نوستالژی

http://bayanbox.ir/view/7559401051956312354/photo-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0-%DB%B1%DB%B0-%DB%B0%DB%B7-%DB%B0%DB%B3-%DB%B2%DB%B6-%DB%B5%DB%B7.jpg
ماها هر چند سالمون هم که باشه، بچگی‌هامون جزو شیرین‌ترین سال‌های عمرمونه. سال‌هایی که خاطراتش قاب شده و چسبیده به قلبمون. یادتونه بچگی‌ها فوتبال بازی کردن تو کوچه؟ یادتونه روزهایی که دختر و پسر بودن بین‌مون فاصله ننداخته بود؟ دوچرخه سوای تو کوچه خاکی‌های شهر یادتونه؟
هنوزم گاهی به روزهای مدرسه برمی‌گردین؟ سر صف، صبحگاه، دعای فرجی که یه عمر غلط خوندیمش، شعار دادن‌ها، مشت‌های گره کرده، صدایی که ول می‌کردیم تو گلومون، ذوقی که برای مراسم‌ها داشتیم و به بهانه‌اش کلاسا تعطیل می‌شد. مسیر برگشت از مدرسه، صف کشیدن جلوی بستنی‌فروشیا، آلاسکا، کیم دوقلو، قیفی دو رنگ، یخمک و نوشمک‌هایی که از وسط نصف می‌شدن و با هر مکی که بهشون می‌زدیم، رفاقتامون تازه می‌شد.
بچه که بودیم هممون یه مخفی‌گاه برای خوراکی‌هامون داشتیم، یه جایی که دست خواهر و برادر و بچه‌های فامیل بهشون نرسه، ته‌اش هم جاشو فراموش می‌کردیم و مامان بود و صدای دادش و لونه مورچه‌ای که تو  اتاقمون کشف شده بود.
کیا بچگی‌ها یه اکیپ داشتن برای خاله بازی؟ دونگی خوراکی می‌خریدن و سر حوصله تقسیم‌شون می‌کردن؟ یادتونه مغز تخمه‌‌‌آفتابگردونا، پلوی خاله بازی‌هامون بود و پفک‌های مینو کباب برگای روش؟ چقدر با لواشک ته‌دیگ درست کرده باشیم خوبه؟
چقدر نقشه می‌کشیدیم دور از چشم بزرگترا شبا بریم بالا پشت بوم و ستاره‌ها رو دید بزنیم، چقدر ظهرای جمعه خودمون رو الکی به خواب زدیم که مادرهامون خوابشون بگیره و ما با بقیه بچه‌ها بریم پی آتیش سوزوندن. تلویزیون‌های چهارده اینچ سیاه و سفید توشیبا رو کیا یادشونه؟ همون وقتایی که دو تا کانال بیشتر نبود و ما بچه‌های طفل معصوم، مجبور بودیم کنار بزرگترا، بشینیم جنگجویان کوهستان و ارتش سری ببینیم.
ماها کارتونا رو هم سیاه و سفید دیدیم، هیچ وقت نفهیمدیم کوهستان آلپ چقدر سبزه، نفهمیدیم لباس دوقلوهای افسانه‌ای چه رنگیه، حتی رنگ پیرهن تیم سوباسا رو هم نتونستیم تشخیص بدیم.
خیلی گذشت تا از تلویزبون 14 اینچ برسیم به 21 اینچ رنگی و جهان تازه‌ای که جلومون شکل گرفت. ما نسل جلد کردن کتاب‌های مدرسه، نسل لیوان تاشو، نسل جامدادی فلزی، نسل تیله‌بازی، نسل میکرو و سگا، نسل پاک‌کن پلیکان و نسل آدامس خرسی بودیم.
نسلی که هیچی رو آسون به دست نیاورد، ولی راحت باخت. ماها جمعه‌ها، قصه‌های ظهر جمعه آقای رهگذر رو از رادیو گوش می‌دادیم، قورمه سبزی می‌خوردیم و یه قل دو قل و لی‌لی بازی می‌کردیم. عشق‌مون توپ پلاستیکی دو لایه و وسطی و عمو زنجبر باف بود.
یه نسل بی‌آزار و پر نوستالژی که گرگ می‌شدن و گله می‌بردن، بزک زنگوله پا می‌شدن و از دست گرگه در میرفتن کدو قل‌قل زن می‌‌شدن و قل می‌خوردن تو زندگی‌شون.
کی جز ما می‌تونست یه هفته برای گل شدن و نشدن ضربۀ سوبا صبر کنه؟ کی جز ما سر کوچه پاتوق می‌ساخت برای قرارهای مخفیانه با بچه محل‌هاش؟ کی خورۀ کانون پرورشی و کتاب‌خونه‌اش بود؟ کیا ساندیس خور بودن؟ کیا فیتیله‌ها و عروسک بستنی‌ها و صبح جمعه با شما رو یادشونه؟
امروز روز ما هم هست، ماهایی که کودکی‌مون توی روزهای پر التهاب گذشت، ماهایی که تو بچگی‌هامون حسابی کیف کردیم و ساخته شدیم برای ماراتن سخت بزرگسالی.


روز کودک بر هممون مبارک. شمام اگر دوست داشتین، از نوستالژی‌های بچگی‌هاتون بگین برامون.

۲۸ نظر ۳۲ موافق
Sahel ‌‌
۱۶ مهر ۱۴:۳۰

روز کودک مبارک 

چه بچگی قشنگی 

همیشه فک میکنم اگه یه روزی بخوام برگردم و مرور کنم چه نقطه ی جالبی هست که بتونم بهش دل خوش باشم

نمیدونم، شاید همه ی هم سنام همینجوری باشن... 

پاسخ :

به همه‌ی کودکان و همه‌ی اونهایی که هنوز کودک درونشون زنده است مبارک :)
متاسفانه روزگار برای همه ناملایماتی داره که باعث میشه از یادآوری و مرورش تلخ بشن و اره برای خیلی ها همینطوره با این وجود چون توی کودکی هنوز درگیر خیلی از ماجراهای بزرگ شدن نشده بودیم حس میکنیم بهتر و زیباتره :)
apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌
۱۶ مهر ۱۴:۴۱

مبارک باشه.

پاسخ :

به همه‌ی کودکان دنیا و تمام اونهایی که هنوز کودک درونشون زنده است مبارک باشه :)
apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌
۱۶ مهر ۱۵:۵۵

کودک درون همون دیوونه ی درونه که گه گاهی سراغت میاد؟! 

اگر نیست که پس برای من مبارک نیست (:

پاسخ :

اره همونه، مبارکش کنید بره دیگه :))
عاشق بارون... ⠀
۱۶ مهر ۱۶:۲۵

من مرور گذشته رو دوست ندارم. ولی پستتون از اول تا آخرش مرور چیزایی بود که با همش کم‌وبیش خاطره داشتم! من حتی خاطره‌ی فوتبال بازی و روپایی زدن هم دارم! :دی حتی شوت کردن توپ توی شیشه و خوردنش به قاب عکس و افتادن قاب عکس و شکستنش تو سر مرد کچل همسایه. -__-

یه بار هم با دخترعمه‌ام لی لی درست کردیم منتهی گچ و اینا نداشتیم برگ درخت انگور رو ریز ریز کردیم و با برگ درست کردیم!‌ :دی کلاً درخت انگور نقش زیادی در بچگی‌های ما داشت! توی دیگ زودپزهای خاله بازی هم جای غذا(یا تخمه و پفک!) برگ درخت و یه گل‌هایی که نمی‌دونم چی بود و تقریباً شبیه پنیرک بود می‌ریختیم. یه موجودی هم بود به اسم بارباپاپا که من با تمام لگوهام براش قصر درست می‌کردم!‌ :دی 

ولی من برعکس خیلی از آدما اصلاً دوست ندارم برگردم به دوران کودکی!‌ :))

پاسخ :

عه چرا؟
فکر کنم بیشتر از خودت بقیه با کارهات دوست نداشته باشن گذشته رو مرور کنن :دی
بیچاره همسایه :))
واقعا این همه خلاقیت قابل ستایشه :))
در گوشت بگم؟ منم دوست ندارم برگردم ولی بدم نمیاد گاهی چیزای جالبش رو مرور کنم چون خیالم راحته که قرار نیست برگردم :دی
کامیار ...
۱۶ مهر ۱۷:۴۳

تفنگ های آبپاش 

اگه اوناهم نبودم ظرف ریکا و شیشه شوی

سه چرخه های آهنی 

 

پاسخ :

مشخصه که یه کوچه از دست تفنگ آب‌پاشت اسایش نداشتن :))
دُردانه ‌‌
۱۶ مهر ۱۷:۵۲

دکه‌های تلفن عمومی که توش سکه می‌نداختیم و بعداً کارت تلفن، بلیت‌های اتوبوس واحد، کالابرگ (کوپن؟)، تله‌تکست، آتاری، ویدئو کلوب

و سریال اوشین و زورو و بعداً هم خط قرمز :))

پاسخ :

تل‌تکست رو من تا همین ۲ سال پیش هم میخوندم ولی‌ها :))
خط قرمز و کراش‌های متعدد دخترها روی اکیپ پسرها خصوصا :دی

+ لطفا پیام‌های خصوصیت رو چک کن شباهنگ عزیز، گویا دوست عزیزی باهات کار داشتن :))
(( Sepand ))
۱۶ مهر ۱۸:۲۴

مبارکه

پاسخ :

مرسی و همچنین :))
مهناز ...
۱۶ مهر ۱۹:۰۲

نوار کاست :)

ماشین حسابایی که شبیه موبایل بود :دی

 

شمارو نمی دونم ولی ما پفکو به شکل پودر شده می خوردیم :دی 

تازه بعضی‌ها هم پفکو با تف می چسبوندن به هم می خوردن😂

 

این وسیله سبز رنگ توی تصویر چیه؟

پاسخ :

ربط نوار کاست و خودکار رو میدونی؟ :))

ما هنوز هم میخوریم اخه :دی

:|

مداد تراش :)
سین دال
۱۶ مهر ۱۹:۲۲

یکی از دلایلی که هیچوقت تولد دوستم رو فراموش نمیکنم اینه که تو روز جهانی کودک به دنیا اومده :))

و همیشه هم کودک درونش زنده است :))

 

به بعضی از این نوستالژی ها سنم قد نمیده ولی با اکثرشون خاطره دارم و با یادآوری اش لبخند نشست رو لبم :))

 

 

 

@ مهناز

تراشه دیگه!

رو میز معلم و معاون معمولا از اینها بود

پاسخ :

:))
خدا حفظش کنه :)

آره، همیشه انگار میخواستن نوک مداده تیز باشه که تو چشم ما بکننش :دی
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۶ مهر ۲۱:۳۲

تله تکست خیلی خوب بودD: رنگی هم بود^_^ کلی پیامک و شعر و خبر و داستان از اونجا خونده بودم:-)) 

وسایل خاله بازی شامل قابلمه و بشقاب و لیوان‌های کوچیک پلاستیکی رو قبل بازی کردن یه دور می‌شستیم:-)

پاسخ :

اقا من تا ۲ سال پیش تله‌تکست میخوندم کی نوستالژی شد خب؟:))
اره، چقدر پیامک مناسبتی از تو تله‌تکست در اوردیم و برای بقیه فرستادیم، مجله‌ی آفتابگردون و باشگاه پرواز و هم‌اندیشان و ... ^_^

یه سبد اردویی هم داشتن مناسب پیک‌نیک وسط کوچه :دی
AliReza ‌‌
۱۶ مهر ۲۱:۴۲

یه دهه هشتادی هم استخدام کنید این نوستالژیا مال دهه شصت و هفتاده😑😅

 

#منع_خشونت_علیه_دهه_هشتاد😑🤦‍♂️

پاسخ :

ای بابا ، یعنی ما انقدر پیر شدیم که نوستالژی‌هامون با هم متفاوته ؟ :))

مهناز ...
۱۶ مهر ۲۱:۵۵

@ سین دال

جدی اونا تراشه؟! من ندیده بودم :/

لابد چشمم همیشه پی گچای رنگی بوده :دی

پاسخ :

:))
به معلم که نمی‌گفتی "خانم اجازه؟ امروز امتحان داریم" ؟:))
apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌
۱۶ مهر ۲۲:۲۸

چشم⁦^_^⁩

پاسخ :

چشمتون روشن :))
عاشق بارون... ⠀
۱۶ مهر ۲۲:۳۳

نه اتفاقاً بچه‌ای بودم که حتی دو سه سالم هم بود اذیت نمی‌کردم و همه می‌گفتن تو از اول عاقل بودی! :)))

اون اتفاق هم خیلی یهویی شد و اگه پنجره‌شون باز نبود و اون قاب عکس و آقاهه هم دقیقاً در اون مکان و زمان اونجا نبودن این اتفاق نمی‌افتاد! :))) اون دیگه نهایت اتفاقی بود که از جانب من افتاد در بچگی! :)

من نصف بچگیم به کاردستی درست کردن و نقاشی کشیدن و این‌جور کارا گذشته! ولی خب گفتم که مثلاً توش سابقه‌ی دوچرخه‌سواری و فوتبال و همچین اتفاقاتی هم بالاخره وجود داشته! :)))

پاسخ :

بعد ۲_۳ سالگی شکوفا شدی یعنی؟ :))
اما عجب نهایتی هم بوده واقعا :دی

از بچگی فرهیخته بودی شما :دی
عاشق بارون... ⠀
۱۶ مهر ۲۲:۳۴

@مهناز

تراش رومیزیه منم زردش رو داشتم! :)

پاسخ :

:)
دُردانه ‌‌
۱۶ مهر ۲۲:۴۰

من سال ۸۰ با تله‌تکست آشنا شدم. اینترنت که اومد اونم رفت کم‌کم.

 

+ یه ماه پیش طی پستی به همهٔ دوستام توضیح دادم که به‌دلایلی تا آبان و شاید آذر کامنت‌هامو به هیچ وجه چک نخواهم کرد. در حال حاضر شرایطشو ندارم. پیشاپیش عذرخواهی کرده بودم. مجدداً عذرخواهی می‌کنم. اگر کار خیلی مهم و فوری دارن و وبلاگ دارن اسمشونو بگین من براشون کامنت خصوصی بذارم و پیامشونو در پاسخ به کامنت من بگن.

+ براتون کامنت خصوصی می‌ذارم اسمشونو اونجا بگید.

پاسخ :

کیش رو یادم نیست ولی اینکه باشگاه پرواز و آفتابگردون و هم اندیشان رو میخوندم رو یادمه و بعدش هم حتی تا همین ۲_۳ سال پیش گاهی سر میزدم بهش :)

+بله وبلاگ دارن و گفتن که چک نمیکنید پیام ها رو ما اینجا اشاره کنیم که پیامشون رو ببینید :))
+ بله حتما ، ممنونم :)
سین دال
۱۶ مهر ۲۲:۴۵

واااااااای تلتکست! :)))

یه مدت هم تمام فکر و ذکرم بود بخش دخترونه از پسرونه (پروازی ها بود فکر کنم) جذاب تر باشه :دی

 

 

 

@ AliReza

خب منم دهه هشتادی ام :/

پاسخ :

:))
اره باشگاه پرواز، یه عده هم درگیریشون این بود که مسئول باشگاه خانمه یا اقا :))

شما زود پیر شدی گویا که به دهه‌ی هفتادی‌ها رسیدی و خاطرات مشترک داری باهاشون :دی
لادن --
۱۶ مهر ۲۳:۴۱

نخودچی توی قیف کاغذی، ساندویچ تخم مرغ آب پز که توی مدرسه می‌پختن، چهارشنبه سوری‌های شلوغ و یه عالمه بچه توی کوچه. دمپایی‌هایی که روشون عکس اون دختره توی کارتون پسر شجاع بود. کی بود؟ خانم کوچولو؟ خاله ریزه و قاشق سحرآمیز. جشن عروسی‌هایی که هنوز توی خونه‌ها برگزار میشد و یه عالمه بچه اجازه داشتن تا نیمه شب توی کوچه بازی کنن.

و از همه شیرین‌تر روز جهانی کودک و تلویزیون که تا شب کارتون پخش میشد. 

 

+ منم دوست ندارم برگردم بچگی ولی دوست دارم اون صفا و خوش قلبی دوستای قدیمم رو هنوز بین آدما ببینم.

پاسخ :

ساندویچ‌های مدرسه چرا اینقدر خوشمزه بودند واقعا؟ D:
نه تنها چهارشنبه‌سوری که خیلی روزهای شلوغی اون موقع‌ها داشتیم. 
عروسی‌هایی که ده تومنی‌ها و ۲۰ تومنی‌ها رو می‌ریختن روی عروس و ما شیرجه می‌زدیم واسه جمع کردنشون.

ما آدم‌های خوشبختی هستیم که لااقل دوران کودکی‌مون پر از صفا و صمیمیت و سادگی بود:-)
-- دژاوو --
۱۷ مهر ۰۰:۰۷

اون آدامسی که برچسب وکتور فانتزی داشت و ما به عنوان خالکوبی روی ساعد دست راست استفاده می‌کردیم و نهایتاً به محض رویت در منزل چنان کبود می‌شدیم که دیگه در منتهاالیه کوچه هم آفتابی نشیم؛ آدامس خرسی بود؟

پاسخ :

من چندین بار اون ادامس‌ها رو گذاشتم توی جیبم و اون برچسب ملقب به خالکوبی رو به خاطر گرمای جیب و خراب شدن برچسبش از دست دادم:-( ولی چه بسیار ذوق کردم سر اینکه ببینم شکلش چطوری میفته رو دستم:-)
جولیک ‌‌‌‌‌
۱۷ مهر ۰۰:۵۲

اون تلویزیونا که کمد بودن، در داشتن، روشون قلاب‌بافی می‌نداختیم و گلدون می‌ذاشتیم رو قلاب‌بافیه. :)))

پاسخ :

:-)))))
بعدش که از حالت کمد دراومدند باز هم اونقدری روی تلویزیون جا داشت که روش قلاب‌بافی بندازیم.
فکر کنم خونه ما جزو معدود خونه‌های باقی‌مونده‌ای هست که برای تلفن‌ هنوز رو تلفنی داریمD:
macho picho
۱۷ مهر ۰۴:۵۶

همه خاطرات رو خوندم . ولی ظاهرا کسی به جنگ اشاره نکرده . جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران . خودش خیلی خاطره داره . حمله هوایی - آژیر خطر - صدای انفجار - قلک هایی که از طرف مدرسه به دانش آموزها می دادند - کمک های غیر نقدی که از طرف خانواده ها به دانش اموز میدادن که ببرن مدرسه برای جبهه ها - فداکاری مادرها موقع حمله هوایی که بچه ها شونو می بردن به امن ترین قسمت خونه که اگه خونه رو زدن بچه اشون چیزیش نشه - ردیابی هواپیماهای عراقی توی آسمون - 

چیزی که واضح هست برام ، اون موقع ها آدما صاف و ساده تر و عادل تر بودن . الان بیشتر آدما دروغگو ، دنبال مال حروم ، زیر پا گذاشتن حق دیگران و ظالم شدن .

با این که جنگ بود ، اوضاع اقتصادی مردم مثل الان اینقدر خراب نبود .

خلاصه این که حاضرم برگردم به همون دوران زیر حمله هوایی عراق ، تا بخوام تو این اوضاع کنونی زندگی کنم !

پاسخ :

اینم از خاطرات دوستان دهه شصتی هست:-)
دل صافشون حالشون رو خوب می‌کرد قطعا:-)
غمی ‌‌‌
۱۷ مهر ۱۳:۴۰

برخلاف نوستالژیای شیک و تر و تمیز دوستان مال ما این‌طوری نبود. نوستالژی ما آستینای همیشه دماغی بود. ارتباط خاصی با آب و شست و شو برقرار نمی‌کردیم. نوستالژی ما چکمه پلاستیکی سوراخی بود که همیشه بیشتر از بیرون توش آب بود. نوستالژی ما گالشی بود که برامون می‌خریدند و ازش خرکیف می‌شدیم چون هرچقدر هم گلیش می‌کردیم با یه آب گرفتن تمیز می‌شد و کمتر کتک و دعوا داشت. نوستالژی ما کفش میخی بود که تا همه میخا و کف‌ش صاف نمی‌شد، عوضش نمی‌کردند. نوستالژی ما رختخواب خیس اول صبح بود که از ترس بلند نمی‌شدیم تا حد ممکن دعواها رو عقب بندازیم. نوستالژی ما فرو کردن هسته خرما توی دماغ‌مون و مسابقه برای پرتاب کردنش با فین کردنش بود (یه بارم توی دماغ یکی از دوستام موند بردنش دکتر درش آوردند). نوستالژی ما خر دمپایی بود که باید خر همدیگه می‌شدیم. نوستالژی ما قلعه زندان بود. نوستالژی ما کمربند بازی بود که همدیگه رو سیاه و کبود می‌کردیم. 

البته یه سری نوستالژیای مخصوص پسرا هم هست که ترجیح می‌دند بین خودشون بمونه و احتمالا همچین نوستالژیایی بین دخترا هم هست.

پاسخ :

ما جهت حفظ آبرو به این‌ها اشاره نکردیمD:
اینم اضافه کنم که زمستون‌ها می‌خواستیم بریم بیرون، بزرگترها شال‌گردن رو سفت و سخت دور سر و صورتمون می‌بستند که نمی‌تونستیم نفس بکشیم:/
مهناز ...
۱۷ مهر ۱۴:۱۱

ولی هر چی فکر کردم ما از این مدادتراشا نداشتیم!

 چون همیشه یکیمون پای سطل آشغال گوشه کلاس بودیم در حال تراشیدن مدادامون ://

 

خودکار بیکو دوست نداشتم همیشه ی خدا رنگ پریده بود ولی کارایی های دیگه ای داشت مثلا همینی که بهش اشاره کردین ؛) و پرتاب پوست پرتقال :))))


 پیک نوروزی رو یادتونه؟ :دی

یادتونه با سیب زمیتی مهر درست می کردیم؟! :)))

طرح سکه رو رو کاغذ کپی می کردیم؟! :)

نخ رو مینداختیم توی جوهر و میذاشتیم لای کاغذ و بعد می کشیدیمش و اثر هنری خلق می کردیم؟! :دی


بازی تاپ تاپ خمیرو یادتونه! تا آخر بازی مثل خمیر له و لورده می شدیم :دی


تاژه تو خاله بازی های ما بیسکویت خرد شده نقش پلو رو داشت، خورشتمونم نوشمک بود :)))))


@غمی

یادمه بچگی ها توی دماغ منم یه بار پاک کن گیر کرد خودمون با سنجاق درش آوردیم :دی

پاسخ :

از لذت‌های دانش‌آموزی همون تراش کردن مداد گوشه کلاس بود:-)
در حال حاضر اگه سیب‌زمینی ارزون بود من بازم ازش مهر می‌ساختم:/
ما برای این بازی تاپ تاپ خمیر یه شعر بی‌ سروتهی هم می‌خوندیم:-)))
و نگم که طالبی رو له و لورده می‌کردم می‌ریختم تو قابلمه کوچک اسباب‌بازی تا آش بپزم:/

منم یه بار تیله گیر کرده تو گوشم:|
رامین :)
۱۷ مهر ۱۴:۲۵

کسی اینارو یادش میاد؟

پاسخ :

من این مدلی رو یادم نمیاد. شاید دوستان یادشون باشه. یه چیز دیگه یادم افتاده که اسمش یادم نمیاد:/ فقط یادمه خوردنی بود نه نوشیدنی:-)
عاشق بارون... ⠀
۱۷ مهر ۱۴:۴۳

کسی هست اینو بازی کرده باشه؟

https://www.myabandonware.com/game/super-solvers-challenge-of-the-ancient-empires-113

پاسخ :

بازی‌های میکرو و سگا بخش بزرگی‌از خاطرات ما هستند:-)
جولیک ‌‌‌‌‌
۱۷ مهر ۲۱:۱۹

رامین من یادمه! خونه مامان بزرگم دیدم‌!

پاسخ :

قیافه‌ش به نظر خوشمزه میادD:
لادن --
۱۷ مهر ۲۱:۲۷

@رامین

آقا این شربت‌ها به مزه همه چیز شبیه بود جز میوه ولی ما انگشتمون رو لیس می‌زدیم توی پودر فرو می‌بردیم می‌خوردیم. خیلی خوب بود :)

 

اشاره به شالگردن شد. چرا یقه اسکی بافتنی تنمون می‌کردن؟؟؟ یقه‌ش تنگ بود، اصلا الانم که یادم افتاد گوش‌هام درد گرفت :| تازه دخترا مقنعه بافتنی هم داشتن. خیلی بد بود، سوزش زیر چونه تا چند ساعت بعد از خونه اومدن حس میشد. 

 

@ غمی

هر دوره‌ای غم و سختی خودش رو داره ولی خوبی بچگی این بود که با ساده‌ترین اتفاقات خوشحال می‌شدیم.

پاسخ :

فقط اون لحظه رد کردن سرمون از یقه تنگ یقه اسکی:-)))))

دلمون صاف و ساده و حالمون خوب بود:-)
فرشته ...
۱۸ مهر ۰۲:۳۱

@غمی

خوشکل‌های تر و تمیزش رو جدا کردیم و نوشتیم وگرنه تاریخ فراموش نمیکنه که تو کوچه‌هامون خاک ریخته بود، یا اینکه همسایه داشت ساخت و ساز میکرد و یه تپه شن و ماسه ریخته بود در حیاطش و ما می‌رفتیم خاک‌بازی، وقتی بر میگشتیم تا نصف روز دعوامون میکردن، تازه مادر ما دست بزن نداشت مادر‌های بقیه با لنگ دمپایی می‌افتاد به جونشون :|

ظهرهای تابستون که میشد مادر و پدرها مثل زندانبان‌ها مراقبمون بودن که مبادا بریم تو کوچه بازی کنیم، ما هم کشیک میدادیم ببینیم کی میخوابن که ما بتونیم در بریم، می‌خوابیدن و خر و پفشون اتاق رو بر میداشت اما همین که ما از سر جامون تکون میخوردیم به اذن الهی یهو بیدار میشدن و مچمون رو می‌گرفتن، بعدش هم که دیگه گفتن نداره :/

 

+ ما از بچگی سفت و محکم بار اومدیم -_-

پاسخ :

می‌گفتند وسط ظهر نرید توی حیاط و کوچه، خورشید مستقیم میزنه بهتون کله‌تون داغ می‌کنه:/ حالا کو گوش شنواD:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفان