مصاحبه با بلوط نویسنده وبلاگ ...

سلام:)

امشب می‌خواهیم شما رو مهمون یک مصاحبه‌ جذاب و خوندنی بکنیم. گپ و گفتی با بلوط عزیز نویسنده وبلاگ ... . اشتباه نکنید اسم وبلاگش سه تا نقطه است:)

وبلاگ‌نویس بی‌حاشیه و خوش مشربی که مخاطبان خاص خودش رو داره.

امیدواریم از خوندن این مصاحبه لذت ببرین.



بلاگردون: از بلوط برامون بگو. مطمئنم مخاطب‌ها دوست دارن بیشتر باهات آشنا بشن:)

بلوط: خب من ۲۸سالمه، معماری خوندم، از تیر ۹۱ شروع کردم به وبلاگ نوشتن و حالا هم اینجا در خدمت شمام.


بلاگردون: چی شد که وبلاگ‌نویس شدی؟

بلوط: راستش اینکه چطور به وبلاگ‌خونی رسیدم رو خاطرم نیست، ولی یه وبلاگ بود با نویسندگی سعیده نامی که شعر و نثر منتشر می‌کرد. و من بداهه توی کامنت‌ها براش در ادامه‌ی مطلبش می‌نوشتم. کم‌کم تشویقم کرد که آدرس خودم رو داشته باشم و وبلاگ بسازم. اینجوری شد که دل گفته‌های تنهایی (اولین وبلاگم) شکل گرفت.


بلاگردون: دستش درد نکنه:) تا حالا چندتا وبلاگ داشتی؟

بلوط: سه تا توی بلاگفا و دوتا هم توی بیان که تغییر آدرس دادم.


بلاگردون: خودت هم تا حالا کسی رو به وبلاگ‌نویسی تشویق کردی؟

بلوط: آره اتفاقا، چون با تجربه‌ای که خودم گرفتم از این محیط، می‌دونم که خوشایند و دلپذیره. ولی خب اغلب با این توجیه که نوشتن سخته یا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم، رومو زمین زدن.


بلاگردون: چه بد! از دنیای واقعی چند نفر می‌دونن وبلاگ داری و وبلاگت رو می‌خونن؟

بلوط: دوستان و خانواده در جریان نوشتنم توی وبلاگ هستن ولی هیچ کدوم مخاطب نیستن. سعی کردم جدا نگه دارم این دو فضا رو از هم.


بلاگردون: چرا اسم وبلاگت ...  است؟

بلوط: راستش این سری نمی‌دونستم روی چه کلمه‌ای تمرکز کنم تا گویای چیزی باشه که می‌خوام، واسه همین با گذاشتن سه نقطه و جای خالی، عنوان رو یه جورایی باز گذاشتم. فکر می‌کنم اون یه خط توضیح زیر سه نقطه مفهوم رو می‌رسونه که زندگی مثل یه آونگ مدام در نوسان و پس و پیش رفتنه.


بلاگردون: می‌تونی اسم وبلاگ‌های قبلیت رو بگی؟

بلوط: آره حتما. دل گفته‌های تنهایی، حرف‌هایی که از دل سر می‌روند (که توی بلاگفا و بیان مشترک بود)، سایه‌ی سفید و این آخری.


بلاگردون: چرا کامنت‌ها بسته است؟ از اول کامنت‌ها رو می‌بستی؟

بلوط: نه این رویه‌ای هست که بعد از یه مدت بهش خو گرفتم. راستش به دو دلیل: اول اینکه یه جورایی انتظار داشتم اوایل که برای همه‌ی پست‌ها بازخورد بگیرم. گاهی اون میزان حساسیتی که خودم روی متن داشتم، واسه مخاطب ایجاد نمی‌شد و این اذیتم می‌کرد و دومین دلیل برای اینکه یه سری از پست‌ها صرفا ابراز و اظهاری بودن و فکر و حس اون لحظه، نمی‌خواستم الزامی برای مخاطب باشه تا پاسخی بده. برای همین کامنت پست‌ها رو بستم. ولی پل ارتباطی برقراره.


بلاگردون: به یادموندنی‌ترین بازخوردی که از مخاطب‌هات داشتی چی بود؟

بلوط: کامنت‌هایی که در جواب دو پست گرفتم که خواسته بودم مخاطبا نظر و تصور و برداشت‌شون رو از بلوط برام بنویسن.


بلاگردون: به نظرت مرز دوستی‌های وبلاگی و دوستی‌های فضای حقیقی رو چه چیزی مشخص می‌کنه؟ یعنی از چه نقطه‌ای به بعد دوست نداری دوستی‌های وبلاگیت بیشتر بشن؟

بلوط: یه کم متضاده حسم در موردش. واقعیت اینه که خیلی وقت‌ها دوس داشتم بیش‌تر از یه مدیا و فضای مجازی با بعضی از بلاگرا صمیمی بشم ولی نشده. چون به قول یکی از دوستان آدمی‌ام که سخت ارتباط می‌گیره. از یه طرف هم اون جادوی پشت کلمات بودن از بین میره وقتی یکی رو ملاقات می‌کنی. حس می‌کنم نوشتن بعد دیدارهای واقعی، دیگه مثل قبل نمی‌شه. حداقلش تصور من اینه.


بلاگردون: پس با کسی از وبلاگ‌نویس‌ها رفاقتی فراتر از وبلاگ نداری؟

بلوط: قبلا چرا، با چند نفری در تماس بودم. ولی الان نه.


بلاگردون: معیار شخصیت برای خوندن و دنبال‌کردن وبلاگ‌ها چیه؟

بلوط: من روی قالب وبلاگ‌ها هم حساسمD: ولی از نظر محتوا نویسنده‌هایی رو دنبال می‌کنم که بتونم درک‌شون کنم، ازشون یاد بگیرم و حس خوبی بهم بده ایده و نوشته‌هاشون.


بلاگردون: زیبایی بصری هم مهمهD: موافقم.

بلوط: آره واقعا.


بلاگردون: چی باعث می‌شه که تصمیم بگیری یک وبلاگ رو بخونی اما همیشه خواننده‌ی خاموشش باشی؟

بلوط: نمی‌دونم چطور بگم که منظورمو برسونم... اممم، گاهی حس می‌کنیم نیازی به بازخورد نیست. گاهی دلم می‌خواد چیزی رو مطرح کنم ولی به نظرم واجب نمیاد. نمی‌دونم. 


بلاگردون: من خودم گاهی شده کامنتی نوشتم، بعد فکر کردم خب که چی و پاکش کردم!

بلوط: آخ دقیقا می‌خواستم الان اضافه کنم وقتی اون "خب که چی" میاد وسط، همه چی از بین میره.


بلاگردون: خوندن وبلاگ‌ها و نوشتن وبلاگ چقدر و چطور توی زندگیت تاثیر داشت؟ اون چیزی که از نوشتن توی وبلاگ می‌خواستی رو به دست آوردی؟

بلوط: من از طریق وبلاگ وارد دنیای کتاب و کتاب‌خونی شدم. خیلی وقت‌ها که حس می‌کردم تنهام با خوندن نوشته‌های بقیه فهمیدم که اون حس و حال و احوال مختص من نبوده و نیست و خیلی‌هامون درگیرشیم. راهکارهای زیادی واسه چطور جنگیدن و کنار اومدن با زندگی یاد گرفتم و حقیقا دریچه‌ای رو به دنیاهای نو بود برام.


بلاگردون: حس مشترک اکثر وبلاگ‌نویس‌ها:)

بلوط: آره😍


بلاگردون: به بستن وبلاگت فکر کردی تا حالا؟ چرا؟

بلوط: به کرات. یه ایده‌ی مشترک شده بین همه‌مون به نظرم که وقتی می‌خوایم یه تغییری توی روزمره‌مون بدیم و شروع جدیدی داشته باشیم، اول همه وبلاگ‌هامون رو هدف می‌گیریم. انگار یه انتقام شخصیه.


بلاگردون: ما که نمی‌تونیم گذشته رو پاک کنیم یا از جایی که هستیم فرار کنیم. پس زورمون به وبلاگ می‌رسه.

بلوط: دقیقا.


بلاگردون: وقتی به آرشیو وبلاگت نگاه می‌کنیم شاهد روند منظمی در نوشتنت هستیم که در کمتر وبلاگی به چشم می‌خوره، تنها وقفه‌ای که توی وبلاگ‌نویسی داشتی برمی‌گرده به اواخر سال ۹۷، چی شد که دوماه اصلا ننوشتی؟

بلوط: جزو همون پاتک‌هایی بود که به خودم زدم😂


بلاگردون: 😂😂 خوبه که منجر به رفتن همیشگی نشده.

بلوط: ولی خب دووم نیاوردم و برگشتم. فهمیدم که نمی‌تونم دور بمونم از این خونه.


بلاگردون: خیلی خوب:)

بلوط: یه تعصب و تعلق خاطر ویژه‌ای بهش دارم که همیشه منو برمی‌گردونه.


بلاگردون:  به نوشتن با هویت واقعی فکر کردی؟

بلوط: آررره ولی سختمه. فکر نکنم از پسش بربیام.


بلاگردون: خدا رو چه دیدی شاید یه روز شد:)

بلوط: شاید، هیچ چیز غیرممکن نیست.


بلاگردون: یک بخش ماهنامه توی وبلاگت داری که من شخصا بابت داشتن این فعالیت‌ها در هر ماه به طور منظم بهت غبطه می‌خورم. از این بخش برامون بگو.

بلوط: شروعش به وبلاگای قبلی برمی‌گرده، عادت داشتم توی دو صفحه‌ی مجزا به اسم آپارات و کتابستان لیست خونده‌ها و دیده‌هامو به روز نگه دارم. ولی بعد از یکی از بلاگرا این ایده رو گرفتم که به تجربه‌های هر ماه تفکیکش کنم و توی صفحه‌ی اصلی منتشرش کنم.


بلاگردون: اگر بخوای از این مجموعه یک کتاب و یک فیلم بهمون پیشنهاد بدی، اون‌ها چی هستن؟

بلوط: سخت‌ترین کار ممکن... منو به این رنج محکوم نکن😭


بلاگردون: 😂😂 خب دوست داری بیشتر از یکی بهمون پیشنهاد بدهD: ما استقبال می‌کنیم.

بلوط: امروز دوتا کلیپ از میکس برترین مونولوگ‌های سینما دیدم تو یوتیوب.

خاطره‌ی دیالوگ‌های رابین ویلیامز توی "انجمن شاعران مرده" و "ویل هانتینگ نابغه" رو برام زنده کرد. بارها دیدم‌شون و می‌دونم که بازم پاشون می‌شینم.


بلاگردون: اولی رو دیدم. پس دومی رو میذارم توی برنامه‌م:)

بلوط: 😍

تضمینیه, لذتشو ببر. 

کتاب. اخیرا یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از اریک امانویل اشمیت خوندم که هر چهارتاشم لذت‌بخش بود. "اسباب خوشبختی"


بلاگردون: ممنون بابت معرفی:)

چه اخلاق یا چه ویژگی در بقیه بیشتر از همه ناراحتت می‌کنه؟

بلوط: یادمه توکا یه پست با همین محوریت نوشت و من اتفاقا اونجا هم گفتم جواب دادن به این سوال تیغ دو لبه‌اس. چون خیلی وقتا چیزی که توی وجود خودمونه ولی از دیدمون پنهون، در بقیه تشخیص می‌دیم.

با این وجود من فکر کنم بی ملاحظگی آدما بیشتر از هرچیز آزارم می‌ده.


بلاگردون: درواقع نمود اون اخلاقی از خودمون رو که دوست نداریم در بقیه می‌بینیم؟

بلوط: آره، قضیه‌ی فرافکنی و نیمه‌ی تاریک وجود...


بلاگردون: یک اتفاق مهم توی زندگیت که خیلی برات برجسته باشه و تاثیر زیادی روی خودت و زندگیت گذاشته باشه؟

بلوط: من چرا حافظه‌ام پاک می‌شه در لحظه! الان مثل یه لوح سفید خیره به گوشی‌ام😁


بلاگردون: 😂😂 می‌خوای بگذریم تا اگر یادت افتاد بگی؟

بلوط: آره، بذار من با تاخیر جواب بدم اینو. نیاز به load شدن دارم. دارم فکر می‌کنم خب این یعنی هیچ هایلایتی نیست که نمیاد به خاطرم دیگه، از اون ور خیلی لحظه‌ها دارن میان جلو چشمم.


بلاگردون: خب گاهی فقط یه هُل دادن کوچیک هم تاثیر زیادی توی زندگیمون میذاره

بلوط: موافقم.

یافتمش😁


بلاگردون: خداروشکر😁 چیه؟

بلوط: وقتی کنکور قبول شدم دوتا گزینه پیش روم بود. برم طراحی داخلی یه شهر شمالی یا بمونم و مهندسی معماری بخونم. نرفتم و موندم. و کلا یه مسیر دیگه‌ای جز اون چه که فکر می‌کردم قراره بشه، برام رقم خورد. گاهی فکر می‌کنم پشیمونم از اینکه اون موقع ترسیدم و شجاعت به خرج ندادم واسه تجربه‌ی یه زندگی جدید و غریب با اون چه که عادتش رو داشتم. گاهی هم فکر می‌کنم اگه همه‌ی این زنجیره‌ها نبود، الان اینجایی که هستم و می‌تونم از خودم محکم و مطمئن دفاع کنم، نبودم.


بلاگردون: اره همین دوراهی‌ها و چندراهی‌ها که ما رو ملزم به تصمیم‌گیری می‌کنن خودشون تاثیر اساسی توی زندگیمون دارن.

اوایل امسال نوشتی که آشناییت با مث و رانر، از اتفاقات خوشایند امسالت بوده؛ یکم راجع بهشون توضیح می‌دی؟

بلوط: الان که گفتی دقیق یادم اومد کجا بودم که تصمیم گرفتم اون پست رو بنویسم. جزو همون آونگی‌ان که گاهی پس می‌ره و گاهی پیش. دو پله میای جلو فکر می‌کنی چیزی که می‌خواستی رو به دست آوردی و دیگه داریش. ولی نه. قراره با یه عقب‌گرد ناخواسته دوباره دستات خالی بشن.


بلاگردون: چه جالب:)

هنوز هم شعر میگی؟

بلوط: نه. انگار از دستش دادم. به غیر از چند هفته پیش که بعد مدت‌ها پیش اومد.


بلاگردون: پس از دستش ندادی:)

بلوط: امیدوارم...من اصلا با شعر شروع کردم. حسرتم بود که راحت بنویسم. نمی‌دونستم یه روز قراره حسرت قافیه‌ها رو بخورم. یه شعر از محمدعلی بهمنی بود که اوایل کنج وبلاگ.هام می‌ذاشتم: شاعر حسود هم که باشد، حریص نیست. نم شعری قانعش می‌کند.


بلاگردون: آره در بخش آرشیو دیدم. تو که می‌دونی در وجودت هست پس حتما می‌تونی دوباره زنده‌ش کنی:)

بلوط: اینکه می‌گن شعر خودش میاد واقعا درسته، خودش باید بخواد وگرنه به اجبار سرودنی نیست. امیدوارم که دوباره بخواد و بیاد.


بلاگردون: پس آرزو می‌کنیم برای تو هم بیاد:)

از کاکتوس‌هات چه خبر؟ :)

بلوط: 😂🤦‍♀️ یکی‌شون زنده موند. به واقع با چنگ و دندون ریسمان حیات رو چسبید و دووم آورد. یکم سوخته ولی زنده‌اس. دوتای دیگه خدابیامرز شدن.


بلاگردون: 😂😂😂اون یه دونه ثابت کرده مقاومه.

بلوط: آررره. جان سخت ۲ بود.


بلاگردون: اگر ازت بپرسن نفرین یا سعادت؟ هنوزم جوابت انتقامه؟

بلوط: خیلی آشناس. یه رفرنس می دی لطفا، می‌دونم خودم گفتم ولی فضای اون نوشته خاطرم نیست.


بلاگردون: سوال یکی از بچه‌ها بود که بعد از خوندن وبلاگت پرسیده.

بلوط: عه, یه چیزی تو این مایه‌ها داشتم. خب روحیه رو حفظ می‌کنیم...


بلاگردون: یادت اومد؟

بلوط: باید نگاه کنم، می‌گم اینو.


بلاگردون: بریم بعدی.

یک بار نوشته بودی که در شرح دادن خودت نابلدی، حالا بعد از یک سال می‌تونی چند ویژگی بارز خودت رو بگی؟ اون چه که به نظرت ویژگی خوبت محسوب میشه.

این سوال خودم بود اگر یادت نیست رفرنس میدم😁

بلوط: 😂👍🏻 می دونم از دست رفتم ولی به روم نیار.


بلاگردون: نه خب طبیعیه😅

حدود یک سال پیش فکر می‌کنم سر کلاس زبان قرار بود با مکالمه مخ چند نفر رو بزنید. و توی مکالمه قرار بود یه جورایی ویژگی‌های خوبتون رو بگین که طرف خوشش بیاد و قانع بشه.

صبر کن لینکش رو می‌تونم پیدا کنم.

بلوط: نه نه نیاز نیست. می‌دونم دقیقا چی بود قضیه.


بلاگردون: حله پس.

بلوط: مشکل من این بود که توی اون جلسه نمی‌تونستم خودم رو تحت یه عنوان مشخص معرفی کنم. چیزی که حالا می‌دونم و خیالم راحته بابتش اینه که لازم نیست کوه جابه‌جا کنی تا یه کار انجام شده محسوب بشه تو سابقه‌ات. بهم ثابت شد بهترین حال خوب کن خودم، خودمم.


بلاگردون: خیلی هم خوب:) میگن مگه خودت بودن چشه؟ خودت باش:)

بلوط: آدم می‌تونه بهترین معلم و رفیق و مشاور خودش باشه.


بلاگردون: خیلی موافقم. یعنی کاملا لمسش کردم.

"تا حالا با خودتون مصاحبه کردین؟ من سالهاست که دارم این کار رو می‌کنم."

اولین جمله‌ی یکی از پست‌هات! کنجکاویم بدونیم در خلال این مصاحبه‌ها، چالش برانگیزترین سوالی که از خودت پرسیدی چی بوده؟

بلوط: فدات بشم من نوشته‌ی مکتوبم رو به یاد نمی‌آرم😂


بلاگردون: 😂😂

بلوط: نه جدا از شوخی. چیزی که همیشه می‌پرسم اینه که چی شد به اینجا رسیدی. هربار هم پایان داستان یه چیز متفاوته برام که دارم راه‌های رسیدن بهش رو پیش روم می‌چینم. اون مصاحبه‌ها توی یه آینده‌ی دور که البته امیدوارم نزدیک‌تر بشن رقم می‌خوره وقتی راضیم از خودم و می‌دونم کافی بودم واسه رسیدن به خواسته‌هام.


بلاگردون: آرزو می‌کنم خیلی زود محقق بشه.

بلوط: ممنووونم، و متقابلا خواستار محقق شدن آرزوهات.


بلاگردون: سوالی هست که دوست داشتی ازت بپرسیم و نپرسیدیم؟

بلوط: نه واقعا، همه چی خوب بود.


بلاگردون: در پایان به موزه بلاگردون چی میدی؟ D:

بلوط: رسم و سنت چیه؟


بلاگردون: می‌تونی یه جمله یا یک شعر مهمونمون کنی. یا با صدای خودت بخونیش. و ما فایلش رو در انتهای مصاحبه بگذاریم. یا مثلا موسیقی یا فیلم یا کتاب می‌تونی معرفی کنی. که البته فیلم و کتاب رو معرفی کردی😁 پس یه چیز دیگه می‌خوایم. اگر دوست داشتی از شعرهای خودت اگر نه هر چیزی که دوست داری.

بلوط: داشتم به یه عکس‌نوشته فکر می‌کردم. که پیشنهاد شعر تکمیلش کرد. هرچند ناقابله.


بلاگردون: خیلی خیلی ممنونیم ازت.

ممنون از اینکه قبول زحمت کردی و تقریبا دوساعت از وقتت رو به این مصاحبه اختصاص دادی. برای من که خیلی شیرین بود.

بلوط: ممنون از شما عزیزم و تیم بلاگردون. لذت بردم از مصاحبتت. 😍


بلاگردون: ببخش اگه خسته‌ت کردم🌸

بلوط: ابدا، خوشایند بود و کاملا چسبید.

پست نفرین یا سعادت رو پیدا کردم.


بلاگردون: 😂😂👌جواب میدی؟

بلوط: اون نوشته مربوط به چیزیه که هنوز رخ نداده ولی می‌دونم نه مثبت و روشن خواهد بود حس من بعد وقوعش نه تلخ و سیاه.


بلاگردون: خنثی.

بلوط: نمی‌دونم چطور می‌شه اگه محقق بشه. یه بخش ترسناکیه از احساساتم. خاکستری، با درد، بی حس. عجیبه که هم دردمند بود و هم کرخت، ولی این دقیقا توصیفیه که می‌تونم ازش داشته باشم.


بلاگردون: در مورد ما آدم‌ها هیچی عجیب نیست:)

بلوط: آره اینو ثابت کردیم.


بلاگردون: ممنون از جوابت.

بلوط: مرسی از صبوریت😁


بلاگردون: مرسی از تو که وقت گذاشتی واقعا.

بلوط: یه تجربه و خاطره‌ی خوش شد برام😊


بلاگردون: خداروشکر.

بلوط: ببخشید که با تاخیر و تعلل شد و به درازا کشید.


بلاگردون: نه اصلا. سوالات ما هم زیاد بود آخه😅

بلوط: و غافلگیرکننده! با اون به نام خدا بلوط هستم و فلانی که من تمرین کرده بودم خیلی فرق داشت😂


بلاگردون: 😂 ما موقع طرح سوال باید بریم وبلاگ رو بخونیم و خب ممکنه از پست‌های قدیم تا جدید سوال طرح کنیم😁

بلوط: خیلی هم عالیه اتفاقا. مزه اش به همینه.


بلاگردون: درسته😁 بیشتر از این وقتت رو نمی‌گیرم.

با تشکر مجدد شبت بخیر باشه❤️

بلوط: خواهش می‌کنم. شب خوبی داشته باشی و ایامت به کام.



"سال ۹۲، این متن رو برای دوستی نوشتم که من رو ترغیب به نوشتن کرد. دلم می‌خواد یه یادگار کوچیک باشه از من برای بلاگردون که می‌دونم دغدغه‌اش حفظ دنیای وبلاگ و نوشتنه. ستاره‌هاتون روشن⭐️"

۴ نظر ۱۲ موافق

آنچه در آموزش مجازی گذشت.

سلام بر دوستان فرهیخته بلاگستان

امروز با یه پست صوتی اومدیم تا شما رو اندکی با مصائب آموزش مجازی آشنا کنیم. گوش بدین و به دوستاتون هم معرفی کنید و حتی به بچه‌هاتون هم بگین گوش بدن. :))

با شرکت نسرین از زمزمه‌های تنهایی و  هیچ از وبلاگ هیچ

 

 

 

 

۱۴ نظر ۱۹ موافق

برنامه خاله گردونه

سلام به بچه‌های گل توی خونه.

بعد از چالش نفس‌گیر نقاشی با موضوع زمزمه‌های تنهایی، در سالروز تولد نسرین یا همان آذری‌قیز سابق در خدممتون هستیم با نقاشی‌های شرکت کرده در چالش.





۱۵ نظر ۲۱ موافق

مصاحبه با بندباز

مصاحبه‌های بلاگردون هنوز ادامه داره رفقا. برای این ماه قراره بشینیم پای صحبت‌های یکی از قدیمی‌های دنیای وبلاگ و از حرف‌های شیرینش دربارۀ هنر و سینما لبریز بشیم. 
این شما و این خانوم بندباز:)



ادامه مطلب ۲۱ نظر ۲۱ موافق

اولین بلاگ‌گردون۱۴۰۰

همراهان همیشگی بلاگردون سلام:)


پیرو پست چندماه پیش‌مان و طبق وعده‌ای که داده بودیم این ماه هم به مرور وبلاگ‌های معرفی‌شده‌ی اخیر می‌پردازیم:



۱- پیشنهاد داده است از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. مهاجرت را انتخاب کنم که مطالب قبلی‌ام را بیاورد. من، افرا، مهاجرت کرده‌ام. از پرشین‌بلاگ گریخته‌ام، آرشیوم را رها کرده‌ام، صفحه جدید گشوده‌ام و قصد ندارم از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. قلزم، دریای من است.


۲- اینجا، همیشه متروک است و گاهی اوقات، مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست.

دلم می‌خواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامه‌ی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدم‌ها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.

آدم یک وقت‌هایی واقعا دلش برای بطالت تنگ می‌شود. من جز همین‌ها که نوشته‌ام چیزی ندارم، این‌ها هم مال هر کسی‌ است که می‌تواند بخواندشان.


۳- من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می‌دهم. میل دارم وارد دنیا نشوم، در آستانه‌ی دنیا بمانم، بنگرم، بی‌نهایت بنگرم، عاشقانه بنگرم، فقط بنگرم... من گولو ام. پرنده‌ی گولو. آتشی در درون من است که با نوشتن آرام می‌گیرد.


۴- فرید دانش‌فر؛ این آدم دو پای ٣٣ساله من هستم. اگر بخواهم خودم را در چند کلمه توصیف کنم، می‌توانم بگویم: پسری قد بلند و لاغر، احساساتی و پایبند به حرف و پیمانی که می‌بندم، صادق و مهم‌تر از همه برای شما این که علاقه‌مند به فوتبال، ادبیات و سینما و شاغل در حرفه‌ی روزنامه‌‌نگاری.

پیش‌ترها که حالی بود و حوصله‌ای داشتم، در ایستگاه یک آدم حرف می‌زدم، هر بار به شکل و قالب خاصی؛ دسته‌بندی موضوعی را که ببینید مشخص است شکل‌هایش. حالا چند وقتی است به‌ندرت در اینجا چیزی می‌نویسم اما طبق روال، هرچه در اینجا می‌خوانید حاصل قلم نصف و نیمه‌ام است.


۵- من خمیازه‌ی جلسه‌های متوالی‌ام، پوست پرتقال‌های جلسه مدیران دور سر من حلقه می‌شود. من عددم، رقمم، اکسل‌های متعددم. من اعتبارم؛ انباشته می‌شوم پشت فعالان مدنی. من روبان قرمزم. قیچی می‌شوم، افتتاح می‌شوم. واریز کن، رسیدم را بگیر. امضا کن، بالاسری‌ام را بردار. من خاک کفش‌های معاون‌ام؛ از حاشیه‌ی شهر که برگشتی توی ماشین واکس بزن من را. من سؤال‌های تکراری‌ام؛ من دست‌کشیدنِ روی سر ژولیده‌ی کودک‌ام. من دغدغه‌ام، عادت می‌شوم. من دردم، مسکن می‌شوم. من عزم‌های لحظه‌ای‌ام، وعده‌های هیجان‌زده‌ام. هر مصاحبه‌ی تلفنی یک تجربه‌ی عاطفی غلیظ است برایم. رقیقم می‌کند. من حساب سال‌های باقیمانده‌ی مدیریت‌ام. من اضافه خدمت‌ام. من درد مشترک بودم، همه فریادم می‌زدند. بس کن. گوش‌مان گرفته.

در برگ می‌نویسم برای خاطر واژه‌ها؛ واژه‌های در راه‌ مانده. برای خاطرِ قلم. و آن چه می‌نویسد.


۶- اگر آن شرلی دیده یا خونده باشید، احتمالا یادتون می‌آد که وقت‌هایی که رویابافی می‌کرد، خودش رو کوردلیا صدا می‌زد. البته بعدتر به این نتیجه رسید که اسم آدم‌ها نباید چیزی رو در موردشون نشون بده و ما باید با خوش‌قلبی و خوبیمون همراه اسم‌هامون خاطرات خوبی توی ذهن‌های افراد قرار بدیم. من هم به توصیه‌ی اخیرش عمل کردم، ولی وقتی از انتظارهام، انعطاف‌هام، غم‌هام، آرزوهام، حسرت‌ها و دوست‌داشتن‌هام می‌نویسم، دلم می‌خواد دنیای رویا و نوشتن همون جور بسته بمونه، همون کوردلیا باشه؛ حتی اگر خیلی شبیه دنیای واقعی باشه.

کوردلیا شرلی جاییه که من بیشتر از همیشه از خودم و چیزهایی که باهاشون مشغول و درگیرم می‌نویسم. اگر دوست داشتید دنیای خیال من رو دنبال کنید، اینجا رو ببینید.



ب.ن: از شما دعوت می‌کنیم که در کانال بلاگردون به آدرس blogerdoon@ نیز حضور داشته باشید و هر روز با ما یک پست از وبلاگ‌های معرفی‌شده را با هشتگ بلاگ‌گردون بخوانید:)

۴ نظر ۱۹ موافق

چاق‌سلامتی

https://uupload.ir/files/k4hn_img_20210411_211544_436.jpg


سلام بلاگردونیای عزیز، سال نو شما مبارک.

خوشحالیم که در سال جدید همراه ما هستید، خوشحالیم که با کلی چراغ روشن روبرو شدیم، خوشحالیم که هستیم و هستید و می‌نویسید و می‌خونیم.

نبض حیات بلاگردون به ستاره‌های روشن وبلاگ‌های شما می‌زنه. ستاره‌های روشن بیشتر یعنی بلاگردون خوشحال‌تر. پس بمونید و بنویسید و بلاگردون رو زنده نگه دارید : )

بلاگردون براتون کلی آرزوهای خوب‌خوب داره، امیدواریم امسال پر از سلامتی و موفقیت و نشاط و آرامش و لبخند و پول باشه.

بالاخره تعطیلات ما هم تموم شد و برگشتیم تا دوباره کنار شما بنویسیم و بخونیم.

یه خبر خوب هم براتون داریم، قسمت درباره ما وبلاگ بروز شد با معرفی چند تا از دوستانی که چند ماهه کنار ما دارن بلاگردون رو می‌چرخونن اما فرصت نشده بود معرفیشون کنیم.

با ما همراه باشید :)

۷ نظر ۳۱ موافق

نویسنده خانواده

 

مادرم گوشی را کوبید. فریاد زد: « جک حتی وقتی می‌خواد هم نمی‌تونه بمیره. حتی مرگ هم باید بعد از اون سراغ مامانی بره. اونا از چی می‌ترسن؟ این که شوک پیرزن رو بکشه؟ اون نابودنشدنیه! یه نیزه توی قلبش هم نمی‌تونه بکشدش!»
وقتی نشستم در آشپزخانه تا نامه را بنویسم دیدم از بار اول سخت‌تر است. به برادرم گفتم: « نگاهم نکن. به اندازه کافی سخت هست.»
هارولد گفت: « مجبور نیستی کاری رو فقط به خاطر این که کسی ازت خواسته انجام بدی.»

 

 

 

قسمت سوم: نویسنده خانواده

 

نویسنده: ای.ال.دوکتروف

مترجم: مجتبی حبیبی راد

با صدای گوینده افتخاری بلاگردون: مرضیه نوری

۶ نظر ۱۵ موافق

آی فیلم


داستان از اونجایی شروع میشه که یک استاد ریاضی دانشگاه متوجه میشه، داره کم‌کم حافظه‌ش رو از دست میده. در ادامه برخورد خودش و خانواده‌ش با این مسئله و تصمیمی که می‌گیره ادامه داستان رو می‌سازه.

در اینجا گفت‌وگویی می‌خونیم از نسرین و حورا که بعد از دیدن فیلم از احساسشون در مورد فیلم صحبت کردند.


حورا: یه خرده در مورد داستان فیلم صحبت کنیم؟

نسرین: بذار از اینجا شروع کنیم که چطوری با فیلم آشنا شدی؟

حورا: یکی از دوست‌هام چندتا فیلم برام آورده بود که یکیشون هم این بود و من خیلی اتفاقی این فیلم رو باز کردم که ببینم :)

البته من قبل از دیدن اینجور فیلم‌ها که یکی دیگه بهم پیشنهاد میده، میرم خلاصه‌ای از داستانش رو توی اینترنت نگاه می‌کنم. برای این فیلم هم این کار رو کردم؛ اما خب برای من داستانش عمیق‌تر از اون چیزی بود که توی سایت نوشته شده بود.

تو خودت با پیش‌فرض خاصی رفتی سراغ این فیلم؟

نسرین: نه چون تو معرفی کردی فکر کردم حتما ارزش دیدن داره.

حورا: پشیمون شدی؟ :))

نسرین: نه اصلا، فیلم شاهکار نبود ولی آروم و دلنشین بود و‌ من لذت بردم از تماشاش. برای من یکم زبان اسپانیایی فیلم اذیت کننده بود چون کاملا بیگانه بود و نمی‌فهمیدمش :))

حورا: آهان پس اینم بگم. با همین دوستم یه مدتی شروع کرده بودم با دولینگو زبان اسپانیایی بخونیم و یکی از دلایل اینکه برام فیلم اسپانیایی آورده بود، همین بود :دی

نسرین: عه پس مصداق عینی داشت برات.

حورا: آره خب خیلی هم صحبت‌هاشون اذیت‌کننده نبود.

نسرین: یکی از نقاط قوت فیلم هم شخصیت دختر نوجوان بود به نظرم؛ یه ضد کلیشه واقعی.

حورا: آره و البته چیزی که شاید خیلی توی فیلم مهم نبود اما نظر من رو جلب کرد همین عادی جلوه دادن مشکلی بود که این دختر به صورت مادرزادی داشت. برای من این عادی بودن و عادی جلوه دادن حس خوبی داشت.

نسرین: علاوه بر مشکل جسمی من حس می‌کردم بچه اوتیسم هم باشه، یا من اشتباه می‌کردم؟!

حورا: نمی‌دونم راستش. من متوجه این قضیه نشدم.

نسرین: قیافه‌اش شبیه بچه‌های اوتیسم بود یکم، ولی خب کاراش و رفتارش نشونه یه بچه نرمال بود.

حورا: اره دقیقا.

نسرین: این نقطه درخشان بود واقعا، مخصوصا نقش مادر خیلی خوب بود تو این عادی سازی.

حورا: حتی دلسوزی عجیب و غریبی هم نسبت بهش نداشتند.

نسرین: و چقدر بازیگر نقش اصلی، همون پیرمرده، خوب بود.

حورا: من توی موقعیتی این فیلم رو دیدم که خودم خیلی درگیر خاطرات و ترس از فراموشی بودم و از این جهت خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و یه جورایی احساساتم باهاش درگیر شد. اینکه بهت بگن قراره ذره ذره همه خاطراتت رو فراموش کنی، حال عجیبیه. نمی‌دونم آدم چطور باید برای نگه داشتنشون تلاش کنه.

نسرین: به نظرم سخت‌ترین بیماری‌ای که می‌تونم تصورش کنم آلزایمره هم خود فرد و هم اطرافیانش قشنگ شکنجه می‌شن.

حورا: درسته. اون زمانی کی امیلیو از خونه می‌زد بیرون و راهش رو می‌رفت و یهو انگار به خودش میومد که چرا داره این راه رو میره یا اصلا داره کجا میره؟ یه جور که انگار نه می‌دونی از کجا اومدی نه می‌دونی داری به کجا میری.

نسرین: و اون صحنه‌ جلوی کافه همیشگی، زمانی که زن کافه‌چی صداش می‌کنه و امیلیو مات  نگاهش می‌کنه و به خاطر نمیاردش.

حورا: من موقع دیدن فیلم سعی می‌کنم جمله‌ها و دیالوگ‌هایی که دوست دارم رو بنویسم.

نسرین: منم گاهی می‌نویسم.

حورا: یکی از دیالوگ‌ها اونجایی بود که دخترش ازش می‌پرسه چرا الان می‌خوای بری دنبالش؟ بعد این همه سال؟ و امیلیو جواب میده چون الان دارم فراموشش می‌کنم.

نسرین: چون می‌ترسم فراموشش کنم.

حورا: درسته.

نسرین: یه صحنه درگیرکنندهٔ حسی بود واقعا.

حورا: آره هر چقدر خواستم یه جمله پیدا کنم برای توصیف احساسم نتونستم؛ البته یک دیالوگ دیگه هم دارن، میگه: اگه اینقدر عاشقش بودی، چرا بهش نگفتی؟ و امیلیو جواب میده: چون باید کلی درس می‌خوندم و اون توی معادله جایی نداشت.

شاید یه تلنگر بود؛ برای همه‌مون. اینکه حواسمون به معادلات زندگیمون باشه.

نسرین: شاید اولش خنده‌دار به نظر بیاد ولی واقعا خیلی وقتا حساب‌گری می‌کنیم و چیزای مهم این وسط فدا می‌شن.

حورا: آره فکر می‌کنیم الان وقتش نیست و الان باید کارهای مهم‌تری بکنیم و حواسمون نیست داریم چیزی رو از دست میدیم که تضمینی برای اینکه بعدا به دستش بیاریم نیست.

نسرین: و اون آواز ابتدای فیلم چقدر دلنشین بود.

حورا: آره آره. راستش من توصیه می‌کنم زبان اسپانیایی هم دوست داشته باشین :) شیرینه.

نسرین: ما از شخصیت دختره فقط یه تصویر گنگ و محو تو گذشته داریم و تا انتهای فیلم چیزی به دانسته‌هامون اضافه نمی‌شه ولی حضورش تو تک‌تک لحظات احساس می‌شه.

حورا: شاید اصلا مهم نیست ما بشناسیمش؛ شاید به نظر ما آدم خاص و مهمی نباشه؛ اما برای امیلیو خاص بود. هر لحظه‌ زندگیش چه لحظاتی که خاطراتش رو داشت و چه لحظاتی که نداشت این آدم براش خاص بود و چه قشنگ این خاص بودن رو توصیف می‌کنه :)

نسرین: آره دقیقا، من همش منتظر بودم فلش بک بخوره و بریم تو روابط اینا تو گذشته در حالی که کل حضورشون همون چند دقیقه لب ساحله و یک عمر خاطره اون روز رو  حمل می‌کنن.

حورا: یه متنی یه جایی خونده بودم که دقیقش رو یادم نیست ولی یه جمله‌ش این بود که اثرانگشت بعضی‌ها روی قلب آدم بدجوری موندگار میشه :)

چند لحظه بود اما تاثیرش عمیق بود.

نسرین: دقیقا توصیف درستیه.

اما یه نکته،  فیلم مال ۲۰۱۹ هستش و این غریبگی املیو با تکنولوژی یکم برام غیرقابل باور بود.

حورا: اره یه خرده بیش از حد غریب بود. درسته ما خودمون اساتیدی داریم که با بخش اعظمی از تکنولوژی غریب هستند ولی دیگه نه به اندازه امیلیو که تلویزیون رو هم نمی‌شناخت :)) احتمالابه قول خودش زیادی درگیر معادلات بود.

نسرین: استادی که حتی تصوری از اینترنت نداشت واقعا عجیب بود.

حورا: من قبل از دیدن فیلم تصورم این بود که توی فیلم قراره بیشتر درگیر پیدا کردن یکی باشیم ولی چیزی که حین دیدن فیلم باهاش درگیر شدم فقط گشتن دنبال یک آدم نبود. رابطه پدر و دختری، رابطه مادر و دختری و رابطه زن و شوهری هم به قدر کفایت بهش پرداخته میشه.

نسرین: ما یه چیزی تو‌ داستان نویسی داریم به اسم بر هم‌خوردن تعادل، قصه زندگی این خانواده هم با بیماری ایملیو تعادلش به هم خورد انگار و بعد شروع کردن به بازسازی خودشون و‌ روابطشون.

حورا: تو نظرت در مورد رابطه پدر و دختری فیلم چی بود؟

نسرین: به نظرم فارغ از کلیشه‌ها بود و طبیعی؛ نه احساسات عجیب و غریب داشتن و نه بیگانه بودن. یه سری تضادها بود در عین حال محبته هم بود.

حورا: این معمولی بودن همه چیز توی فیلم، یعنی بدون اغراق بودن، برای من دوست داشتنی بود. یه فیلم ملایم.

نسرین: آره آره، شبیه خود زندگی بود.

حورا: این که امیلیو می‌دونست داره ذره ذره همه چیز رو فراموش می‌کنه من رو یاد سه‌شنبه‌ها با موری مینداخت. عین موری که می‌دونست ذره ذره داره جسمش رو از دست میده.

نسرین: تداعی جالبی بود👌

حورا: یه چیزی که هست فیلم خشکی هم نبود یه جاهایی طنز خیلی خفیف و ملایمی داشت که لبخند به لبمون بیاره.

خب دیگه چیزی هست که بخوایم در موردش صحبت کنیم؟

نسرین: پایان بندی فیلم هم بی‌نظیر بود و گره خوردنش به سکانس آغاز.

حورا: درسته. این همون اثبات اثر عمیق بعضی لحظات و اتفاقات هست که حتی غول آلزایمر هم نمی‌تونه کامل پاکش کنه.

نسرین: ممنون از معرفی یک فیلم حال خوب کن.

حورا: خوشحالم که دوست داشتی.


+ شما نظرتون در مورد این فیلم چی بود؟ 

اگر یک روز بهتون بگن دارین حافظه‌تون رو از دست میدین، چیکار می‌کنید؟ شما چه تصمیمی می‌گیرید؟

۳ نظر ۲۱ موافق

ول کن جهان را، بیا شمعا رو فوت کن!

بلاگردون در روز با شکوه چهارده دی‌ماه با یه رنگ متفاوت اومده، با یه بنفش پررنگ، رنگی که مثل زمستون زیبا و دلنشینه و مثل تابستون جذاب و پرانرژی!

رنگی که قراره امروز مجلس یه بلاگردونی رو گرم کنه:)

لباس پلو‌خوری‌هاتون رو بپوشید و کلیپ رو باز کنید تا متوجه بشید داریم از چی و کی حرف می‌زنیم:)

 

 


 

۳۸ نظر ۵۰ موافق

دانلود و پشتیبان‌گیری از وبلاگ‌تان

امروز در  وبلاگ یک پزشک به پستی با عنوان «خبر بد: میهن بلاگ رسما ۳۰ آذر برای همیشه تعطیل می‌شود!» بر خوردم. به نظرم این که فکر کنیم محتوا از بین خواهد رفت و با رفتن چند سرور میهن بلاگ و نداشتن ابزار پشتیبان‌گیری دیگر باید فاتحه‌ی آن محتوای غنی را در وب فارسی بخوانیم، نباید وجود داشته باشد.

در همین راستا امروز یکی از دوستان وبلاگ‌نویس هم در مورد پشتیبان‌گیری از من سوالی کرد و به نظرم کارهایی می‌توانیم بکنیم تا حداقل این محتوای گسترده را به کمک هم از جایی به جای دیگر منتقل کنیم و یا به کل دانلود کرده تا بعدا در مکانی مناسب برای دسترسی همگان آپلود کنیم.

این اتفاق روزی ممکن است برای هر سرویس وبلاگ‌دهی دیگری مثل بیان بیافتد و به نظرم استفاده از این روش به ماندگاری وبلاگ‌ها ایرانی کمک بزرگی خواهد کرد.

دانلود و پشتیبان‌گیری از وبلاگتان

نرم‌افزاری متن باز با نام «wget» در دنیای لینوکس و یونیکس وجود دارد که این نرم افزار برای سیستم‌عامل ویندوز هم کامپایل شده و شما می‌توانید با دانلود و نصب این نرم افزار پست‌های وبلاگ خود را دانلود کرده و در مکانی دیگر و یا در ابزار ذخیره‌سازی خاص خود مثل دیسک سخت لپتاپتان برای همیشه ذخیره کنید.

دانلود برنامه‌ی wget برای ویندوز

پس از نصب مراحل زیر را انجام دهید:

  1. وارد منوی Start ویندوز خود شوید و کلمه ی « environment » را جستجو کنید.
  2. گزینه ی Edit the system environment variables را انتخاب کنید.
  3. تب Advanced را انتخاب کرده و بر روی دکمه ی Environment Variables کلیک کنید.
  4. در بخش دوم System Variables متغیر Path را پیدا کرده و انتخاب کنید.
  5. بر روی گزینه ی Edit کلیک کنید.
  6. در قسمت Variable value نشانی فایل باینتری wget را که به شکل زیر است به انتهای متن موجود اضافه کنید:
;C:\Program Files (x86)\GnuWin32\bin

حال با استفاده از دستور زیر در صفحه‌ی ترمینال یا cmd ویندوز خود، وبلاگ، قالب و پست‌هایش  را به صورت کامل‌ (به جز تصاویر) دانلود کنید و در جایی نگه دارید:

wget -rEk blogname.mihanblog.com

که به جای «blogname.mihanblog.com» می‌بایست نشانی وبلاگ خود را وارد کنید.

خدمات آنلاین کردن بک‌آپ وبلاگ شما

وبلاگی که شما دانلود کردید، دیگر امکانات میهن‌بلاگ را نخواهد داشت به این معنا که دیگر نمی‌توانید همانند گذشته پست گذاشته یا کامنت بگذارید، تنها این آثار ارزشمند و خاطرات را می‌توانید زنده و دست نخورده برای دسترسی همیشگی همگان در وب فارسی آپلود کنید و اگر کمی با کدنویسی آشنا باشید هم می‌توانید پست هم بگذارید.

بنده می‌توانم این کار را برایتان انجام دهم و آن را تحت نشانی دامنه‌ی «mgmi.ir/mihan» به رایگان آپلود کنم (همان نشانی‌ای که برای پیشنمایش زنده قالب‌ها از آن استفاده می‌کنم)، می‌توانید از طریق کامنت نشانی وبلاگتان را برای من ارسال کنید تا وبلاگتان را در جایی دیگر آنلاین برای همگان نگه دارید تا شاید روزی به کمک دوستان بتوانیم امکاناتی برای پست گذاری دوباره یا کامنت‌گذاری را به آن‌ها اضافه کنیم. اما اگر می‌خواهید نمونه این کار را ببینید:

به عنوان نمونه این وبلاگ از میهن بلاگ:

godot.mihanblog.com

را بدون اجازه و به عنوان مثال در اینجا آپلود کردم:

mgmi.ir/mihan/godot

 

بازنشر از وبلاگ آسمانم.

۶ نظر ۲۹ موافق
طراح قالب : عرفان