در سومین مصاحبه، به سراغ نیکولای آبی رفتیم:)
نیکولای آبی بلاگفا یا نیلوفر نیکبنیاد که بدون شک خیلی از ماها چندین ساله خوانندهٔ ثابت وبلاگش هستیم و از نوشتههاش لذت میبریم. گفتوگوی جذاب ما با این بلاگر آبی رو در ادامه میخونید:)
بلاگردون: برای اولین سوال یکم از نیکولای آبی برامون بگو. نیکولا کیه؟!
نیکولا: خب حقیقتش نیکولا منم. از قدیم هم نیکولا بودم. یعنی درست از زمانی که زبون باز کردم. اون موقعها نمیتونستم فامیلیم (نیکبنیاد) رو خوب تلفظ کنم و به جاش خودم رو نیکولا معرفی میکردم. دلیل اینکه چرا به جای اسم با فامیل خودم رو معرفی میکردم، نمیدونم. شاید زیادی به خودم احترام میذاشتم مثلا😁 و این اسم از همون موقع روی من موند. هنوز هم خیلی از اقوام و آشنایان من رو نیکولا صدا میکنن.
بلاگردون: یکم از خودت بیشتر برامون بگو.
نیکولا: چیا بگم؟ چیا نگم؟
بلاگردون: حد و مرزش دست خودت😁
یه جور بیوگرافی مد نظرمه.البته ما اونقدر اطلاعات ازت کسب. کردیم که میتونیم خودمون بهش اضافه کنیم.
نیکولا: خب اسمم نیلوفره. البته تقریبا هیچکس به جز پدر و مادر و برادرم به این اسم صدام نمیکنه. از بچگی به اسمهای مختلفی مثل نیل، نیکی، نیکولا و... صدام میکردن و میکنن و در حال حاضر مدتیه عضوی از خانواده محترم رجبی شدم. بیست و هشت سال و نیمهام (همینقدر دقیق!) و ارشد فرهنگ و زبانهای باستانی خوندم. همیشه شاگرد اول و درسخون بودم و فکر میکردم رستگاری در درسخوندنه، ولی خب الآن همچین اعتقادی ندارم. از بچگی برای نشریات کودک و نوجوان مینوشتم و الانم کارم همینه، نوشتن برای بچهها. گاهی هم بهشون داستان نوشتن یاد میدم که تجربهی هیجانانگیز و جالبیه برام.
بلاگردون: متولد آبان 70!
نیکولا: من تعصبی هم روی ماه و سال تولدم ندارم. چون حقیقتا دخالتی توی به دنیا اومدنم نداشتم.
بلاگردون: نیلوفر چطوری اینقدر آرومی؟
در واقع باید بگم چطور اینقدر آروم و قدرتمند و بیحاشیهای؟
نیکولا: با منی؟ جدی من آروم و قدرتمند و بی حاشیه به نظر میام؟
معمولا واکنشهای متفاوتی نسبت به خودم میبینم از دیگران. بعضیها وقتی من رو میبینن میگن فکر میکردن من خیلی شر و شیطون باشم و اینطوری نیستم. بعضیها هم فکر میکنن من خیلی آرومم و بعد میبینن اینطوری نیستم. در واقع خودم فکر میکنم کمی تا قسمتی آروم و کمی تا قسمتی شلوغم. فکر میکنم بستگی به جمعی داره که توش قرار میگیرم.
در مورد قدرتمند باید ببینیم قدرت چه معنایی داره. شاید فقط از این نظر که بتونم روی کسی تاثیر بذارم بشه گفت که قدرتمندم. این هم از الطاف خدا بوده و من تلاشی براش نکردم.
و خب میرسیم به بیحاشیه بودن. از اونجایی که خودم حاشیهها رو دوست ندارم و آدمهای حاشیهدار رو هم همینطور؛ همیشه سعی کردم بیحاشیه باشم. حداقل سمت چیزهایی که خودم مطمئنم حاشیه میسازه، نرم.
بلاگردون: تعریفت از موفقیت چیه؟ و خودت رو انسان موفقی می دونی؟
نیکولا: این سوال از اون سوالهای چالشیه! من از نظر دیگران آدم خیلی موفقیام. البته اونطور که گاهی بهم میگن. چون جایی که دلم خواسته درس خوندم و کاری رو انجام میدم که ازش لذت میبرم و مثالهایی از این قبیل. ولی به نظر خودم موفقیت نه توی درسه، نه کار، نه رتبه و پست و مقام. اون زمان که به جای روزی چهار پنج تا، روزی چهل پنجاه تا ایمیل دریافت میکردم و خوانندههام بهم میگفتن با خوندن یه مطلب لبخند زدن یا حالشون بهتر شده، به نظر خودم موفقتر بودم. از نظر من وقتی موفقی که بتونی برای قشنگتر شدن دنیا حداقل یه قدم برداری و من فعلا توی این مسیر خیلی راه برای رفتن دارم...
بلاگردون: یه سوال از زمانی که وبلاگت رو میخوندم همیشه تو ذهنم بود، چرا کامنتها بسته است و چطور با وجود بسته بودن کامنتها همیشه یه تعامل سازنده بین تو و مخاطبانت بوده.
نیکولا: بذار یه مثال برات بزنم. الان که اینستاگرام هست و کامنتها هم معمولا بازه، یه سری از افراد هستن که خودشون رو ملزم میدونن زیر هر پستی یه چیز بنویسن یا حداقل یه گل و قلب بذارن. فامیل و دوست و غیره. اون زمان وبلاگ همچین حالتی داشت. دلم نمیخواست کسی صرفا برای اعلام حضور بیاد و کامنت بذاره. دوست داشتم اگر کسی میاد وبلاگم، به خاطر خوندن مطالب بیاد و این رو بدونه که من ازش چشمداشتی ندارم. نه کامنت میخوام نه اعلام حضور.
ولی خب خوانندههام همیشه اینقدر لطف داشتن که سختی ایمیل زدن رو به خودشون بدن و باهام در تعامل باشن. این همون چیزی بود که من رو راضی میکرد. تعامل برای برقراری دوستی نه برای حضور و غیاب و انجام وظیفه.
بلاگردون: بازخورد مخاطبان وبلاگ تو ارتباط مجازی و حضوری چه تفاوتی داشته با هم؟!
نیکولا: بیشترین جملهای که توی این سالها از مخاطبهای وبلاگم توی دیدارهای حضوری شنیدم این بوده: وای ما فکر میکردیم تو خیلی خودت رو بگیری، ولی اینطوری نیستی. این خاصیت ارتباط مجازیه که آدمها توی این فضای غیر حقیقی با هم صمیمیترن. من سعی کردم این صمیمیت رو توی دنیای حقیقی هم حفظ کنم.
بلاگردون: سختترین بخش بلاگر بودن کجاست؟!
نیکولا: آیکون یک نفس عمیق...
خب دو تا چیز:
اول احساس تعهد نسبت به مخاطبان. اینکه حس میکنی بهشون متعهدی و باید براشون چیزی بنویسی. هرچند کوتاه و کم. ولی نباید به حال خودشون رهاشون کنی. ضمن اینکه با نوشتههات داری روی افکار و روحیهشون تاثیر میذاری، پس باید حواست باشه چی مینویسی.
دومیاش هم برخورد اطرافیانه. برای منی که همیشه با اسم حقیقی خودم نوشتم، دیدن واکنشهای اقوام و دوستان و همکاران، اوایل خیلی سخت بود. ولی همین باعث شد قوی بشم و در برابر قضاوتهای دیگران نشکنم و خودم رو نبازم.
بلاگردون: به نظرت نوشتن چه در وبلاگ و چه در هر بخش از فضای مجازی، با هویت واقعی بهتره یا مستعار؟
نیکولا: نه تنها نوشتن، که هرکار دیگهای توی دنیا باید با هویت واقعی باشه. البته از نظر من. هر انسانی هویتی داره و با همون هویت مسئول رفتار و گفتار خودشه. اگه قرار باشه هرکس هویت خودش رو نادیده بگیره، میتونه به راحتی مسئولیت ناشی از افکار و رفتار و حرفهاش رو هم نادیده بگیره و اینطوری دنیا جای خطرناکی میشه برای زندگی.
بلاگردون: همونطور که قطعا خودت هم تجربه کردی و بهش اشاره کردی، نوشتن با هویت واقعی هم سخته و چالشهای خاص خودش رو داره، پیشنهادت برای حل این مسائل چیه؟
نیکولا: نمیشه پیشنهاد خاصی داد. آدمها باید کمکم به این درجه برسن که به هویت و باورهای همدیگه احترام بذارن. چنین چیزی زمانبره. ولی دلیل نمیشه چون سختی داره، انجامش ندیم. بالاخره یکی باید پیشقدم شه.
بلاگردون: بزرگترین تغییری که ازدواج تو زندگیت ایجاد کرد چی بود؟!
نیکولا: برای من ازدواج به معنای تبدیل شدن به یه آدم جدید و تغییرات خیلی عمده نبود. در واقع شبیه همخونه شدن با یک رفیق صمیمی بود.
بزرگترین تغییرش رو میشه ایجاد یه آرامش نسبی دونست و بعد از اون شریک شدن لحظههای شبانهروز با یه نفر دیگه. اینکه گاهی باید برنامههای طول روزت رو با برنامههای یه نفر دیگه تنظیم کنی.
ولی تغییر خاصی در شخصیت خودم به عنوان نیکولای آبی ایجاد نشد. جز اینکه حالا گاهی هم دامن میپوشم😂
بلاگردون: عکسالعمل همسرت وقتی ازش خواستی گاو رو مهریه قرار بده چی بود؟
نیکولا: فکر میکرد شوخی میکنم. ولی بعد از مدتی زندگی کردن و دیدن علاقه یا بهتره بگیم اعتیاد من به لبنیات و با توجه به افزایش روزافزون قیمت لبنیات، تقریبا ماهی دو سه بار میگه «کاش همون گاو رو میخریدم برات. بهصرفهتر بود»😁
بلاگردون: با آقای رجبی چطوری آشنا شدی؟!
نیکولا: به طور خیلی غیرمستقیم از طریق وبلاگ. در واقع سالها پیش یک هفتهنامه که مسئولش وبلاگ من رو میخوند بهم پیشنهاد همکاری داد. من هم قبول کردم و این همکاری باعث ایجاد دوستی بین من و روزنامهنگارهای اون نشریه شد. سالها با هم دوست بودیم و رفت و آمد داشتیم و دوستان جدیدی پیدا کردیم. رجبی دوست یکی از همین دوستان روزنامهنگارم بود و ما از طریق ایشون به هم معرفی شدیم.
در واقع ریشه این آشنایی برمیگرده به وبلاگ اما ساقه و برگش سنتیه و از طریق معرفی و خواستگاری و همین رسم و رسوم رایج.
بلاگردون: رجبی و نیک بنیاد با ترکیب رنگ نارنجی و آبی چه پیغامی رو به بقیه منتقل میکنن؟
نیکولا: میگن ترکیب دو تا رنگ مکمل میشه خاکستری. من و رجبی هم ترکیبمون خاکستری میشه. یه رنگ خنثی. مثل روزهای زندگی که گاهی خوبن و گاهی بد. گاهی سفیدن و گاهی سیاه. سعی میکنیم توی همۀ این روزهای سفید و سیاه و اصطلاحا خاکستری کنار هم باشیم، صبور باشیم، بخندیم، بخندونیم و حرف بزنیم. به نظرم حرف زدن و گفتوگو کردن بخش بزرگی از مشکلات دنیا و آدمها رو حل میکنه.
بلاگردون: بزرگترین شانس زندگیت چی بوده؟!
نیکولا: وبلاگ نویس شدن در زمانی که بهش نیاز داشتم. وبلاگم باعث شد خودم رو بهتر بشناسم، مسیر زندگیم رو بهتر مشخص کنم، دوستهای معرکهای پیدا کنم و بدونم با خودم و دنیا چند چندم.
یه چیز دیگه هم بوده به نظرم. اینکه خدا یه جورایی همیشه زیرپوستی حواسش بهم بوده😋
بلاگردون: نوشتن از کجا شروع شد و چطوری جدی شد؟!
نیکولا: از حسادت در دوران کودکی شروع شد. دبستان بودم که یکی از همکلاسیهام گفت برای یه نشریه مطلب میفرسته و من هم از روی حسودی این کار رو کردم. البته اون دوست عزیز بعد مدت کوتاهی این کار رو کنار گذاشت ولی من هنوزم دارم مینویسم. هیچوقت تصمیم نگرفتم که مثلا از امروز جدی بنویسم. مسیر زندگیم خود به خود به این سمت رفت. به قول یکی از نویسندهها نوشتن من رو انتخاب کرد، نه من نوشتن رو.
بلاگردون: نیلوفر جان یکم از کتابایی که نوشتی برامون بگو.
نیکولا: فکر میکنم کتابهام تا حالا خیلی از خوانندههای وبلاگم رو ناامید کردن. چون به امید خوندن مطالبی شبیه نوشتههام رفتن سراغشون ولی با داستان کودک و نوجوان مواجه شدن. چیزی که کوچکترین شباهتی به نوشتههای وبلاگم نداره.
خب حقیقتش اینه که وبلاگنویسی برای من شغل نیست. حرفه نیست. یه علاقه و عشقه. یه فعالیت شخصه و من در کنار این علاقه باید بالاخره مسیر حرفهای زندگیم رو هم انتخاب میکردم. بین نوشتن برای بزرگسال و کودک، دومی رو انتخاب کردم. چون بچهها با آدم رو راستترن. تعریف الکی نمیکنن، انتقاد الکی هم نمیکنن. راستش رو میگن و موضوع دیگه اینه که بچهها هنوز خیلی جا دارن برای شکلگرفتن و بهتر میشه براشون از قشنگیهای دنیا گفت. در واقع بهتر میشه تاثیرگذار بود در دنیای بچهها.
رو همین حساب تا حالا چند کتاب برای بچهها نوشتم. پنج تا از اونها چاپ شدن. یک مجموعۀ شش جلدی داستان کودک هم همین دو سه روز قبل ازم منتشر شد و چند کتاب هم زیر چاپ دارم.
بلاگردون: پیشنهادت برای برگشتن رونق به فضای وبلاگنویسی چیه و حاضری چه کاری در این راستا انجام بدی؟
نیکولا: شاید باید بپذیریم که در دنیای امروز و با توجه به این سرعت پیشرفت تکنولوژی، رسانهها مدام در حال تغییرن. همونطور که دیگه روزنامههای کاغذی مثل قبل طرفدار ندارن، وبلاگ هم جای خودش رو به رسانههای دیگه داده. نباید برای نگهداشتن چیزی به زور متوسل شیم. اینکه وبلاگنویسها همچنان وبلاگ رو حفظ کنن، کار خوبیه ولی باید بپذیریم این تغییر در هر صورت اتفاق میافته و پیامد پیشرفت تکنولوژیه.
بلاگردون: و در پایان لطفا چند تا کتاب برای مخاطبان بلاگردون معرفی کن.
نیکولا: «غلط ننویسیم» و «مزخرفات فارسی»
این دو کتاب برای اینکه فکر میکنم هرکسی که در هر رسانهای مشغول نوشتنه، قبل هرچی باید درست بنویسه.
«داستان کوتاه در ایران» و «یک درخت، یک صخره، یک ابر» برای دوستداران داستان بزرگسال که مجموعه داستانی از بزرگترین نویسندگان غیر ایرانیه.
و «یک روز با آقا موش پستچی» که کتاب تصویری مورد علاقۀ خودمه، برای گروه سنی کودکه ولی میشه ساعتها به تصاویرش نگاه کرد و خسته نشد😁
بلاگردون: ممنون از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی نیلوفر عزیز؛ اگر حرف پایانی داری، میشنویم.
نیکولا: یه همسایه داشتیم که همیشه اشتباهی به جای دنیا دو روزه میگفت: «دنیا پنج روزه» دوست دارم همه به این باور برسن که دنیا واقعا در بهترین حالت فقط پنج روزه. با هم مهربونتر باشیم. همین.