ماها هر چند سالمون هم که باشه، بچگیهامون جزو شیرینترین سالهای عمرمونه. سالهایی که خاطراتش قاب شده و چسبیده به قلبمون. یادتونه بچگیها فوتبال بازی کردن تو کوچه؟ یادتونه روزهایی که دختر و پسر بودن بینمون فاصله ننداخته بود؟ دوچرخه سوای تو کوچه خاکیهای شهر یادتونه؟
هنوزم گاهی به روزهای مدرسه برمیگردین؟ سر صف، صبحگاه، دعای فرجی که یه عمر غلط خوندیمش، شعار دادنها، مشتهای گره کرده، صدایی که ول میکردیم تو گلومون، ذوقی که برای مراسمها داشتیم و به بهانهاش کلاسا تعطیل میشد. مسیر برگشت از مدرسه، صف کشیدن جلوی بستنیفروشیا، آلاسکا، کیم دوقلو، قیفی دو رنگ، یخمک و نوشمکهایی که از وسط نصف میشدن و با هر مکی که بهشون میزدیم، رفاقتامون تازه میشد.
بچه که بودیم هممون یه مخفیگاه برای خوراکیهامون داشتیم، یه جایی که دست خواهر و برادر و بچههای فامیل بهشون نرسه، تهاش هم جاشو فراموش میکردیم و مامان بود و صدای دادش و لونه مورچهای که تو اتاقمون کشف شده بود.
کیا بچگیها یه اکیپ داشتن برای خاله بازی؟ دونگی خوراکی میخریدن و سر حوصله تقسیمشون میکردن؟ یادتونه مغز تخمهآفتابگردونا، پلوی خاله بازیهامون بود و پفکهای مینو کباب برگای روش؟ چقدر با لواشک تهدیگ درست کرده باشیم خوبه؟
چقدر نقشه میکشیدیم دور از چشم بزرگترا شبا بریم بالا پشت بوم و ستارهها رو دید بزنیم، چقدر ظهرای جمعه خودمون رو الکی به خواب زدیم که مادرهامون خوابشون بگیره و ما با بقیه بچهها بریم پی آتیش سوزوندن. تلویزیونهای چهارده اینچ سیاه و سفید توشیبا رو کیا یادشونه؟ همون وقتایی که دو تا کانال بیشتر نبود و ما بچههای طفل معصوم، مجبور بودیم کنار بزرگترا، بشینیم جنگجویان کوهستان و ارتش سری ببینیم.
ماها کارتونا رو هم سیاه و سفید دیدیم، هیچ وقت نفهیمدیم کوهستان آلپ چقدر سبزه، نفهمیدیم لباس دوقلوهای افسانهای چه رنگیه، حتی رنگ پیرهن تیم سوباسا رو هم نتونستیم تشخیص بدیم.
خیلی گذشت تا از تلویزبون 14 اینچ برسیم به 21 اینچ رنگی و جهان تازهای که جلومون شکل گرفت. ما نسل جلد کردن کتابهای مدرسه، نسل لیوان تاشو، نسل جامدادی فلزی، نسل تیلهبازی، نسل میکرو و سگا، نسل پاککن پلیکان و نسل آدامس خرسی بودیم.
نسلی که هیچی رو آسون به دست نیاورد، ولی راحت باخت. ماها جمعهها، قصههای ظهر جمعه آقای رهگذر رو از رادیو گوش میدادیم، قورمه سبزی میخوردیم و یه قل دو قل و لیلی بازی میکردیم. عشقمون توپ پلاستیکی دو لایه و وسطی و عمو زنجبر باف بود.
یه نسل بیآزار و پر نوستالژی که گرگ میشدن و گله میبردن، بزک زنگوله پا میشدن و از دست گرگه در میرفتن کدو قلقل زن میشدن و قل میخوردن تو زندگیشون.
کی جز ما میتونست یه هفته برای گل شدن و نشدن ضربۀ سوبا صبر کنه؟ کی جز ما سر کوچه پاتوق میساخت برای قرارهای مخفیانه با بچه محلهاش؟ کی خورۀ کانون پرورشی و کتابخونهاش بود؟ کیا ساندیس خور بودن؟ کیا فیتیلهها و عروسک بستنیها و صبح جمعه با شما رو یادشونه؟
امروز روز ما هم هست، ماهایی که کودکیمون توی روزهای پر التهاب گذشت، ماهایی که تو بچگیهامون حسابی کیف کردیم و ساخته شدیم برای ماراتن سخت بزرگسالی.
روز کودک بر هممون مبارک. شمام اگر دوست داشتین، از نوستالژیهای بچگیهاتون بگین برامون.