاب بریم و با کمپراشیکوها، یا گروه‌های اشراری مثل موهوک‌ها آشنا بشیم.
مصاحبه‌کننده ۱: کتاب رو ۲-۳سال پیش خوندم و موافقم:)
بلاگردون: دوست داری چه رشته‌ای برای ارشد بخونی؟
یاسمن: ادبیات فارسی اگر رشته‌ی مستقلی برای نویسندگی وجود داشت برای اون هم تلاش می‌کردم اما به جز رشته‌ی نویسندگی رادیو، به رشته‌ی مرتبطی برنخوردم. که برای این یکی هم(نویسندگی رادیو) امسال تلاش کردم و رتبه‌ی خوبی آوردم اما به قبولی نهایی نرسیدم. بنابراین برام تحصیل در ادبیات فارسی همچنان یه هدف و آرزوئه.
بلاگردون: دانشگاه تهران؟ :)
یاسمن: راستش دانشگاه خاصی رو مشخص نکردم. من از هر دانشگاه خوبی که در شهر خودم این رشته رو ارائه بده استقبال می‌کنم. می‌تونه علامه، شهید بهشتی یا الزهرا هم باشه.
بلاگردون: اگه قرار بود جای یکی از ما مصاحبه‌کننده‌ها باشی به نظرت بهترین سوالی که می‌شد از یاسمن مجیدی پرسید چی بود؟
یاسمن: اینکه تا کی می‌خوای برای آرزوهات بجنگی؟ و چرا با اینکه شکست می‌خوری دست برنمی‌داری؟
بلاگردون: و جوابش؟:)
یاسمن: تا کی؟تا وقتی فرصت و حق زندگی دارم و زنده ام.
چرا؟چون نمی تونم ازشون دست بکشم.حاضرم بارها شکست بخورم اما ته تهش به دنیا بگم دیدی که! من تمام سعی‌ام رو کردم.
بلاگردون: این روحیه‌ی جنگندگی واقعا قابل تقدیره :)
یاسمن: اتفاقا آدم شکننده‌ای هستم اما اگر دست روی دست بذارم و بی خیال هدف‌هام بشم خب پس دیگه برای چی زنده ام؟
بنابراین همیشه سعی می‌کنم یه مدت بعد از شکست به خودم فرصت بدم و وقتی حالم بهتر شد خودم رو جمع و جور کنم و دوباره شروع کنم.

بلاگردون: شکنندگی با جنگندگی تضادی نداره که :)
همه میشکنن! مهم اینه بتونی بعدش خودت رو جمع کنی و مجدد بجنگی :)
خب از تفریحات یاسمن مجیدی هم برامون می‌گی؟
یاسمن: کتاب، فیلم، موسیقی و وبلاگ.
بلاگردون: دوست داری به مخاطبان بلاگردون چه هدیه‌ای بدی؟؛)
یاسمن: دوست دارم دعوتشون کنم به شنیدن پادکست‌های رادیو دوچرخه‌مون:)
دسترسی بهش از طریق کانال هفته‌نامه‌ی دوچرخه و سایت شنوتو و کست باکس مقدوره.
و همچنین می‌خوام بهشون سایت red ted art رو پیشنهاد کنم تا ازش ایده‌های خیلی خوبی برای ساخت بوک‌مارک‌های فانتزی پیدا کنن:)
بلاگردون: و سخن آخر؟:)
یاسمن: چیزی که در تلاش بودم به خواننده‌ها انتقال بدم لا به لای صحبتم گفتم. زندگی بدون داشتن هدف، آرزو و از اون مهم‌تر امید و انگیزه برای رسیدن به اون‌ها لذتی نداره.
سختی‌هایی که ما امروز تجربه می‌کنیم از نظر ما خیلی طاقت‌فرسان. شاید فکر کنیم ما توی بدترین تاریخ ممکن به دنیا اومدیم و هیچ زمانه‌ای بدتر از حال حاضر نبوده. ولی خبر خوب اینه که همه‌ی آدم‌های قبل از ما هم همین‌طور فکر می‌کردن  و این یعنی اوضاع اون قدرها هم بد نیست:)

از یاسمن عزیز، خیلی متشکریم بابت اینکه وقتش رو در اختیار ما قرار داد :)
۱۴ نظر ۱۸ موافق

معرفی فیلم The bar

اگر مثلا یک سال و دو ماه پیش این فیلم را دیده بودم، قطعا احساسم نسبت به فیلم متفاوت‌تر بود. یا شاید احتمال وقوع قصه داستان در نظرم کمتر بود. اما در یک سال گذشته نگاهمان به دنیا، به زندگی، به خودمان و به اطرافیانمان آن‌قدر تغییر کرده که بتواند نگاه‌مان را به یک فیلم هم تغییر دهد. 

تقریبا بالای نود درصد داستان فیلم داخل یک بار اتفاق می‌افتد و قصه به راحتی مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند. 

در قسمت ژانر فیلم نوشته شده: کمدی، ترسناک و مهیج! برای من کمدی سیاه داستان در میان هیجان آن گم شده بود. همین هیجان در کنار داستانی که هر لحظه از فیلم من را مجبور می‌کرد تا خودم را داخل بار و کنار آن آدم‌ها تصور کنم و به تصمیمی که احتمالا می‌گرفتم یا کاری که احتمالا انجام می‌دادم فکر کنم، دلایل کافی هستند که بخواهم این فیلم را به شما معرفی کنم. 

داخل بار آدم‌های مختلفی کنار هم قرار گرفته‌اند که هر لحظه باید برای ادامه زندگی‌شان تصمیم مهمی بگیرند. تصمیمی که نه فقط خودشان که شاید در زندگی تمام آدم‌های داخل بار تاثیر می‌گذارد. در یک لحظه می‌توانند خودشان را تنها حس کنند و بقیه آدم‌های آنجا را دشمن! در لحظه‌ای دیگر در یک جبهه باشند علیه شخصی دیگر! 

در مورد داستان فیلم معمولا نوشته‌اند: که در شلوغی شهر مادرید، به دو نفر جلوی بار شلیک شده و کشته می‌شوند! همه ترسیده و فرار می‌کنند! و چند نفر داخل بار، بی‌خبر از همه جا خودشان را حبس کرده‌اند!

فکر می‌کنم اگر بیش از این درمورد داستان فیلم بنویسم، لذت دیدن فیلم را کمتر می‌کند! همین بس که در ادامه شاهد چالش‌ها و درگیری‌های افراد داخل بار برای پیدا کردن علت این اتفاق، ترس آن‌‌ها، تصمیماتشان و تلاش کردنشان برای رهایی هستیم!

فکر می‌کنم نیازی نیست تا شخصی‌ حرفه‌ای در مورد فیلم صحبت کند تا ثابت کند چقدر آدم‌های داخل بار، چالش‌هایشان، افکارشان و تصمیماتشان می‌تواند شبیه زندگی تک تک ما باشد! 

از دیدن این فیلم لذت ببرید و فکر کنید به اینکه ما در لحظات مختلف زندگی‌مان شبیه کدام شخصیت بودیم؟ و شبیه کدام یکی از آن‌ها تصمیم گرفتیم؟ 

به نظر شما آدم‌ها موقع ترس عوض می‌شوند؟ یا خود واقعی‌شان را نشان می‌دهند؟


نام فیلم: (The bar (el bar

کشور: اسپانیا

زبان: اسپانیایی

کارگردان: Alex de la Iglesia

۵ نظر ۱۹ موافق

زیرِ متن زندگی

خب، دوربین من کدومه؟ شروع کنم؟ 

نور

صدا

حرکت

 

سلام همراه‌های بلاگردون.

من امروز می‌خوام یه راز عجیبی رو براتون برملا کنم که تا حالا به هیچ‌کس نگفتم.

دیروز که توی راه محل کارم بودم، از یه کوچه‌ی قدیمی‌ رد شدم، باد بهاریِ زودرسیده، لای موهام پیچ می‌خورد. بوی شکوفه‌ها مشامم رو پر کرده بود و از دو طرف دیوار کوچه، علف‌های سبز بیرون زده بودن. یک لحظه به خودم اومدم و دیدم چشم‌هام رو بستم و هم‌قدم با موسیقی ملایم زیر متنی دارم پیش می‌رم.

حدودا یه سال پیش عروسی برادرم بود. توی جشن بهم گفتن که درباره‌اش صحبت کنم. کاش می‌تونستم فقط آهنگ زیرمتنی که داره هیجان و استرس و احساسات توی قلبم رو به تصویر می‌کشه با بقیه شریک شم، همین.

وقتی می‌رفتیم مسافرت، توی جاده‌ای که تهش یه آسمون آبی صاف بود، از این آهنگ‌های ماجراجویانه و هیجان‌انگیز توی ذهنم پخش می‌شد که می‌خواستم پنجره‌ی ماشین رو بکشم پایین و با دهنم اداش رو در بیارم.

روزی که اولین‌بار پروژه‌ام رو تحویل دادم هم یک راک سنگین از این‌ها که انگار همه‌ی دنیا زیرِ دستته و از پس همه چیز برمیای، توی ذهنم پخش می‌شد و با دست‌های باز و سر متمایل به آسمون، توی خیابون راه می‌رفتم.

می‌تونم تا صبح براتون مثال بیارم؛ از همین لحظه‌هایی که به جای این که زندگی کنم، نشستم و موسیقی متن اون لحظه رو با خودم ساختم. چرا گفتم به جای این که زندگی کنی؟! می‌دونم، یه کم ترسناکه، گوش‌هاتون رو بیارید جلو، باید یک رازی رو بهتون بگم. ما داریم توی یک فیلمی زندگی می‌کنیم که من گاهی موسیقی‌های زیرمتنش رو می‌شنوم. شما هم می‌‌شنوید؟

اعضای بلاگردون، امروز براتون یک پلی‌لیستی از موسیقی متن فیلم‌های مورد علاقه‌شون تهیه کردن تا کیفیت فیلم زندگی‌تون توی این روزها، حتی اگر شده به اندازه‌ی یک سکانس، بالاتر بره :) 

راستی واقعا کدوم موسیقی‌ فیلم زندگی‌ شما رو کامل می‌کنه؟ بهمون بگین. :)

 

 

موسیقی فیلم The Weeping Meadow از Eleni Karaindrou

 

موسیقی فیلم The Green Mile از Thomas Newman

 

موسیقی فیلم «میم مثل مادر» از آریا عظیمی‌نژاد

 

موسیقی فیلم 1917 از Thomas Newman

 

موسیقی فیلم The Passion of the Christ از John Debney

 

موسیقی فیلم Cast Away از Alan Silvestri

 

موسیقی فیلم Interstellar از Hans Zimmer

 

موسیقی فیلم Le Fabuleux Destin d'Amélie Poulain از Yann Tiersen

 

موسیقی فیلم Harry Potter and the Goblet of Fire از Patrick Doyle

 

 

۸ نظر ۲۱ موافق

پ مثل پدر، م مثل مادر

وبلاگ‌نویسان و همراهان عزیز بلاگردون سلام.

در وهله‌ی اول میلاد امام علی(ع) و روز مرد و پدر رو بهتون تبریک می‌گیم. روح پدرهای خفته در خاک شاد باشه و تن پدرهایی که کنارتون هستن، سلامت:)

۱۵ بهمن ماه به مناسبت روز مادر چالشی رو با هم شروع کردیم و از تصوراتمون در مورد پدر یا مادر شدن نوشتیم. مادران و پدران بالفعل هم از تجاربشون برامون نوشتن. 

از همه‌ی شما عزیزانی که با ما توی این چالش همراه شدین و احساساتتون رو با ما به اشتراک گذاشتین یا قراره به زودی پستتون رو برای این چالش بنویسین سپاس‌گزاریم. 

لینک‌هایی رو که به دستمون رسیده، در پست فراخوان چالش می‌تونید ببینید و بخونید و اگر پستی جا مونده، ممنون می‌شیم لینکش رو برامون بفرستین.

امیدواریم از خوندن پست‌های زیبای این چالش لذت ببرین.

۵ نظر ۲۰ موافق

بلاگ‌گردون بهمن‌ماه

دوستان و همراهان عزیز بلاگردون سلام:)


پیرو این پست، طبق وعده‌ای که داده بودیم هر ماه به مرور وبلاگ‌های معرفی‌شده‌‌ی ماه قبل می‌پردازیم:

‏۱- به یاد دوران کودکی که توی باغچه‌ی خونه گل لادن داشتیم، به یاد طعم تند گلبرگ لادن و رنگ زرد ‏پرچمش نوک بینی زمانی که بوش می‌کردیم، به یاد سادگی، خوش‌خیالی و سرخوشی کودکانه اسم لادن، ‏برای اینجا نوشتن انتخاب شده. لادن گل ساده‌ایه. شاید برای خیلی‌ها ناآشنا باشه. شاید از نظر بعضی‌ها خیلی ‏هم زیبا نباشه، ولی این گل توی شرایط نسبتا سخت رشد می‌کنه، درست اول بهار. تنها سیستم دفاعیش ‏طعم و بوی تندشه. این تندی ملایم و رنگ‌های گرم و انرژی بخش و اشتها آور گلبرگ‌هاش باعث شده، ‏چاشنی بعضی از غذاها و سالادها بشه‎.

من هم همیشه لادن بودم، از زمانی که اولین پست وبلاگی رو منتشر کردم. شاید هم پیش‌تر! پیش از ‏شناختن کلمه! کلمه همه‌ چیز بود و لادن چاشنی لحظه‌های زیستنم با کلمه‌ها‎!‌‏ این‌جا زندگی را با طعم ‏لادن بچشید. ‌‎


‏۲- کودکی من توی ده شلمرود گذشت. توی کتاب داستان هایی که خط به خطش را بیشتر از نقاشی هایش ‏از حفظ بودم و قافیه‌ی غزل‌های حافظ را هم جلو جلو که خواهرم برایم می‌خواند آهنگش را می‌زدم. عبو. ابرو ‏و صدای جیغ قلم روی کاغذ. تو عجب تنگه‌ی عاشق کشی، ای معبر عشق. عاشق شد. شوهر کرد. توی تمام ‏عروسی‌اش یک پسره کچل ده دوازده ساله چسبیده به لباس سفید و توی تمام عکس‌ها هم هست. حالا ‏پسرش سیبیل درآورده؛ علی رضا. و من پیش خودم می‌گویم کاش قصه برای بچه‌ها می‌نوشتم. قصه‌های ‏متبرکِ ملعون من را با این سیگار دود کنید.


‏۳- ‏تی‌تی از سال‌های دور از خانه‌اش می‌نویسد.


‏۴- واقعیت اینه که من آدمِ ماجرا، گستردگی و تنوعم. هرچقدر هم بخوام این میل رو تو خودم سرکوب کنم باز ‏یک جایی این نیاز و این میل خودش رو نشون می‌ده. من دلم می‌خواد آدمای مختلف رو ببینم، صحنه‌ها و ‏مکان‌های مختلف رو اطراف خودم نیاز دارم که چشم و فکر و روحم رو تعذیه کنه، من به گستردگی نیاز دارم ‏تا نفس بکشم. من نیاز دارم به چالش کشیده شم تا هرروز یه جنبه‌ی جدید از خودم و توانایی‌هام رو کشف ‏کنم یا برعکس، نیاز دارم به چالش کشیده شم تا هرروز بفهمم ضعفای اساسیم چیه. فقط اینطوریه که ‏احساس می‌کنم زندگیم غنی بوده. فقط اینطوریه که احساس زنده بودن می‌کنم. من تو زندگیم همیشه ‏بیشتر از آرامش، ماجرا خواستم، قصه خواستم. زندگی بدون قصه ملال‌انگیز و خالیه.‏

من ماوی‌ام؛ ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی. توی این بزرگراه براتون ماوی رو معنا ‏می‌کنم. ‌‎

‏۵- باید بگویم "اسپی" نام وبلاگ باید مثل یک پسوند فامیلی که اصل و نسب را نشان می‌دهد، سرجایش ‏بماند. ‏

من بعد از فهمیدن تفاوتم از آن دسته‌ای بودم که می‌گفتند چه خوب، پس دلیل آن اتفاق‌ها و تجربه‌ها این ‏بود. آنقدر تحقیق و تحلیل کردم تا راضی شدم. احترامم برای آنهایی که متفاوت با اکثریتند زیاد بود، و بیشتر ‏هم شد. سعی کردم نگاهم را به تفکر های تازه بازتر کنم. این نقطه و کشف و مزه‌کردنش را یک مقصد در ‏مسیر زندگی‌ام میدانم. ولی حالا چیزها خیلی معمولی‌تر شده. داستان تغییرات زیادی کرده و دیگر گره ‏قهرمان آن تفاوتش با دیگران نیست. تفاوت هست اما جایی برایش باز شده و مانع کاری نیست. فلسفه‌ای برای ‏خودش شده و بجای طوفان و طغیان درونی قرار است نسیمی باشد که حال بقیه را خوب کند و نوید باز شدن ‏گره‌ها را با خودش بیاورد. برای خواندن این گره‌ها، باز شدنش و داستان قهرمان ما، دامن گلدار اسپی، ‏خودتان را آماده کنید.‌


‏۶- از من اگر می‌پرسید، گمگشته‌ام در شب پرستاره، گردشگر در سطر های کتاب، جستجوگر در دنیای بی ‏انتهای فکر، غرق شده در سرزمین خیال و درک شده در کلمات سرشار از احساس.‏

اعتقادم این است که ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم.‏

هم‌نوایی شبانه‌ای از ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا همراه با شیدا اسدی در بیکران تجربه کنید. ‌‎


‏۷- سلام.‏

من چندتا شخصیت دارم. بیشتر اوقات «جو» ام، گاهی «مگ»، گاهی «ایمی» یا «مارمی» و حتی خیلی‌اوقات ‌‏«نورا». اما بهتون قول می‌دم هرگز «بت» نبودم، گرچه این آرزوی هر مادریه برای بچه‌ش‎!‎

پس خانم مارچ ازتون می‌خواد که اون رو به اون اسمی که خودتون توش می‌بینید، صدا کنید و همراه باهاش ‏در جایی بالاتر از ابرها و پایین از خورشید، معلق باشید. ‌‎


ب.ن۱: از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگ‌های معرفی‌شده رو با هشتگ بلاگ‌گردون بخونید :)


ب.ن۲: همراهان عزیز بلاگردون چالش "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو که فراموش نکردین؟ خوشحال میشیم نوشته‌های قشنگ شما رو از احساسات مادرانه و پدرانه‌تون بخونیم:)

۷ نظر ۲۵ موافق
طراح قالب : عرفان