مصاحبه با نیکولای آبی

در سومین مصاحبه، به سراغ نیکولای آبی رفتیم:)

نیکولای آبی بلاگفا یا نیلوفر نیک‌بنیاد که بدون شک خیلی از ماها چندین ساله خواننده‌ٔ ثابت وبلاگش هستیم و از نوشته‌هاش لذت می‌بریم. گفت‌وگوی جذاب ما با این بلاگر آبی رو در ادامه می‌خونید:)


بلاگردون: برای اولین سوال یکم از نیکولای آبی برامون بگو. نیکولا کیه؟!

نیکولا: خب حقیقتش نیکولا منم. از قدیم هم نیکولا بودم. یعنی درست از زمانی که زبون باز کردم. اون موقع‌ها نمی‌تونستم فامیلیم (نیک‌بنیاد) رو خوب تلفظ کنم و به جاش خودم رو نیکولا معرفی می‌کردم. دلیل اینکه چرا به جای اسم با فامیل خودم رو معرفی می‌کردم، نمی‌دونم. شاید زیادی به خودم احترام می‌ذاشتم مثلا😁 و این اسم از همون موقع روی من موند. هنوز هم خیلی از اقوام و آشنایان من رو نیکولا صدا می‌کنن.

بلاگردون: یکم از خودت بیشتر برامون بگو.

نیکولا: چیا بگم؟ چیا نگم؟

بلاگردون: حد و مرزش دست خودت😁

یه جور بیوگرافی مد نظرمه.البته ما اونقدر اطلاعات ازت کسب. کردیم که می‌تونیم خودمون بهش اضافه کنیم. 

نیکولا: خب اسمم نیلوفره. البته تقریبا هیچکس به جز پدر و مادر و برادرم به این اسم صدام نمی‌کنه. از بچگی به اسم‌های مختلفی مثل نیل، نیکی، نیکولا و... صدام می‌کردن و می‌کنن و در حال حاضر مدتیه عضوی از خانواده محترم رجبی شدم‌. بیست و هشت سال و نیمه‌ام (همین‌قدر دقیق!) و ارشد فرهنگ و زبان‌های باستانی خوندم. همیشه شاگرد اول و درس‌خون بودم و فکر می‌کردم رستگاری در درس‌خوندنه، ولی خب الآن همچین اعتقادی ندارم. از بچگی برای نشریات کودک و نوجوان می‌نوشتم و الانم کارم همینه، نوشتن برای بچه‌ها. گاهی هم بهشون داستان نوشتن یاد می‌دم که تجربه‌ی هیجان‌انگیز و جالبیه برام.

بلاگردون: متولد آبان 70!

نیکولا: من تعصبی هم روی ماه و سال تولدم ندارم. چون حقیقتا دخالتی توی به دنیا اومدنم نداشتم.

بلاگردون: نیلوفر چطوری اینقدر آرومی؟

در واقع باید بگم چطور اینقدر آروم و قدرتمند و بی‌حاشیه‌ای؟

نیکولا: با منی؟ جدی من آروم و قدرتمند و بی حاشیه به نظر میام؟

معمولا واکنش‌های متفاوتی نسبت به خودم می‌بینم از دیگران. بعضی‌ها وقتی من رو می‌بینن می‌گن فکر می‌کردن من خیلی شر و شیطون باشم و اینطوری نیستم. بعضی‌ها هم فکر می‌کنن من خیلی آرومم و بعد می‌بینن اینطوری نیستم. در واقع خودم فکر می‌کنم کمی تا قسمتی آروم و کمی تا قسمتی شلوغم. فکر می‌کنم بستگی به جمعی داره که توش قرار می‌گیرم.

در مورد قدرتمند باید ببینیم قدرت چه معنایی داره. شاید فقط از این نظر که بتونم روی کسی تاثیر بذارم بشه گفت که قدرتمندم. این هم از الطاف خدا بوده و من تلاشی براش نکردم.

و خب می‌رسیم به بی‌حاشیه بودن. از اون‌جایی که خودم حاشیه‌ها رو دوست ندارم و آدم‌های حاشیه‌دار رو هم همینطور؛ همیشه سعی کردم بی‌حاشیه باشم. حداقل سمت چیزهایی که خودم مطمئنم حاشیه می‌سازه، نرم.

بلاگردون: تعریفت از موفقیت چیه؟ و خودت رو انسان موفقی می دونی؟

نیکولا: این سوال از اون سوال‌های چالشیه! من از نظر دیگران آدم خیلی موفقی‌ام. البته اون‌طور که گاهی بهم می‌گن. چون جایی که دلم خواسته درس خوندم و کاری رو انجام می‌دم که ازش لذت می‌برم و مثال‌هایی از این قبیل. ولی به نظر خودم موفقیت نه توی درسه، نه کار، نه رتبه و پست و مقام. اون زمان که به جای روزی چهار پنج تا، روزی چهل پنجاه تا ایمیل دریافت می‌کردم و خواننده‌هام بهم می‌گفتن با خوندن یه مطلب لبخند زدن یا حالشون بهتر شده، به نظر خودم موفق‌تر بودم. از نظر من وقتی موفقی که بتونی برای قشنگ‌تر شدن دنیا حداقل یه قدم برداری و من فعلا توی این مسیر خیلی راه برای رفتن دارم...

بلاگردون: یه سوال از زمانی که وبلاگت رو می‌خوندم همیشه تو ذهنم بود، چرا کامنت‌ها بسته است و چطور با وجود بسته بودن کامنت‌ها همیشه یه تعامل سازنده بین تو و مخاطبانت بوده.

نیکولا: بذار یه مثال برات بزنم. الان که اینستاگرام هست و کامنت‌ها هم معمولا بازه، یه سری از افراد هستن که خودشون رو ملزم می‌دونن زیر هر پستی یه چیز بنویسن یا حداقل یه گل و قلب بذارن. فامیل و دوست و غیره. اون زمان وبلاگ همچین حالتی داشت. دلم نمی‌خواست کسی صرفا برای اعلام حضور بیاد و کامنت بذاره. دوست داشتم اگر کسی میاد وبلاگم، به خاطر خوندن مطالب بیاد و این رو بدونه که من ازش چشم‌داشتی ندارم. نه کامنت می‌خوام نه اعلام حضور.

ولی خب خواننده‌هام همیشه اینقدر لطف داشتن که سختی ایمیل زدن رو به خودشون بدن و باهام در تعامل باشن. این همون چیزی بود که من رو راضی می‌کرد. تعامل برای برقراری دوستی نه برای حضور و غیاب و انجام وظیفه.

بلاگردون: بازخورد مخاطبان وبلاگ تو ارتباط مجازی و حضوری چه تفاوتی داشته با هم؟!

نیکولا: بیشترین جمله‌ای که توی این سال‌ها از مخاطب‌های وبلاگم توی دیدارهای حضوری شنیدم این بوده: وای ما فکر می‌کردیم تو خیلی خودت رو بگیری، ولی اینطوری نیستی. این خاصیت ارتباط مجازیه که آدم‌ها توی این فضای غیر حقیقی با هم صمیمی‌ترن. من سعی کردم این صمیمیت رو توی دنیای حقیقی هم حفظ کنم.

بلاگردون: سخت‌ترین بخش بلاگر بودن کجاست؟!

نیکولا: آیکون یک نفس عمیق...

خب دو تا چیز: 

اول احساس تعهد نسبت به مخاطبان. اینکه حس می‌کنی بهشون متعهدی و باید براشون چیزی بنویسی. هرچند کوتاه و کم. ولی نباید به حال خودشون رهاشون کنی. ضمن اینکه با نوشته‌هات داری روی افکار و روحیه‌شون تاثیر می‌ذاری، پس باید حواست باشه چی می‌نویسی.

دومی‌اش هم برخورد اطرافیانه. برای منی که همیشه با اسم حقیقی خودم نوشتم، دیدن واکنش‌های اقوام و دوستان و همکاران، اوایل خیلی سخت بود. ولی همین باعث شد قوی بشم و در برابر قضاوت‌های دیگران نشکنم و خودم رو نبازم.

بلاگردون: به نظرت نوشتن چه در وبلاگ و چه در هر بخش از فضای مجازی، با هویت واقعی بهتره یا مستعار؟

نیکولا: نه تنها نوشتن، که هرکار دیگه‌ای توی دنیا باید با هویت واقعی باشه‌. البته از نظر من. هر انسانی هویتی داره و با همون هویت مسئول رفتار و گفتار خودشه. اگه قرار باشه هرکس هویت خودش رو نادیده بگیره، می‌تونه به راحتی مسئولیت ناشی از افکار و رفتار و حرف‌هاش رو هم نادیده بگیره‌ و اینطوری دنیا جای خطرناکی می‌شه برای زندگی‌.

بلاگردون: همونطور که قطعا خودت هم تجربه کردی و بهش اشاره کردی، نوشتن با هویت واقعی هم سخته و چالش‌های خاص خودش رو داره، پیشنهادت برای حل این مسائل چیه؟

نیکولا: نمیشه پیشنهاد خاصی داد. آدم‌ها باید کم‌کم به این درجه برسن که به هویت و باورهای همدیگه احترام بذارن. چنین چیزی زمان‌بره. ولی دلیل نمی‌شه چون سختی داره، انجامش ندیم. بالاخره یکی باید پیش‌قدم شه.

بلاگردون: بزرگترین تغییری که ازدواج تو زندگیت ایجاد کرد چی بود؟!

نیکولا: برای من ازدواج به معنای تبدیل شدن به یه آدم جدید و تغییرات خیلی عمده نبود. در واقع شبیه  هم‌خونه شدن با یک رفیق صمیمی بود. 

بزرگ‌ترین تغییرش رو می‌شه ایجاد یه آرامش نسبی دونست و بعد از اون شریک شدن لحظه‌های شبانه‌روز با یه نفر دیگه. اینکه گاهی باید برنامه‌های  طول روزت رو با برنامه‌های یه نفر دیگه تنظیم کنی.‌

ولی تغییر خاصی در شخصیت خودم به عنوان نیکولای آبی ایجاد نشد. جز اینکه حالا گاهی هم دامن می‌پوشم😂

بلاگردون: عکس‌العمل همسرت وقتی ازش خواستی گاو رو مهریه قرار بده چی بود؟

نیکولا: فکر می‌کرد شوخی می‌کنم. ولی بعد از مدتی زندگی کردن و دیدن علاقه یا بهتره بگیم اعتیاد من به لبنیات و با توجه به افزایش روزافزون قیمت لبنیات، تقریبا ماهی دو سه بار می‌گه «کاش همون گاو رو می‌خریدم برات. به‌صرفه‌تر بود»😁

بلاگردون: با آقای رجبی چطوری آشنا شدی؟!

نیکولا: به طور خیلی غیرمستقیم از طریق وبلاگ. در واقع سال‌ها پیش یک هفته‌نامه که مسئولش وبلاگ من رو می‌خوند بهم پیشنهاد همکاری داد. من هم قبول کردم و این همکاری باعث ایجاد دوستی بین من و روزنامه‌نگارهای اون نشریه شد. سال‌ها با هم دوست بودیم و رفت و آمد داشتیم و دوستان جدیدی پیدا کردیم. رجبی دوست یکی از همین دوستان روزنامه‌نگارم بود و ما از طریق ایشون به هم معرفی شدیم.

در واقع ریشه این آشنایی برمی‌گرده به وبلاگ اما ساقه و برگش سنتیه و از طریق معرفی و خواستگاری و همین رسم و رسوم‌ رایج.

بلاگردون: رجبی و نیک بنیاد با ترکیب رنگ نارنجی و آبی چه پیغامی رو به بقیه منتقل می‌کنن؟

نیکولا: می‌گن ترکیب دو تا رنگ مکمل می‌شه خاکستری. من و رجبی هم ترکیب‌مون خاکستری می‌شه. یه رنگ خنثی. مثل روزهای زندگی که گاهی خوبن و گاهی بد. گاهی سفیدن و گاهی سیاه. سعی می‌کنیم توی همۀ این روزهای سفید و سیاه و اصطلاحا خاکستری کنار هم باشیم، صبور باشیم، بخندیم، بخندونیم و حرف بزنیم. به نظرم حرف زدن و گفت‌وگو کردن بخش بزرگی از مشکلات دنیا و آدم‌ها رو حل می‌کنه.

بلاگردون: بزرگترین شانس زندگیت چی بوده؟!

نیکولا: وبلاگ نویس شدن در زمانی که بهش نیاز داشتم. وبلاگم باعث شد خودم رو بهتر بشناسم، مسیر زندگیم رو بهتر مشخص کنم، دوست‌های معرکه‌ای پیدا کنم و بدونم با خودم و دنیا چند چندم.

یه چیز دیگه هم بوده به نظرم. اینکه خدا یه جورایی همیشه زیرپوستی حواسش بهم بوده😋

بلاگردون: نوشتن از کجا شروع شد و‌ چطوری جدی شد؟!

نیکولا: از حسادت در دوران کودکی شروع شد. دبستان بودم که یکی از همکلاسی‌هام گفت برای یه نشریه مطلب می‌فرسته و من هم از روی حسودی این کار رو کردم. البته اون دوست عزیز بعد مدت کوتاهی این کار رو کنار گذاشت ولی من هنوزم دارم می‌نویسم. هیچ‌وقت تصمیم نگرفتم که مثلا از امروز جدی بنویسم. مسیر زندگیم خود به خود به این سمت رفت. به قول یکی از نویسنده‌ها نوشتن من رو انتخاب کرد، نه من نوشتن رو.

بلاگردون: نیلوفر جان یکم از کتابایی که نوشتی برامون بگو.

نیکولا: فکر می‌کنم کتاب‌هام تا حالا خیلی از خواننده‌های وبلاگم رو ناامید کردن. چون به امید خوندن مطالبی شبیه نوشته‌هام رفتن سراغ‌شون ولی با داستان کودک و نوجوان مواجه شدن. چیزی که کوچکترین شباهتی به نوشته‌های وبلاگم نداره. 

خب حقیقتش اینه که وبلاگ‌نویسی برای من شغل نیست. حرفه نیست. یه علاقه و عشقه. یه فعالیت شخصه و من در کنار این علاقه باید بالاخره مسیر حرفه‌ای زندگیم رو هم انتخاب می‌کردم. بین نوشتن برای بزرگسال و کودک، دومی رو انتخاب کردم. چون بچه‌ها با آدم رو راست‌ترن. تعریف الکی نمی‌کنن، انتقاد الکی هم نمی‌کنن. راستش رو می‌گن و موضوع دیگه اینه که بچه‌ها هنوز خیلی جا دارن برای شکل‌گرفتن و بهتر می‌شه براشون از قشنگی‌های دنیا گفت. در واقع بهتر می‌شه تاثیرگذار بود در دنیای بچه‌ها.

رو همین حساب تا حالا چند کتاب برای بچه‌ها نوشتم. پنج تا از اون‌ها چاپ شدن. یک مجموعۀ شش جلدی داستان کودک هم همین دو سه روز قبل ازم منتشر شد و چند کتاب هم زیر چاپ دارم.

بلاگردون: پیشنهادت برای برگشتن رونق به فضای وبلاگ‌نویسی چیه و حاضری چه کاری در این راستا انجام بدی؟

نیکولا: شاید باید بپذیریم که در دنیای امروز و با توجه به این سرعت پیشرفت تکنولوژی، رسانه‌ها مدام در حال تغییرن. همون‌طور که دیگه روزنامه‌های کاغذی مثل قبل طرفدار ندارن، وبلاگ هم جای خودش رو به رسانه‌های دیگه داده. نباید برای نگه‌داشتن چیزی به زور متوسل شیم. اینکه وبلاگ‌نویس‌ها همچنان وبلاگ رو حفظ کنن، کار خوبیه ولی باید بپذیریم این تغییر در هر صورت اتفاق می‌افته و پیامد پیشرفت تکنولوژیه‌.

بلاگردون: و در پایان لطفا چند تا کتاب برای مخاطبان بلاگردون معرفی کن.

نیکولا: «غلط ننویسیم» و «مزخرفات فارسی»

این دو کتاب برای اینکه فکر می‌کنم هرکسی که در هر رسانه‌ای مشغول نوشتنه، قبل هرچی باید درست بنویسه.

«داستان کوتاه در ایران» و «یک درخت، یک صخره، یک ابر» برای دوست‌داران داستان بزرگسال که مجموعه داستانی از بزرگترین نویسندگان غیر ایرانیه.

و «یک روز با آقا موش پستچی» که کتاب تصویری مورد علاقۀ خودمه، برای گروه سنی کودکه ولی می‌شه ساعت‌ها به تصاویرش نگاه کرد و خسته نشد😁

بلاگردون: ممنون از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی نیلوفر عزیز؛ اگر حرف پایانی داری، می‌شنویم.

نیکولا: یه همسایه داشتیم که همیشه اشتباهی به جای دنیا دو روزه می‌گفت: «دنیا پنج روزه» دوست دارم همه به این باور برسن که دنیا واقعا در بهترین حالت فقط پنج روزه. با هم مهربون‌تر باشیم. همین.


۱۷ نظر ۳۴ موافق

پرنیان هفت‌رنگ


در گاه‌شمار رسمی ایران، ۲۷ شهریور ماه، روز شعر و ادب پارسی و بزرگ‌داشت استاد محمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار، نام‌گذاری شده است. 
تیم بِلاگِردون این مناسبت فرخنده را به تمامی قلم به دستان، نوقلمان و بی‌قلمانی که در همه‌ٔ اعصار، روح ادبی این مرز و بوم را وسعت و جلا بخشیده‌‌اند و تمام کسانی که بند بند وجودشان با ادبیات پیوندی ناگسستنی دارد، به همه‌ی شما ادبیاتْ‌دوستان عزیز تبریک می‌گوید.

ب‌ن ۱ : به همین مناسبت در این پست سعی داریم حال و هوای بلاگستان رو به سمت شعر و ادبیات سوق بدیم. قراره اینجا با هم مشاعره کنیم : )
مشاعره‌مون رو با شعری از استاد شهریار آغاز می‌کنیم و حلقه‌های این زنجیره‌ رو با حرفِ آخرِ بیتی که در آخرین کامنت اومده به هم متصل می‌کنیم.
لطفا سعی کنید از ابیاتی که در کامنت‌های قبل ذکر شده استفاده نکنید، از تک بیتی یا حداکثر ۲ بیتی استفاده کنید و تا حد امکان قبل از ارسال کامنتتون یک ‌بار صفحه رو رفرش کنید تا زنجیر مشاعره‌مون پاره نشه :)
بریم که یک مشاعرهٔ هیجان‌انگیز و پر از ابیات قشنگ داشته باشیم :)

ب‌ن ۲ : فردا روز جهانی کتاب الکترونیکه و به این منظور "نشر صاد" علاوه‌ بر اینکه به وبلاگ‌نویس‌ها هدیه میده، براشون یه مسابقه‌ی جذاب هم در نظر گرفته! اگر می‌خواید از مسابقه جا نمونید به اینجا سر بزنید :)


ب‌ن ۳ : راستی فردا میلاد با سعادت کپوی بلاگستان هم هست:)
 تیم بلاگردون از همین تریبون تولد کپوی عزیز رو تبریک میگه و براش آرزوی کامیابی و سلامتی روز‌افزون داره :)


ب‌ن ۴ : و اما یه خبر توپ برای اهالی بلاگستان، خبری که احتمالا خیلی‌هاتون تا حالا متوجه‌ش شدید!
 رادیوبلاگی‌ها با یه پست جدید، دوباره رادیوی بلاگستان رو روشن کردند. بلاگردون همراه با کلی دعای خوب امیدواره که صدای رادیو همیشه تو ولایت بلاگستان بپیچه :)
۳۲۹ نظر ۳۳ موافق

معرفی چند کتاب برای ایام محرم


در هفتهٔ آخر ماه محرم، بلاگردون پنج کتاب از چهار نویسنده مختلف رو معرفی می‌کنه که این کتاب‌ها هر کدوم به شیوه‌ای به روایت بخشی از واقعه کربلا در روز عاشورا و یا بعد از اون پرداختند.


کاشوب

اگر از طرفداران، مجله همشهری جوان و همشهری داستان بوده باشین، حتما اسم نویسنده‌های این دو مجله براتون آشناست. کاشوب به همت نفیسه مرشدزاده جمع‌آوری شده که یه زمانی سردبیر مجله همشهری داستان بود. این کتاب یه مجموعه روایته که فعلا سه جلد از اون به چاپ رسیده، توی این کتاب، بیست و چند نفر، به بیان روایت‌های شخصی خودشون دربارۀ محرم پرداختن. روایت‌ها هر کدوم لحن و شیوه بیان متفاوتی دارن و همین باعث می‌شه از خوندنش خسته نشین. نویسندگان این کتاب از تجربۀ زیستۀ خودشون برامون می‌گن. شیفتگی، صمیمیت و زلالی سه تا واژه است که به خوبی می‌تونه این نوشته‌ها رو توصیف کنه. برای این روزها پیشنهاد خوبیه. این مجموعه رو نشر اطراف منتشر کرده.


 بخشی از کتاب:

اگر خواستی بر چیزی در این عالم گریه کنی، اگر خواستی بر ظلمی که به تو شده گریه کنی، اگر خواستی بر نداری گریه کنی، اگر دلت تنگ شده بود، بر حسین گریه کن.


 پدر، عشق، پسر

لحن شاعرانه و زبان گرم مهدی شجاعی برای اغلب کتاب‌خوان‌ها آشناست. شجاعی دربارۀ محرم کتاب‌های زیادی نوشته که اغلب اون‌ها با کتاب‌های مشابه در حوزۀ محرم تفاوت‌های فاحشی دارن. ما در این کتاب روایتی از زندگی حضرت علی‌اکبر رو شاهدیم و نکتۀ جالب ماجرا راوی این کتابه. روایت‌ها از زبان «عقاب» اسب علی‌اکبر، برای مادرش «لیلا» بیان می‌شه. در هر مجلس، شاهد صحنه‌ای از زندگی علی اکبر هستیم و در مجلس آخر، شهادت او به تصویر کشیده شده است. 


 بخش‌هایی از کتاب:

یادت هست لیلا! یکی از این شب‌ها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود.» به دیگران می‌گفت دل بکنید و ر‌هایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمی‌شود. و این بود که نمی‌شد و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند.


 سقای آب و ادب

همون‌طور که از عنوان کتاب مشخصه، داستان کتاب پیرامون حضرت عباسه. باز هم مهدی شجاعی روایتگر یک حماسه است، حماسه‌ای که با کلام شاعرانه در هم تنیده شده و در عین ادبی بودن، بسیار خوش‌خوان و شیرینه. تلاش شجاعی بر این بوده که بخشی از زندگی حضرت عباس رو بیان کنه که کمتر شناخته شده و به نظر من در این کار موفق هم بوده. در هر فصل عباس رو از دید یکی از نزدیکانش می‌شناسیم. شجاعی تلاش کرده کتابش رو بر اساس منابع معتبر و روایت‌های تاریخی بنویسه.

 

 بخش‌هایی از کتاب:

وقتی که تو بر اسب سوار می‌شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان.

چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهرهٔ درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قالب گرفته است.

ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش می‌کاهد این چه ماهی است که رنگ از رخ روز می‌زداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ می‌کند؟!

چیزی به آب نمانده است برق آب در چشم‌های اسب و سوار می‌درخشد. هوای مرطوب در شامهٔ تفتیده‌اش می‌پیچد و به او جان و توان تازه می‌بخشد. سوار دمی به عقب برمی‌گردد و کشته‌های خویش را مرور می‌کند…


 شماس شامی

«داستان اگر اجازه ندارد تاریخ را تحریف کند، اما این توان و ظرفیت را داراست که تاریخ را از زاویه‌ای نو به روایت بنشیند، گویی که آن را دوباره می‌آفریند. در شماس شامی برهه‌ای از تاریخ مکرر، باز هم تکرار می‌شود و هنوز نامکرر است.»

مجید قیصری کتابش را با این جملات به ما معرفی می‌کند. او که نویسنده‌ٔ پرکاریست به سراغ سوژه‌ای پرتکرار رفته تا با تعلیق‌های ظریف و انتخاب زاویه‌ای نو، هنر و هوش نویسندگی‌اش را به رخ مخاطب بکشد و داستان گزارش‌گونه‌ و رمزآلودش را با تکیه‌ بر مستندهای تاریخی، روایت و باورپذیر ‌کند؛ تا آنجا که اغلب خوانندگان حتی بعد از پایان خوانش نیز به فریبی که از نویسنده خورده ‌اند پی نمی‌برند.

راوی کتاب، خدمتکار مسیحی جناب جالوت است که همزمان با واقعه‌ی عاشورا و بزم یزید به عنوان سفیر روم در شام حضور دارد. شماس، از کربلا چیزی نمی‌داند. او در شام است و‌ حال و هوای شام و آنچه بر سرورش جناب جالوت گذشته را شرح می‌دهد. 


 بخش‌هایی از کتاب:

-مال باختْ‌رفته، باز می‌گردد، اما باور فروخته‌شده هرگز باز نمی‌گردد. در این جنگ من باورم را به معامله گذاشته بودم در حالیکه خودم نمی‌دانستم.

-کدام باور؟

-من فکر می‌کردم همان‌طور که دیگر هم‌رزمانم فکر می‌کردند، شمشیر از پی حق می‌زدیم. ولی لحظه‌ای به خود آمدیم دیدیم شمشیر از پی جهل می‌زدیم.


حسین وارث آدم

شریعتی در این کتاب از فرهنگ شهادت گفته و هم‌چنین بیان کرده است که تاریخ بشر با برابری شروع شده و سپس نابرابری و حق و باطل آغاز شده است. به گفته مرتضی مطهری "نویسنده در این کتاب معتقد است جامعه بشر دو بخش می‌شود، محروم و استثمارگر. استثمارگر سه چهره دارد، سیاست، اقتصاد، مذهب. یا صاحبان زر و صاحبان زور و صاحبان تزویر. که کار اولی برده ساختن و کار دومی غارت و کار سومی فریب دادن است."

علی شریعتی هم‌چنین درباره روشنفکر مذهبی می‌نویسد که همیشه بیش از بقیه جناح‌ها از سمت قطب رسمی مذهب ضربه می‌خورد.


بخش‌هایی از کتاب:

و من خانه‌نشین، قربانی مصلحت! که هرگز از ظلم ننالیده‌ام و از خصم نهراسیده‌ام و از شکست نومید نشده‌ام. اما این کلمه شوم "مصلحت" دلم را سخت به درد آورده بود.

مصلحت! این تیغ بی‌رحمی که همیشه حقیقت را با آن ذبح شرعی می‌کنند. هر گاه حقیقت از صحنه جنایت خصم پیروز بازمی‌گردد، در خیمه خیانت دوست به دست مصلحت خفه‌اش می‌سازند و سرنوشت علی گواه است!


+ مسابقه کتاب‌خوانی "حسین از زبان حسین" که از ۶ محرم (۵ شهریور) شروع شده و تا اربعین حسینی (۱۷ مهر) ادامه داره، توسط مجموعه قناری و سایت نشر صاد در حال برگزاریه. برای اطلاعات بیشتر روی لینک کلیک کنید.


+ اگر هنوز فرم بانک اطلاعاتی بلاگردون رو پر نکردید، به منوی وبلاگ سر بزنید:-)

۵ نظر ۲۹ موافق

تولد ‌بلاگستان


خوب و بدش رو نمی‌دونیم ولی هر کدوم از ما، یه جایی، یه روزی، تصمیم گرفتیم که برای خودمون دردسر بسازیم و متفاوت از بقیه آدما زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم بیشتر از اونچه که حرف می‌زنیم بنویسیم. نوشتیم و ثبت کردیم و سال‌های سال خاطره ساختیم و پاگیر این دردسر قشنگ شدیم. 
 شاید هیچ کس اندازۀ ما بلاگرها، از روزها و تاریخ‌های خاص زندگیش اطلاعات دقیق نداشته باشه، ماها حتی یه تاریخ هم بیشتر از بقیه داریم، اونم تاریخ تولدِ دخترمونه[ پیشاپیش خسته نباشید می‌گیم به اونایی که قراره بیان سر جنسیت وبلاگشون بحث کنن]، ما کلمات رو تو دستمون گرفتیم تا نذاریم یه چیزایی گرد فراموشی بگیرن، توی این چرخۀ نیستی و نابودی، ما مثل یه کوه ایستادیم و از نوشتن و موندگاری وبلاگ دم زدیم، البته بعدش هم بعضی‌هامون مثل چشمه راهمون رو گرفتیم و رفتیم. 
امروز به مناسبت ۱۶ شهریور ماه، روز وبلاگ‌نویسی، اومدیم اینجا کمی باهاتون خاطره‌بازی کنیم. یاد روزهای خوش بلاگفا، پرشین بلاگ، و ... بخیر، یاد روزهایی که جوون بودیم، تازه جوونه زده بودیم و داشتیم گره خوردن به آدم‌ها رو مشق می‌کردیم. یادش بخیر گرفتن "کامنت عالی" بود زیر یه پست ۲۰ خطی و خویشتن‌داری کردنمون برای فحش ندادن، یادش بخیر «وبلاگ خوبی داری، به منم سر بزن‌"ها و حسرت نداشتن دکمه‌ی بلاک. یادش بخیر "دنبالت کردم، دنبالم کن‌"ها که دوست داشتیم طرف رو واقعا تا سر کوچه با دمپایی ابری خیس دنبال کنیم. یادش بخیر برق رفتن‌ها و پریدن پست ۵۰ خطی که قبل از نوشتن تعداد کامنت‌های احتمالیش رو برآورد کرده بودیم، چه کامنت‌های خیالی که سر پریدن برق ارسال نشد اما در عوضش چه ناسزاهایی که با چشم گریون و مشت‌های گره کرده به سمت اداره‌ی برق روونه کردیم. یادش بخیر اون آهنگ‌های خزی که برای وبلاگ‌هامون انتخاب می‌کردیم و بعد ده‌تا کامنت فحش از دوستامون می‌گرفتیم که حواسشون نبوده و با اسپیکر روشن وبلاگمون رو باز کردن.  یادش بخیر زمانی که حرفامون تو صدای خراطها و تتلو بود و فکر می‌کردیم چه اهنگ خفنی روی وبلاگمون گذاشتیم. چقدر دنبال کدهای مختلف گشته باشیم خوبه؟ چقدر دنبال یه قالب سیاه دپرسی که به همه ثابت کنه حسابی خط خطی هستیم، صفحات سایت چیچک و پیچک و این چیزها رو زیر و رو کرده باشیم خوبه؟  یه زمانی ذکر صلوات توی وبلاگ‌ها بود یادتونه؟ روزی قد ۱۰ دور تسبیح خودمون صلوات می‌دادیم که آمارش بره بالا؟ چه ثواب‌ها که با همین کد صلوات شمارها درو نکردیم.  یه عده توی وبلاگ‌هاشون حباب می‌ساختن، یه عده‌ی دیگه هم قلب می‌ذاشتن که وقتی موس می‌رفت روش عین جیگر پاره پاره‌ی زلیخا تیکه تیکه می‌شد و می‌افتاد پایین‌، چه خود خفن‌پنداری‌ها که با این قلب و حبا‌ب‌ها پیدا نکردیم. ته خلاقیتمون رو یادتونه؟ یه پرده‌ی قرمز که وقتی می‌زدیم روش یه جمله‌ی سنگین نشون می‌داد؟ اواخر هم که دیگه مودب شده بودیم و با اسم خود مخاطب بهش سلام می‌کردیم. 
یادتونه قدیما، هر کی می‌خواست تولد یه آدم خاص رو تبریک بگه، براش وبلاگ جدا می‌ساخت و بعد از بقیه می‌خواست برن تبریک تولد براش بنویسن؟ چه عکس کیک و شمع و تولدت مبارک‌ها که نذاشتیم، چه هماهنگی‌ها که نکردیم با رفیق‌هامون که سر یه ساعت خاص باشن تا به تازه متولد تبریک بگیم، بعد سر ساعت می‌رفتیم و نصفشون عین یاران مسلم تنهامون گذاشته بودن و خبری ازشون نبود. 
یادتونه چقدر جملات هاشم‌ آقا، بقال سر کوچه‌مون رو گذاشتیم تو دهن دکتر شریعتی؟ چه جملاتی که از زبون کوروش کبیر نخوندیم و بعدا فهمیدیم دیالوگ یکی از پسرهای خوشتیپ چشم قهوه‌ای یا دختر مو بور چشم خاکستری رمان م.مودب‌پور بوده. یادتونه نصف روزمون سر کپی کردن مطالب و پیست کردنش توی وبلاگمون می‌گذشت؟ چه شعرهایی از فروغ که کپی کردیم و بیشتر از خود فروغ موقع پست کردنش ذوق داشتیم. 
لینکدونی‌هامون رو یادتونه؟ از بالا تا پایین ستون کناری وبلاگ‌هامون لینک رفیق‌هامون بود که هفته‌ای ۳ بار کامنت می‌دادن بدو بیا آپ کردیم و وقتی می‌رفتیم جوکی که ۲ سال پیش شنیده بودیم رو اونجا هم می‌دیدیم و با لب و لوچه‌ی کج شده استیکر غش‌غش خندیدن می‌ذاشتیم که مبادا بفهمه و روح لطیفش خدشه‌دار بشه. اون صلوات‌های صلوات شمارها یادتونه؟ ۲ برابر ثواب همشون رو موقع فحش دادن به رفیق‌هامون و کامنت‌های الکی دود کردیم و رفت هوا. 
اره، لا‌به‌لای همین سطرها، لابه‌لای همین جلف بازی‌ها، خیلی‌هامون قد کشیدیم، دانشگاه رفتیم، عاشق شدیم و عکس قلب تیر خورده تو وبلاگ‌هامون گذاشتیم. ما جماعت بلاگر یک خانوادۀ دیگه هم اینجا داریم، خانواده‌ای که روند خامی تا پختگیمون رو متاسفانه رصد کردن [یادتون نره که خز بازی‌هامون مثل راز باید تو سینه‌هامون بمونه]. اینجا همون جاییه که پر شده از خون دل خوردن‌های گاه و بی‌گاه‌مون، از اضطراب‌ها و واهمه‌های بی‌امانمون. پر شده از دلتنگی و شوق رسیدن‌هامون. آره، اینجا خودش یه دنیاست، یه دنیا که فقط فسیل‌های بلاگر یادشون مونده از کجا به کجا رسیده! 
 + فسیل‌های مجلس کجا نشستن؟ از خاطرات خزتون رونمایی کنید، قول میدیم فقط بخندیم و مثل یه راز تو سینه‌مون دفنش کنیم :))

بلاگردون یه خبر خوب داره برای اون مخاطب‌هایی که طرفدار بلاگستان شلوغ هستن و از سوت و کوریش دلگیر میشن. چندتا از بلاگرهای خوبمون که چند وقتی بود ما رو مهمون نوشته‌هاشون نکرده بودند، امروز چراغ وبلاگشون رو روشن کردند و یا روشن خواهند کرد. امیدواریم از این به بعد چراغ وبلاگشون روشن بمونه:-)
۴۳ نظر ۳۲ موافق

قابهای برنده قرعه‌کشی

سلام سلام سلام

بالاخره انتظارها به پایان رسید و دیشب قرعه‌کشی چالش قاب دلخواه خانۀ من برگزار شد. برخی از شما دوستان، توی لایو حضور داشتین و مراحل قرعه‌کشی رو مشاهده کردین، برای اون دسته از دوستانی که حضور نداشتن و هنوز از نتایج بی‌خبرند اینجا دوباره اسامی رو می‌ذاریم. فقط یه نکته هست برندگان اول تا سوم، لطفا آدرس پستی و شماره تماس‌شون رو برامون کامنت کنن و برندگان چهارم تا دهم ایمیل بدن تا برای ارسال جوایز باهاشون تماس گرفته بشه.

در پایان تشکر می‌کنیم از همه بلاگرهای عزیز که با شرکت در این چالش، تنور رقابت رو گرم‌تر کردن.

نفر اول: آسمون از وبلاگ روی لانه بنفش

نفر دوم: SAEBY NUTELLA از وبلاگ sky land

نفر سوم: majedeh از وبلاگ improvistion

نفر چهارم: هانی از وبلاگ احتمال اینکه خودم باشم

نفر پنجم: گلشید از وبلاگ یک جرعه لبخند

نفر ششم: sara از وبلاگ DAY AFTER DAY

نفر هفتم: حامد سپهر از وبلاگ همراز

نفر هشتم: مریم‌بانو از وبلاگ روزهای کاغذی

نفر نهم: آلباتروس از وبلاگ بهارنارنج

نفر دهم: بقچه از وبلاگ بقچه


+ امروز تولد خاکستری جانِ بیان هست، به خاکستری عزیز تبریک میگیم و امیدواریم حال دلش همیشه خوب و روزهای زندگی شیرین و به کامش باشه.


۳۳ نظر ۲۹ موافق

چالش، ایستگاه آخر

رفقای بلاگر سلام. امیدواریم که عزاداری‌هاتون مقبول باشه و ما رو هم شریک دعاهاتون بدونید. با توجه به اینکه دهم شهریور نتایج قرعه‌کشی چالش "قاب دلخواه خانه من" اعلام می‌شه، خواستیم با این پست هم تشکر کنیم از همه دوستانی که شرکت کردن و رونق دادن به چالش و هم تقاضا کنیم که اگر دوستی تا ۷ شهریور شرکت کرده و لینک نداده بهمون تا ظهر فردا اطلاع بده که تو قرعه‌کشی شرکت داده بشه. قرعه‌کشی رو فردا حوالی ساعت ۶ عصر در صفحه اینستاگرام بلاگردون، می‌تونید به صورت زنده دنبال کنید. بعد از قرعه‌کشی، نتایج رو به همراه فیلم قرعه‌کشی در وبلاگ بلاگردون منتشر می‌کنیم.

۱۳ نظر ۳۴ موافق
طراح قالب : عرفان