گفتگو با نویسنده وبلاگ "ماه بالای سر تنهایی ست"

سلام :)

این بار بلاگردون سراغ وبلاگ "ماه بالای سر تنهایی است" رفته و گفتگوی شیرینی رو با مانای عزیز، نویسنده این وبلاگ، داشته. 

در ادامه با ما همراه باشید و این مصاحبه‌ی خوندنی رو از دست ندید.



بلاگردون: به عنوان اولین سوال یکم مانا رو برای مخاطبان بلاگردون معرفی کن چون ممکنه خیلی‌ها نشناسنت.

مانا: من مانام حدود سه ساله که توی بیان می‌نویسم. قبل از اون هم یه وبلاگ تو بلاگفا داشتم اما خب دیگه از دست رفت. در حال حاضر پزشکی می‌خونم ولی داستان نوشتن رو از هرچیزی بیشتر دوست دارم. و دلم می‌خواد یه روز بتونم یه اثر ماندگار برای خودم داشته باشم.


بلاگردون: از کی بلاگر شدی و اصلا چی شد که سمت وبلاگ‌نویسی کشیده شدی؟

مانا: بلاگر به شکلی که الان هستم، از سه سال پیش. با بیان از طریق خورشید آشنا شدم که خودش هم وبلاگ پنجره رو داره. همیشه هم ازش ممنونم که اینجا رو بهم معرفی کرد تا فضای امنی برای نوشته‌هام داشته باشم.

اما اصل داستان برمی‌گرده به وقتی که دوازده سالم بود. پدرم پیشنهاد کرد توی بلاگفا یه وبلاگ داشته باشم برای معرفی کتاب‌هایی که می‌خونم‌. اونجا اولین جایی بود که می‌نوشتم و علاوه بر معرفی کتاب نوجوان، گاهی هم از خاطرات روزمره‌ام برای بقیه صحبت می‌کردم.


بلاگردون: پس باید از خورشید ممنون باشیم که مانا رو به بیان آورد.

مانا: دستش درد نکنه واقعا :))


بلاگردون: شده از بلاگر بودن پشیمون بشی؟!

مانا: پشیمون که نه اما گاهی اوقات بود که دلم می‌خواست دیگه هیچ چیزی توی وبلاگم ننویسم؛ چون حس می‌کردم بیشتر برای خوندن آفریده شدم تا نوشتن.

برای هرکسی که قلمِ نوشتن داره (حتی از روزمره‌نویسی) پیش میاد که سرخورده شه. ولی الان خیلی‌ هم راضی‌ام و وبلاگ نویسی رو از ته قلبم دوست دارم.


بلاگردون: خانواده یا دوستات، اطلاع دارن که وبلاگ نویسی؟! بازخوردشون چیه؟!

مانا: مادر و پدرم می‌دونن و فکر می‌کنم در کل نظر مثبتی دارن. وقتی یه نظرِ دلگرم کننده بین نظرات پست‌ها می‌بینم حتما براشون میخونم :)

از بین دوست‌هامم فقط دو نفر میدونن که یکیشون همیشه تشویقم می‌کنه به بیشتر نوشتن. اما کلا خیلی تمایل ندارم آدم‌هایی که توی دنیای واقعی می‌شناسمشون با وبلاگم آشنا شن.


بلاگردون: کدوم وبلاگ‌ها رو خیلی پیگیر دنبال می‌کنی و به بقیه هم توصیه می‌کنی؟!

مانا: وبلاگ خورشید رو همیشه می‌خونم، همین‌طور وبلاگ آقاگل، هوپ، وبلاگ خودت و قلم دوست‌داشتنیت، حریر، حورا


بلاگردون: مچکرم دل مشغولی مانا این روزها چیه؟

مانا: بیشتر از هرچیزی سلامتی خانواده‌ام، اینکه زودتر این روزها بگذرن و بتونیم توی خیابون با خیال راحت قدم بزنیم؛ حتی دلم برای شلوغی مترو هم تنگ شده :) به جز اون هم درس و برنامه‌های آینده؛ برای روزهای تکراری و‌حوصله سر بر حتی☹️


بلاگردون: بزرگترین چالش زندگی‌ات چی بود؟!

مانا: بزرگترین چالشی که تا الان داشتم این بود که بتونم رشته و دانشگاهی که می‌خوام قبول شم.


بلاگردون: و بعد از اینکه بهش رسیدی حست چی بود؟

مانا: حس می‌کردم می‌تونم با خیال راحت نفس بکشم :) 

اینکه بتونی خودت رو راضی کنی بیشتر از هرچیزی اهمیت داره و من همونو میخواستم.


بلاگردون: شخصیت مانای بلاگر با شخصیت واقعی مانا چقدر تطابق داره؟!

مانا: خیلی زیاد. 

البته من کلا آدم درون‌گرایی هستم و اون مانایی که توی وبلاگ هستم ماناییه که افراد امن و راحت زندگیم می‌شناسنش. اما خب شاید اگه همکلاسی‌ها یا دوست‌های نه‌چندان نزدیک، وبلاگم رو بخونن نتونن با شخصیتی که از من میشناسن تطابقش بدن.


بلاگردون: الهام‌بخش‌ترین آدم زندگی مانا کی بوده؟

مانا: مادرم از یه سنی به بعد واقعا بهترین دوستم بود و هست. فکر می‌کنم صفت الهام‌بخش فقط به خودش بیاد :)


بلاگردون: تو قبلا تو سایت جیم فعالیت می‌کردی؟

مانا: بله بله


بلاگردون: از فعالیتت تو سایت جیم برامون بگو

مانا: فکر می‌کنم اولین بستری بود که بهم اعتماد به نفس داد برای نوشتن. 

خیلی بازخوردهای خوبی می‌گرفتم. یه بار یکی بهم گفت با خوندن نوشته‌های من تصمیم گرفته خودش هم بنویسه. و واقعا تا مدت‌ها هر وقت احساس خستگی می‌کردم اون کامنت رو می‌خوندم و غرق حس خوب می‌شدم.


بلاگردون: چقدر شبیه چیزی هستی که ۵ سال پیش انتظار داشتی باشی؟ یا بهتر بگم چقدر نزدیک به جایی هستی که ۵ سال پیش انتظار داشتی باشی؟

مانا: می‌تونم بگم هشتاد درصد. توی اون سن که بودم یکی از چیزهایی که بهم امید می‌داد ترسیم یه تصویر ذهنی از خودِ بیست ساله‌ام بود. الان هم هر وقت کم میارم به این فکر می‌کنم که من امید یه دختر چهارده پونزده ساله بودم، پس باید محکم بمونم. مانای ۵ سال بعد هم همینقدر برام الهام‌بخشه. سعی می‌کنم بهش برسم. 

اون بیست درصد هم برای یک‌سری اهداف بلند و کوتاه‌مدت بود که بسته به شرایط محقق نشدن، اما هنوز هم وقت هست بهشون برسم.


بلاگردون: خط قرمزت تو وبلاگ‌نویسی چیه؟!

مانا: من توی وبلاگم به معنای واقعی کلمه خیلی "راحتم" اما سعی می‌کنم درباره روابطم با یک سری افراد چیزی ننویسم. که بیشتر هم مربوط به زندگی شخصیم می‌شه. اتفاقا از اونجا که همیشه حس می‌کنم آدمایی که نوشته‌هامو می‌خونن دوست و رفیقمن، حرف نزدن درباره این مسائل یکم هم سخت هست :) 

اما از زاویه منطقی که نگاهش می‌کنم می‌بینم بهترین تصمیم اینه که چیزی ننویسم. چه خاطرات خوب، چه خاطرات بد، بهتره که حفظ بشن.


بلاگردون: دوستای صمیمی بلاگر داری که خارج از این فضا باهاشون در ارتباط باشی؟!

مانا: فقط خورشید. در حقیقت ما اول بیرون از وبلاگ هم‌دیگه رو می‌شناختیم و بعد هم‌دیگه رو اتفاقی پیدا کردیم. توی همین فضا بیشتر باهم آشنا شدیم و یکی از بهترین دوست‌های مجازی-واقعیم شد.


بلاگردون: مانا خودش رو انسان موفقی می‌دونه؟!

مانا: نسبتا؛ با شناختی که از خودم دارم می‌دونم اگه خودم رو صددرصد موفق بدونم، دیگه به اندازه کافی تلاش نمی‌کنم. همیشه سعی می‌کنم هرجا که می‌رسم برای موفقیت یه تعریف بالاتر داشته باشم. الان هم در جواب سوالت میگم نسبتا بله چون تا حد امکان برای چیزهایی که می‌خوام تلاش می‌کنم و تا اینجا به اندازۀ همون تلاش هم به دستشون آوردم.


بلاگردون: چند تا کتاب و فیلم که از دید مانا خوندن و دیدن‌شون توصیه می‌شه

مانا: اوه اوه عجب سوال سختی 😅

کتابای خوب که زیاد هست اما من سعی میکنم چندتایی رو توصیه کنم که نسبتا کمتر توصیه شده اما لیاقت خونده شدن دارن:

ببر سفید / ارباب انتقام / هزار خورشید تابان 

و برای فیلم هم :

)Perfect strangers این فیلم ایتالیاییه(

Little women 

Nocturnal animals


بلاگردون: و به عنوان سوال آخر به موزه بلاگردون چی هدیه می‌دی؟!

مانا: به این عکس نگاه کنید و آهنگ رو گوش بدید :)

حتما حالتون خوب میشه 😊


بلاگردون: اگر حرف و سخنی هست سوالی هست که دوست داشتی پرسیده بشه خوشحال می‌شیم بشنویم ازت.

مانا: من مصاحبه‌هاتون رو دنبال می‌کنم اکثر اوقات. داشتم فکر می‌کردم اگه ازم پرسیدین که یه خاطره جالب از یکی از مخاطب‌های وبلاگ تعریف کنم چی بگم. 

همون اوایل که شروع به وبلاگ نویسی کرده بودم، یه بلاگری بود هروقت برام کامنت می‌ذاشت، بعدش توی خصوصی ابراز ناراحتی می‌کرد که چرا اونقدر که گرم جواب بقیه رو میدم جواب اون رو نمیدم و چرا اینقدر از دستش ناراحتم :)) 

منم هر دفعه می‌گفتم به خدا من شما رو نمی‌شناسم که بخوام ناراحت شم ولی اصرار داشت من یه مشکلی باهاش دارم. بنده ‌خدا جدی هم می‌گفت قصد سر‌به‌سر گذاشتن نداشت :)) 

و الانم نمی‌دونم چرا مدتیه که نیست ولی امیدوارم هرجا هست منو حلال کرده باشه :))


بلاگردون: چه بامزه

ممنون از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی مانای عزیز.

مانا: ممنون از شما واقعا از حرف زدن باهات لذت بردم❤️

۶ نظر ۱۹ موافق
سیده فرفره!
۰۴ خرداد ۱۳:۰۸

چه قشنگ که پدرشون پیشنهاد داشتن وبلاگ رو دادن.😅
اونجا که گفتن حس می‌کردن بیشتر برای خوندن آفریده شدن، حس کردم به الانِ من چقدر شبیهه. یا اون سرخورده شدن حتی!👌🏻👌🏻
گفتن که از دوستانشون کسی زیاد وبلاگشون رو نمی‌خونه، به نظرم جالب بود. چون منم حس می‌کنم شاید بد نباشه آدم فقط دو سه نفر از دوستانش وبلاگش رو بخونن. 🤔😌
چه عکس بی‌نظیری رو هدیه دادن😍🥺
چقدر مصاحبه‌ی دلنشینی بود..خداقوت به بلاگردون و تشکر از مانای عزیز❤️

پاسخ :

پدر فرهیخته نعمت بزرگیه :)
گمونم برای همه‌ی ما یه بازه‌هایی هست که حس میکنیم فقط دوست داریم بشنویم، بدون گفتن و فکر کنم اگه گاهی وقتا باشه چیز خوبیه واقعا :)
به نظرم شماها که آدم‌هایی از دنیای واقعی میخوننتون خیلی شهامت دارید، من خودم شخصا ترجیحم به دور موندن این فضا از آشناهاست :)

می‌بینی چقدر زیباست؟ دستشون درد نکنه :)
خواهش میکنیم فرفره‌ی عزیز، ما هم از تو ممنونیم که بلاگردون رو همراهی میکنی :)
لادن --
۰۵ خرداد ۰۰:۲۰

مثل همیشه جذاب بود و خوندنی :)

 

برای مانای عزیز و تیم بلاگردون آرزوی تندرستی و شادکامی دارم.

پاسخ :

متشکریم از نگاهت لادن عزیز :)
ممنون، ایضا ما هم برای شما همین آرزو رو طلب داریم :)
هوپ ...
۰۵ خرداد ۰۷:۵۴

مانای مهربون و خوش قلم

مرسی واسه این مصاحبه

پاسخ :

قربان شما، خوشحالیم که دوست داشتید :)
هیـ ‌‌‌ـچ
۰۵ خرداد ۰۸:۱۷

اون خاطره‌ای که تعریف کردن رو من هم تجربه کردم، چندان اتفاق خوشایندی نیست ولی خب به هر حال خاطره شده الان :))

پاسخ :

:دی
گرما را به کامنت‌های خود برگردانید یا ما خواستار پاسخ گرم هستیم :دی
مانا .
۰۵ خرداد ۰۹:۳۱

ممنونم که با من مصاحبه کردین :)

برای تیم بلاگردون آرزوی موفقیت همیشگی دارم

پاسخ :

خواهش میکنیم، ما هم از شما ممنونیم که با ما مصاحبه کردید و وقتتون رو در اختیارمون گذاشتید :)
ما هم برای شما آرزوی موفقیت و درخشش در تمام مراحل زندگیتون رو داریم :)
نرگس بیانستان
۰۶ خرداد ۰۹:۴۳

مصاحبه ی خوبی بود. دمتون گرم ^_^

پاسخ :

خوشحالیم که دوست داشتی نرگس جان، دم خودت هم گرم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفان