مصاحبههای بلاگردون هنوز ادامه داره رفقا. برای این ماه قراره بشینیم پای صحبتهای یکی از قدیمیهای دنیای وبلاگ و از حرفهای شیرینش دربارۀ هنر و سینما لبریز بشیم.
بلاگردون: اول یه مختصر خودتون رو برای خوانندگان بلاگردون معرفی کنید.
بندباز: معرفی کردن خود ِآدم در فضای بلاگ که تا حدی سعی داری ناشناخته باقی بمونی خیلی سخته. مرجان هستم. متولد پنجاه و نه. حسابداری و بعدش نقاشی خوندم و تقریبا از سال هشتاد به این طرف در هر دو رشته فعالیت داشتم. از یک جایی به بعد حسابداری رو رها کردم و مشغول نقاشی و آموزش هنر به کودکان شدم. آدمی هستم که معمولا در جمع ها کمتر به چشم می خورم. البته اگر جمع ِآشنایی باشه، کاملا برعکسه. معمولا آروم و ساکتم و دنیای اطرافم رو به همراه تمام پدیدههاش با دقت و تحسین و گاهی قضاوت و سرزنش نگاه میکنم.
بلاگردون: چی شد که به هنر و نقاشی علاقهمند شدی؟
بندباز:تا جایی که خاطرم هست در کودکی همیشه مداد رنگی به دست بودم. به یاد دارم که تمام طول سال تحصیل سوم ابتدایی – خصوصا در شبهای امتحان – مشغول کشیدن نقاشی بودم. بی وقفه اسب میکشیدم. گلههای اسب؛ اسبهای وحشی که در دشتها میدویدند. یادمه که مادر خیلی نگران نمراتم بود و مدام سعی میکرد کاغذ و مداد رو از دستم دور کنه. دیوانهوار میکشیدم و تمامی نداشت. اما بعد از یک توبیخ جدی، دیگه دست کشیدم و مشغول خوندن درسهام شدم. چند سالی شاگرد ممتاز مدرسه بودم؛ ولی دیگه خبری از اسبهای وحشی نشد. این، وقفهای طولانی در زندگی من بود که تا سالها ادامه پیدا کرد.
بلاگردون: اگه بخوای هنر رو تو یه جمله تعریف کنی چی میگی؟
بندباز: هنر در همۀ شکلهای ممکن و موجودش غذای روح و فکر و به نوعی جسم انسان هست. شاید ما متوجهش نباشیم؛ اما دقیقا به همون اندازه که یک وعده ی غذایی می تونه جسم ما رو از مرگ محافظت کنه، هنر هم میتونه باعث تداوم زندگی روانی و شکوفایی فکر و ذهن انسان باشه.
بلاگردون: ایدۀ اسم بندباز از کجا به ذهنت رسید؟ و چرا آدری هپبورن و مرلین مونرو؟
بندباز: اسم بندباز رو از شخصیتی در فیلم "جاده" اثر فدریکو فلینی قرض گرفتم. بخاطر نوع نگاه بندباز اون فیلم به زندگی و آدمهای اطرافش. باید فیلم رو تماشا کنید تا متوجه منظورم بشید. آدری هیپبورن و مرلین مونرو هر دو زنهای مشهوری در سینما جهان هستند که به واقع با اون بخش از زنانگی خودشون که نمایش زیباییهای اغواگرانه و ظرافتهای جسمی و طنازانۀ زن هست در ارتباط کامل و برجستهای بودند. بخشی از وجود تمام زنان دنیا که در خیلی از کشورها از جمله ایران، سرکوب و نادیده گرفته میشه. تا جایی که بعضا به شکل اغراق شدهای در نوع پوشش و آرایش و برخورد زنان و دختران این سرزمینها نمود پیدا میکنه. خب این باعث میشه همه چیز در روابط زن و مرد به کج راهی بره که عواقب بدی داره.
بلاگردون: نقاشی روی بوم یا تیشرت؟
بندباز: قطعا روی بوم. اما وقتی که هنر در این مرز و بوم برتر از گوهر پدید آمد اما در حد شعار باقی موند، کسی مثل من سعی میکنه برای امرار معاش، این هنر رو از روی بوم به روی لباس بیاره. اینطوری هم میتونه درآمدی داشته باشه و هم پوشش هر انسان میتونه تابلویی هنری برای او محسوب بشه و دیگران رو هم در دیدن زیبایی سهیم کنه.
بلاگردون: الهامبخشترین شئ یا چیزی که هر روز باهاش سر و کار داری چیه؟
بندباز: شئ بخصوصی نیست. من تقریبا از تمام اشیاء اطرافم ممکنه الهام بگیرم. و شاید در این بین پررنگترین شون صفحه کیبوردم باشه!! در نوشتن افکاری که روز و شب ذهنم رو درگیر میکنه، کمک بسزایی داره!
بلاگردون: دوست داشتی جای کدوم یک از ابزارها یا وسایل نقاشی (رنگ، قلممو، بوم، کاردک، ایربراش، پالت و...) باشی؟ و چرا؟
بندباز: رنگ زمینه! آستری یا رنگ ابتداییای که روی بوم میزنند تا نقش اصلی روی اون اجرا بشه. دوست دارم از پدیدههای هستی تاثیر بگیرم. این تجربه کردن زندگی لذتبخشه. هر چند که با بالا رفتن سن، ریسکپذیری آدم پایین میاد و ترجیح میده به نوعی ثبات و سکون بچسبه.
بلاگردون: اگه نقاش نمیشدی سراغ چه حرفهای میرفتی؟
بندبار: احتمالا نانوایی! یا شاید هم شیرینی پزی! تقریبا دو سالی هست که هر روز مشغول این کار هستم و تقریبا جای نقاشی رو برام پر کرده!
بلاگردون: برای آموزش و عرضهی بهتر هنر چه ایدهای داری؟
بندباز: اون سالهای ابتدایی که از شغل حسابداری بیرون اومدم، مدام توی ذهنم یک ساختمان بزرگ رو تجسم میکردم که توی هر اتاقش یک کلاس هنری برای کودکان وجود داشت. یک " آکادمی هنر کودک " که شامل تمام شاخههای هنر میشد. از رقص و نمایش و سینما و موسیقی و معماری و خلاصه هر هنری که فکرش رو میشد کرد. حتی بخشهای ادبیاتی و هنر در طبیعت هم داشت... جالبه که اون زمان دوستانی هم داشتم که به واقع هر کدوم در این زمینهها در سطح بالایی قرار داشتند. اما خب این ایده به سرمایه بزرگی نیاز داشت که به مرور زمان و با بد شدن وضعیت اقتصادی دیگه از یادش بردم.
بلاگردون: کمی از فعالیتت در خانهی فرزندان مهر برامون بگو
بندباز: خانۀ فرزندان مهر متعلق به کودکان بیسرپرست یا بدسرپرستی بود که به نوعی دچار محدودیتهای ذهنی و جسمی بودند. هر چند که ما از بیرون بهشون میگفتیم: «معلول» اما به واقع وقتی مدتی همراهشون بودم دیدم زندگی اونها – به شرطی داشتن حامی مالی و عاطفی – به مراتب از ما - که فکر میکنیم انسانهای نرمالی هستیم- خیلی زیباتر و بهتر و غنیتر هست. اونجا یکسالی با بچهها بودم. بهشون نقاشی و کاردستی آموزش میدادم . گاهی حتی با هم فوتبال بازی میکردیم. و من از دیدن احساسات واقعی و عمیق این بچهها که بعضیهاشون هیچ کسی رو در دنیا نداشتند، غرق حیرت میشدم.
بلاگردون: به نظرت تطبیق دادن خودمون با شرایط آسونتره یا تغییر شرایط؟
بندباز: بستگی به اون شرایط داره. راحتترین راه شاید عادت کردن به شرایطه که همه دچارش هستیم. یعنی نه تغییر خود و نه تغییر شرایط. در واقع در تغییر کردن هیچ آسونی و راحتیای وجود نداره.
بلاگردون: اونطور که از وبلاگت میشه متوجه شد به هنر علاقه زیادی داری، فعالیت جدی در زمینه هنر داشتی و داری؟
بندباز: فعالیت جدی در زمینۀ هنر شاید بشه گفت برگزاری چند نمایشگاه نقاشی و سفال در سطح شهرستان از آثار هنرجویان کودکم بود. چند سال ِپی در پی که متاسفانه به دلیل تنگ نظری برخی اساتید و بیتوجهی مسئولین فرهنگی و هنری منطقه، با کارشکنی و سنگ اندازی مواجه میشد. و این در شهرهای کوچک امری طبیعی محسوب میشه.
بلاگردون: فیلم ساختن رو دوست دارین؟ اگر بتونید در مورد چه موضوعی فیلم میسازین؟
بندباز: من فیلم دیدن رو دوست دارم. فیلم ساختن به نظرم یکی از سختترین کارهای دنیاست به این دلیل که تمام شش هنر پیش از خودش رو به استخدام درمیاره تا بتونه حرف تازهای بزنه! و خب طبیعی هست که مدیریت هفت هنر خیلی سخته! بنابراین ترجیح میدم فیلمهای خوب دنیا رو بارها و بارها ببینم.
بلاگردون: چرا و چگونه و از کی بلاگر شدین؟!
بندباز: دقیقا خاطرم نیست از چه سالی شروع به نوشتن کردم. شاید حوالی هشتاد و سه. آدم کمر حرف و درونگرایی مثل من که با چشمهاش داره محیط اطراف و آدمهای اون محیط رو رصد میکنه و در کنارش فیلم و کتاب و موسیقی رو چاشنی زندگی داره، قطعا توی ذهنش همیشه هزاران فکر میچرخه! و خب چه چیزی بهتر از گفتن این حرفها در جهانی باشه که کسی تو رو نمی شناسه؟!! حتی یادم نیست اولین وبلاگهایی که میخوندم کجا بود؟ اما بعدش به این نتیجه رسیدم که چرا خودم ننویسم؟ در اصل دنبال جواب دادن به چراییهای ذهنم در نوشتن بودم و هستم.
بلاگردون: چه ویژگیهایی باعث میشه یه وبلاگ رو دنبال کنی؟!
بندباز: به نظرم بستگی به سن و دغدغههای آدم در هر سنی داره. اما همیشه وبلاگهایی که حرف تازهای برای گفتن داشته باشند رو دنبال میکنم. بلاگرهای جدی که سعی دارند با نوشتههاشون باری رو از روی دوش جهان و آدم ها بردارند.
بلاگردون: پنج تا وبلاگ بگین که از خوندنشون لذت میبرین و به بقیه هم پیشنهاد میکنید.
بندباز: والا اگر پیشتر که دنیای بلاگرها شلوغ تر بود این سوال رو میپرسیدید، راحتتر می تونستم جواب بدم. اما در حال حاضر برام سخته.
بلاگردون: شده کسی رو به وبلاگنویسی دعوت کنین؟!
بندباز: نه به طور مستقیم. بیشتر در خصوص تجربیاتم با بقیه بلاگرهایی که میشناسم حرف میزنم.
بلاگردون: وبلاگ چه جایگاهی در زندگی شما داره؟!
بندباز: وبلاگ یک زمانهایی در گذشته برام از شام شب هم واجبتر بود اما حالا دیگه اینطوری نیست. بیشتر به نوعی برام از لذت به وظیفه بدل شده. اگر فرصتی پیدا کنم، چیزهایی که به نظرم مهم میرسند رو از دریچۀ وبلاگ با بقیه به اشتراک میگذارم.
بلاگردون: بزرگترین شانسی که وبلاگ بهتون داده چی بوده؟!
بندباز: راستش به شانس اعتقادی ندارم. طرفدار تلاش و تجربه هستم. آشنایی با آدمهای گوناگون در وبلاگ باعث شد تجربههای زیادی به دست بیارم که در فضای کوچک و محدود دنیای واقعی، کمتر امکان پذیر بود. اما زیباترین اتفاق دنیای وبلاگنویسی من، پیدا کردن یک مونس جانانه بود.
بلاگردون: از خونده شدن توسط چه کسایی خیلی ذوق میکنید؟!
بندباز: اگر نوشتههام تونسته باشند حال یک نفر رو در یک زمانی خوب کرده باشند، بینهایت ذوق میکنم. این روزها بیشتر از هر چیز دیگهای به حال خوب ِواقعی نیاز داریم. کلمهها قدرت فوق العاده ای دارند. خصوصا وقتی با چاشنی آگاهی همراه باشند. اینطوری میتونند دنیای تاریک و ترسناک اطراف ما رو با یک جرقه روشن کنند. تصور کنید بلاگرهایی داشته باشیم که با این جرقههای کوچک آگاهی و عشق، هر روز یک گوشه از جهان فکر و ذهن ما رو روشن کنند. کمکم دیگه اثری از تاریکی و ترس و تنهایی باقی نخواهد بود.
بلاگردون: ممنونیم از اینکه وقتت رو در اختیار بلاگردون و مخاطبانش قرار دادی.
بندباز: خواهش میکنم. امیدوارم بلاگردون در مسیر خودش با کمک آراء و نظرات متنوع تمام بلاگرها، به روشن شدن یک آتش بزرگ و دلچسب کمک کنه. برای تکتکتون آرزوی تندرست و کامرانی دارم.