مصاحبه با آووکادو

سلام به دوستان و همراهان عزیز بلاگردون :)

چالش جذاب و هیجان‌انگیز بلاگردون هم به پایان رسید؛ از همین‌جا از تک‌تک شما عزیزانی که لطف کردید و در چالش "کتاب‌چین" شرکت کردید کمال تشکر و قدردانی رو داریم :)

در ادامه‌ی مصاحبه‌های بلاگردونی‌مون رفتیم سراغ یکی از بلاگرهای نام‌آشنا که احتمالا همه‌ی شما با وبلاگشون آشنایید.

این شما و این هم مصاحبه‌ی ما با آووکادو از وبلاگ "اعترافات یک درخت".

ادامه مطلب ۱۷ نظر ۲۷ موافق

میهن‌بلاگ تعطیل می‌شود!

متاسفانه باخبر شدیم "میهن‌بلاگ" یکی از سرویس‌های وبلاگ، ۱۵ آذرماه خاموش خواهد شد. 

وبلاگ‌ها بخشی از زندگی ما هستند. پست‌هایی که نوشتیم، نظراتی که دریافت کردیم و نظراتی که برای دوستانمون نوشتیم. خاموش شدن بخشی از خاطرات واقعا ناراحت‌کننده است. 

اگر در میهن‌بلاگ وبلاگ دارین یا از دوستانتون کسی در میهن‌بلاگ وبلاگ داره، بهش اطلاع بدین تا از محتوای وبلاگشون پشتیبان بگیرند. 


لینک خبر

۱۹ نظر ۳۷ موافق

کتاب‌چین


سلام به دوستان، بلاگران و همراهان همیشگی بلاگردون:)

قبل از هر چیز لازم می‌بینیم که از همه‌ی شما دوستان عزیز و گرانقدری که این مدت با پیام‌های پر مهر و محبتتون بهمون انگیزه و انرژی دادید تشکر و قدردانی کنیم:)

امروز ۲۴ آبانه و طبق وعده‌ای که داده بودیم بعد از استراحتی کوتاه برگشتیم تا در یک روز بسیار جذاب و مهم که مناسبتی ویژه و دوست‌داشتنی برای اهالی وبلاگ و کتاب‌خوان‌هاست با یک چالش هیجان‌انگیز و انرژی مضاعف، دوباره فعالیتمون رو از سر بگیریم.

اغلب ما بلاگرها اهل کتابیم و بخشی از روزمون رو به مطالعه اختصاص میدیم، از بین جمعیت کتاب‌خوان کسایی که حوزهٔ مورد علاقه‌شون کتاب‌های داستانیه طبعا تعداد بیشتری رو به خودشون اختصاص می‌دن.

همون‌طور که می‌دونید هفته‌ی پیش رو، هفته‌ی کتاب و کتاب‌خوانیه؛ بلاگردون از این مناسبت ویژه وام می‌گیره و از شما دعوت می‌کنه در چالشی که این دوره براتون در نظر گرفته شرکت کنید.

ما این بار برای شما دو بخش در نظر گرفتیم که بنا بر سلیقه‌ی خودتون یکی رو انتخاب می‌کنید و برامون می‌نویسید:

توی بخش اول ازتون دعوت می‌کنیم چند تا از شخصیت‌های محبوب خودتون رو از کتاب‌های مختلف انتخاب کنید و با حضور اون شخصیت‌ها یک پست بنویسید. این پست می‌تونه در قالب داستان، روایت، خاطره و هر سبک و سیاق دیگه‌ای باشه.  می‌خوایم شخصیت‌های محبوب شما از دنیای ادبیات رو در قالب یک پست ببینیم و بخونیم.

و اما در بخش دوم کافیه از بین کتاب‌هایی که تا به حال خوندید چند تا رو انتخاب و جدا کنید و با کنار هم قرار دادن چند جمله یا چند بند از اون کتاب‌ها برامون یک متن بنویسید که مثل بخش اول می‌تونه داستانی، ادبی، طنز یا هر قالب دیگه‌ای که دوست دارید باشه:)


ما تا پنج آذرماه، مشتاقانه منتظر پست‌های جذاب شما برای چالش «کتاب‌چین» هستیم. به نظر ما اتفاق قشنگی رقم می‌خوره با این نوشته‌ها. فقط فراموش نکنید که بعد از انتشار پست، لینک‌ رو برامون بفرستید و طبق رسم دیرینه‌ی بلاگستان، هر شرکت‌کننده سه الی چهار نفر رو به چالش دعوت کنه تا در کنار هم از خلاقیت دوستان وبلاگ‌نویس، لذت بیشتری ببریم:)


 +با توجه به درخواست تعدادی از بلاگرها که تمایل داشتند در این چالش شرکت کنند اما به علت هم‌زمانی با امتحانات میان‌ترم فرصت و وقت کافی نداشتند، چالش کتاب‌چین تا دهم آذرماه تمدید شد:)


کتاب‌چین‌ها : 

سین دال _ آسمون ابری من_ کلام فضا _ My blue ingleside _ هیچشاید هیچ چیز _ دو کلمه حرف حساب _ منتظر اتفاقات  خوبخاطرات زندگی یک نویسنده _ خیالباف _ اخترک فضایی من _ زمزمه‌های تنهایی _ ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کرد _ روزهای زندگی من _ خانه‌ی موقتی _ جهانِ هیچ _ سفر نویسنده _ دردانه _ یادداشت‌های کلنگ همساده پسر _ Liberation _ دربست، بلوارالیزابت، سر فلسطین _  یک فنجان خاطره یک گاز شیرین از خیالنارخاتون _ به هر حال _ هواتو کردم _ من لی غیرک _ دامنِ گلدارِ اسپی _ سکوت من،صدای تو _ یه خونه‌ی گرد _ همراز _ کاغذ سفید _ بِلاویلیام _ زندگی با طعم لادن _ سحر نزدیک است _ آیه‌ای در آینه_ صخره‌نوردی بر پیکره زندگی _ روزمرگی‌های یک نیمچه روانشناس _ در مسیر ناکجا آباد 


۴۹ نظر ۴۸ موافق

می‌ریم و برمی‌گردیم


سلام به همراهان ِ بلاگردون
چهار ماهه که بدون ِ وقفه کنار شما بودیم، شب و روز و روز و شب با فکر به شماها و انگیزه‌ دادن به شماها براتون نوشتیم و نوشته‌هاتون رو خوندیم. گاهی از ما انتقاد کردین و گاهی تشکر، گاهی با هم خندیدیم و گاهی به ناچار پیام تسلیت خوندیم. امروز تیم ِ بلاگردون که تک‌تک اعضای اون از دل ِ همین وبلاگستان کنار هم جمع شدن از شما رخصت می‌خوان تا چند روزی رو بتونن استراحت کنن و دوباره برگردن.
این مرخصی قرار نیست طولانی بشه و ما ۲۴ آبان‌ماه دوباره برمی‌گردیم فقط یک مرخصی کوتاه برای استراحت و سر و سامون دادن به کارها و مطمئنیم که این اجازه رو بهمون می‌دین و منتظرمون می‌مونین تا برگردیم و دوباره با هم برای وبلاگستان بنویسیم.

۲۶ نظر ۵۳ موافق

بوی ماهی، بوی دریا

بلاگردون امروز به مناسبت تولد یک آبانی با پست ویژه اومده، کسی که قلمش مزه‌ی خرما میده و دلش بوی دریا ؛ بلاگری که برای خیلی از شماها نام آشناست. این پست به قلم تعدادی از بلاگرها نوشته شده، متولد عزیزمون خودش باید بخونه و تک‌تک تشخیص بده که هر متن نوشته کیه:)

گلاویژ جانم...
رفیقِ متولد قلبِ زرد پاییز ...
به دنیا آمدنت را که شادمانه با  قلب‌های‌مان عجین شده را به اندازه تمام برگ‌های زرد و نارنجی آذین بسته درختان تبریک می‌گویم.
دوستت دارم رفیق‌جان:)
من همانم که دید ولی دیده نشد‌ :))
هنوز هم می‌گم.. من هستم گلاویژ، من رو ببین.. من رو ببین :( ♡
امضا یک ولیعهد

○○○☆○○○

گِلاویژِ مهربون، از همون روزی که دو ساعت با یه بنده خدایی منتظر من موندید و حرف کم نیاوردید فهمیدم که تو یک وبلاگ‌نویس کار کشته‌ای، حقیقتا دوستی با تو برام خیلی خوشاینده. تولدت مبارک تو و من و اون صاحب کافه‌ای که فکر کنم دیگه هیچ‌وقت اون آدم سابق نشد.

○○○☆○○○

آه تسنیم کوچک، مهربون، دل گُنده، رفیقِ یه رنگ و بی پروا، صاحب کلکسیون اعظم گیف‌های جدید؛ چه خوب که چنین روزی دنیا اومدی نه نه شاید هم چنین شبی؟! نافت رو که صد در صد شب بریدن، خلاصه که دنیا اومدی تا بشی دوست قشنگِ ما. فرصت رو مغتنم شمرده و بخاطر علاقه‌مندتر کردنم برای خوندن کتابهای کودک‌ و‌ نوجوان ازت تشکر می‌کنم.

تولدت مبارک :)

○○○☆○○○

چند روزیست میان کلماتت غوطه‌ورم. مات و مبهوت به بازی واژه‌ها نگاه می‌کنم و به تو فکر می‌کنم، به قامت ظریف و نحیفت و به قلمی که داری رشک می‌برم. به جادوی میان تو، زن و مرد فکر می‌کنم، به این همه قصه‌ای که در اطرافت جریان دارد.
تو عجیب بوی دریا می‌دهی، شبیهی به دریا، به صبح‌های دل‌انگیزش به وقت طلوع و به شب‌های پر خروشش وقت غروب. مثل دریایی، گاه ملتهب و پر هیاهو و گاه خاموش و متفکر.
تو همانی که به شب‌ها جان دوباره بخشیده‌ای و زندگی در نبض تو گویی تند‌تر می‌زند.
بودنت مبارک‌مان باشد.

○○○☆○○○

ای تویی که خودتم مثل اسمت خاص و خواستنی هستی، ای گِلاویژ، زادروزت مبارکمون باشه :)

○○○☆○○○

خیلی وقت نیست که باهات آشنا شدم و به این خاطر هم‌صحبت شدن‌مون و شناخت‌مون از هم کمه. اما آشنایی با تو و و بلاگت از اون اتفاق‌های خوبی بود که بلاگردون باعثش شد:-)
توی همین مدت کم و طی چندتا مکالمه‌ و هم‌صحبتی هم باهات خندیدم. لحن صدات رو توی ویس‌ها دوست دارم و اعتراف می‌کنم توی ویس‌ها به نظر خیلی جدی میایD:
یه هدیه از طاقچه رو مدیونتم:) و با این حال دست خالی اومدم تولدت رو تبریک بگم با کلی آرزوی خوب و حال خوب. برسی به آرزوهای قشنگت:-)

○○○☆○○○

گلاویژ گیان 

له دایک بوونت پیروز

تمنت دریژ

○○○☆○○○

تسنیم جان!

درسته که هیچ‌وقت فرصت نشد با هم بریم اسکله و قدم بزنیم اما می‌تونم تصور کنم که نشستن روی سنگ‌ها، دیدن موج دریا و شنیدن صدای آب با تو، تو یه روز خنک پاییزی چقدر می‌تونه دل‌چسب باشه :)
خیلی فکر کردم که برای تولدت چه هدیه‌ای بهت بدم، آخرش به این نتیجه رسیدم که بهترین هدیه همون عضویت توی اکیپه :دی
نگاهت همیشه خیره به کنتور برق، لب‌هات همیشه خندون، دلت همیشه شاد و تولدت همیشه مبارک رفیق آبانی قشنگم :)

○○○☆○○○

ناخودآگاه با فکر کردن به تو، کلمهٔ «جنوبی» به ذهنم می‌آید؛ تو که تمام رنگ‌های جاری در کلامت، با آبی دریا و نور گرم خورشید و غوغای امواج درآمیخته.
حرفم را با اشاره به چهره‌ و لهجه‌ات اثبات می‌کنم؛ با روح صبور و پرتلاشت، یا با خون‌گرم و ماجراجو بودنت. تو همیشه داستان‌هایی برای تعریف کردن داری که گویی از خاک جوشیده‌اند. عجیب‌ این که تو این‌همه با آن آب و خاک عجینی.
درخشش تو در این دنیای گم‌شده در غبار و هیاهو، دلیلی است برای دوست داشتن دنیا.

○○○☆○○○


تسنیم عزیز،‌ می‌خواستم‌ یادداشتم را این‌طور شروع کنم که «بوی خرچنگ می‌دهی دختر!» اما فکر کردم که احتمالا چندان جمله‌ی درخشانی از آب در نمی‌آید، از طرفی هم اصرار داشتم که حتما خرچنگی جایی میان کلماتم باشد، چون می‌دانم که خرچنگ‌ها را دوست داری و آبی‌هایشان را بیشتر.
فکر می‌کنم تا همیشه تسنیم برای من همراه با نسیم شورمزه‌ی دریای جنوب باشد، و صدای موتور قایق‌ها و هیاهوی اسکله‌ای که تا به حال ندیده‌ام، و عطر آرامش‌بخش اسطوخودوس.
خداحافظ، و ممنون بابت آن‌همه ماهی.


۳۲ نظر ۳۰ موافق

قالب‌های آسمانم سری دوم

بلاگرهای عزیز، اگه تصمیم دارید دستی به سر و روی وبلاگتون بکشید و دنبال قالب می‌گردید، پس همراه باشید با ما در سری دوم قالب‌هایی که محمدرضا از وبلاگ "اسمانم" برای وبلاگ‌نویس‌ها طراحی کرده.

سری دوم قالبهای آسمانم:

 

شماره 31 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 32 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 33 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 34 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 35 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 36 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 37 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 38 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 39 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 40 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 41 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 42 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 43 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 44 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 45 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 46 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 47 : نسخه‌ی بدون جاواسکریپت

CSS - Html 

 

شماره 48 : نسخه کامل

CSS - Html 

از وبلاگ : آسمانم

 

(* برای تنظیم پیش‌نیازهای این دو قالب، حتما به اینجا سر بزنید*)

ب.ن: امروز ۳۰ مهر فرخنده زادروز آقای محمدعلی از وبلاگ محلّی هستD: ضمن تبریک به ایشون براشون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنیم:-)

۱۰ نظر ۲۴ موافق

دور دور با بلاگردون (۴)

دور دور با بلاگردون (۳)

در میدان بسیج، هلما منتظرمان است. بعد از سلام و خوش و بش، از برنامه‌ای که برایمان چیده می‌گوید. قرار است امروز مسیر تبریز تا کلیبر را نشانمان دهد و فردا ظهر، ناهار را مهمان مادرش باشیم. سوفی که پیداست از هلما خوشش آمده، با اشتیاق فراوان از این دعوت استقبال می‌کند. با هلما به شهر فرش‌های رنگارنگ مهربان و هریس می‌رویم. در ورودی شهر مهربان، دار فرش را می‌بینیم و سمفونی رنگ‌ها را در فرش مهربان به نظاره می‌نشینیم. جادهٔ کویری‌شان که شباهتی به آذربایجان سرسبز ندارد را طی می‌کنیم. به بازار کوچک و سرپوشیده مهربان سر می‌زنیم. از کارگاه‌های فرش‌بافی هریس دیدن می‌کنیم. از آب‌معدنی سوقالخان هریس می‌نوشیم و می‌رویم به مسجد سنگی تاریخی روستای اسنق که با بیش از هفتصد سال قدمت همچنان استوار و پابرجاست و در ده کیلومتری شهر مهربان قرار دارد. نرسیده به شهر اهر که اولین شهر منطقه ارسباران (نگین آذربایجان) است مهمان یکی از باغ‌دارهایشان می‌شویم و سیب های زرد و خوشمزه‌شان را امتحان می‌کنیم. بومی‌ها و روستایی‌های اطراف اهر، اسم شهر را مطلق برای اهر به کار می‌برند، چرا که اهر را دور تا دور روستاهای محروم و ییلاق‌های طایفه‌های حاج علیلو و چلبیانلو پُر کرده است و اهر برای آنها مایه برکت است به واسطه وجود امکانات و تهیه ارزاق لازم و حتی فروش پشم گوسفندها و لبنیات حیواناتشان. معتقدند از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌توان در آنجا پیدا کرد در داخل بازار سرپوشیده‌اش از طلاهای رنگارنگ تا نعل اسب و خوراکی و قیصی و انواع میوه‌ها را می‌توان پیدا کرد. دیدن مقبرهٔ شیخ شهاب در داخل شهر اهر می‌تواند پیشنهاد جالبی باشد با منظرهٔ جذاب ور‌ودی‌اش که بساط بلال و سیب‌زمینی زغالی‌فروشهاست. 

دیدن مذاهب متفاوت در یک منطقه نیز از جذابیت‌های آن است. احتمالا به همین دلیل، هلما ما را به روستایی به نام "شاملو" هدایت کرد. هرچند الان از روستا اسمش مانده که متعلق به طایفه شاملو از پیروان اهل گویان یا همان گوران‌هاست. طایفه‌ای که یکی از ارکان عمده قزلباش‌ها در عهد شاه اسماعیل بودند وگرنه مردمانشان مهاجرت کرده و اغلب ساکنان فعلی‌اش از آن طایفه نیستند. ییلاق قیرخ بولاخ (چهل چشمه) را سخت است در چند ساعت شناخت، زنان عشایر غیور لباس‌های زیبایی را که الهام گرفته از طبیعت است بر تن دارند و گوسفندان را می‌دوشند، گلیم می‌بافند و پشم گوسفندها را لحاف می‌کنند. مردانی که تنفگ به دست در صحرا و کوه و دشت سبز، حیوانات را به چرا می‌برند. زیبایی های ییلاق، زیره‌هایی که در دامنهٔ کوه می‌روید، کاکوتی و پونه و چشمه‌های جوشانش، هر مسافری را سر ذوق می‌آورد. 

وارد شهر بابک می‌شویم، شهری کوهستانی سبز و سرد. شاید شیرین‌ترین لهجه زبان آذری متعلق به اهالی کلیبر است؛ شهری توریستی که اسمش در یونسکو ثبت شده و بکرترین طبیعت را در خود جا داده. به قلعهٔ بابک صعود می‌کنیم، قلعه درسی زیبا و صدای پرندگانی که در خود جا داده لذت زندگی است به تمام معنا. میکدی و چشمه های جاری و چادرهایی که داخلشان به فراغت می‌نشینم. شهر کوچک کلیبر با داشتن چندین هتل از هتل شیک و بزرگ پارادایس، هتل بزرگ کلیبر، هتل بابک و مسافرخانه های کوچک نشانِ از مسافر و توریست‌پذیر بودن این شهر زیباست با زغال اخته و گردوهای خوشمزه‌اش و آش کلیبر خوش‌طعمی که شبیه آش میوه معروف است فقط کمی ترش‌تر. جاده کلیبر تا جانانلو را به عشق دیدن گوزن‌ها و آهوی کوهی طی می‌کنیم و از منظره زیبایش لذت می‌بریم، سد خداآفرین از خروجی جانانلو تا تونل جانانلو چشم‌اندازی جذاب برای هر مسافر است و چه زیباست خروجی تونل که پل‌های تاریخی و شکستهٔ خداآفرین را نمایان می‌سازد. صفر مرزی پلی که رابط ایران و آذربایجان بوده و حال جدا کنندهٔ ایران با خاکی که در دست ارمنستان است. هلما می‌گوید: «همچنان صدای توپ‌هایشان را می‌شنویم، آذربایجان و ارمنستان می‌زنند به تیپ و تار هم، صدایشان هم می‌رسد به گوش ما و گاه توپ‌هایشان در خاک و سرزمین و کنار خانه‌مان جا خوش می‌کند.» سوفی و پاتریک حیرت‌زده به هم نگاه می‌کنند. تمشک های کنار ارس را می‌خوریم. به ماهی هایی که در آب شناورند دست تکان می‌دهیم. ناهارمان دست‌پخت مادر هلماست. خورشت قیمه بامیه‌ایست که به گفته‌ی هلما بامیه‌اش را خودش کاشته و مرغ ترشی که محلی است و گشنیز و سبزی‌هایش کوهی. تابستان، خداآفرین خودکفا می‌شود. هرکس سبزیجات و میوه و فلفل و گوجه‌اش را در حیاط خانه‌اش می‌کارد. پنبه‌زارها و شالیزارها، زیبایی خداآفرین را دو چندان می‌کند. باغ‌های میوه و مزرعهٔ گیاهان دارویی‌اش. آش دوغ خوش‌رنگ و‌ بوی مادرها، لواشک های آلو و زردآلوهایشان. جنگل و عمارت آینالو.


ادامه دارد...

۷ نظر ۲۳ موافق

مصاحبه با جولیک

در چهارمین مصاحبه با وبلاگ‌نویسان، به سراغ جولیک از وبلاگ پروژه‌ی زنده ماندن رفتیم. در ادامه می‌تونید گفت‌وگوی جذاب ما با این بلاگر نام‌آشنا رو بخونید:)


ادامه مطلب ۱۸ نظر ۳۹ موافق

دور دور با بلاگردون (3)


دور دور با بلاگردون (2)
حسابی شب شده بود که وارد تبریز شدیم؛ خسته بودیم ولی شوق رسیدن به قلب آذربایجان وجودمان را لبریز کرده بود. تبریز را به لطف دوستی با حورا و نسرین و چند تن دیگر می‌شناختم ولی شناختن کجا و دیدن کجا. تبریز یکپارچه نور بود و روشنایی سایه انداخته بر درختان شاهگولی عطش دیدن این شهر کهنسال را بیشتر می‌کرد.
شاهگولی را قلب تبریز می‌نامند، به طوری که محال است کسی قدم در این شهر اساطیری بگذارد ولی به دیدن این تفرجگاه عظیم نرود.
شاهگولی به زبان ترکی یعنی دریاچه بزرگ و دلیل نام‌گذاری آن، دریاچه‌ای است که در وسط این تفرجگاه قرار دارد.
درختان سر به آسمان‌سای، بوته‌های گل، نوای مستانه پرندگان، دور تا دورمان را احاطه کرده‌اند. پاتریک و سوفی مشغول عکاسی بودند و من گوشه‌ای دنج برای خودم نشسته و غرق در شکوه این شهر بودم.
تبریز به باغ شهر معروف است. شهری با چشمه‌های جوشان که قدمت آن به دوران باستان باز می‌گردد. بعد از گشت و گذار مفصل در شاه‌گولی و شام دلچسب در هتل پارس، به سمت هتل راه می‌افتیم. فردا روز پرکاری در پیش داریم.
حوالی ظهر به سمت مرکز شهر راه می‌افتیم. مقصدمان مسجد کبود و موزۀ آذربایجان است.
مسجد کبود که به فیروزۀ جهان اسلام معروف است، یادگاری از قرن نهم هجری است، یک بار در زلزلۀ مهیب تبریز آسیب‌های جدی دیده و بعد‌ها بازسازی شده است. مقبرۀ شاه جهان و همسرش از جمله بخش‌های قابل توجه این مسجد است.
در کتاب توریست معروف فرانسوی از این محل، به مسجد آبی یاد شده است. دوستان مسافرمان، حیرت زده به کاشی‌کاری‌های مسجد نگاه می‌کنند و از گفته‌های راهنما تند و تند نت بر می‌دارند. پاتریک در دانشگاه بوستون زبانشناسی خوانده و مطالعات ادبی گسترده‌ای داشته و در همین تحقیقات دامنه‌دار تا حد زیادی به زبان فارسی اشراف پیدا کرده است. 
تبریز موزه‌های بسیاری دارد، موزۀ آذربایجان، موزۀ قاجار، موزۀ سنجش، موزۀ عصر آهن، موزۀ تاریخ طبیعی، موزۀ سنگی و ...اما زمان ما محدود است و هنوز شهرهای بسیاری باقی مانده‌اند که باید دوستان‌مان را بگردانم. موزۀ آذربایجان بعد از موزه ملی تهران، دومین موزه تاریخی ایران است. سه سالن بزرگ دارد و در آن بیش از 23 هزار اثر موجود است. 
عکاسی در موزه ممنوع است و پاتریک و سوفی وقت بیشتری برای دیدن و ثبت دیده‌ها در ذهن‌شان دارند. 
پیش خودم حساب کرده‌ام که مهمانان‌مان را برای ناهار به کافه‌ای در دل بازار تبریز ببرم. کافه اسرافیل بین اهالی بازار معروف است. پاتریک توی گوگل اطلاعات بازار تبریز را برای سوفی می‌خواند و هر دو مدام حیرت زده به هم نگاه می‌کنند. انگار باورشان نمی‌شود در مقابل بزرگترین بازار سرپوشیدۀ جهان ایستاده‌اند. پاتریک و سوفی حالا در شمار خیل کثیری از توریست‌هایی قرار گرفته‌اند که از بازار تبریز نوشته‌اند. مارکوپولو، ابن‌بطوطه، یاقوت حموی و .....
اینجا جهان دیگری است، تیمچه‌ها، سراها، گذرها و هر کدام قصه‌ای در دل خود پنهان کرده‌اند، یادگاری از دل تاریخ. بوی ادویه در مشام‌مان پیچیده، صدای آواز خوانی مغازه‌دارها، نبض زندگی در رگ و پی این بازار است. در پیچ در پیچ  این بازار کافه اسرافیل را یافته و خستگی‌مان را روی تخت‌های کافه هوار می‌کنیم. بوی دیزی و کوفته‌های خوش آب و رنگ تبریزی کافه را آکنده است. 
آنقدر راه رفته‌ایم که پاهایم رمقی ندارند، اما پاتریک و سوفی انگار خستگی نمی‌شناسند، از بازار یک راست به سمت راسته‌کوچه رهسپار می‌شویم، به سمت خانه‌ای که در بطن انقلاب مشروطه، مامن مشروطه‌چی‌ها بوده است. خانۀ مهدی کوزه‌کنانی از تجار معروف تبریز، حالا خانۀ مشروطه نامیده می‌شود. خانه‌ای برآمده از دل تاریخ. پر شکوه و پر رمز و راز. تِلی را می‌بینیم ایستاده بر قامت دیوار، یادآور دلیر زنان آذربایجان، سوفی در عکس تلی غرق شده است، گویی باور ندارد زنی در آن برهه از تاریخ اسلحه به دست گرفته و دوشادوش مردان شهرش برای آزادی جنگیده باشد. گویی باور ندارد اینجا تبریز است و شجاعت در سرشت زنان و مردانش نوشته شده است. شام را در مغازه‌های سنگی شهناز می‌خوریم، شب‌های تبریز زیبا و آرام است. جای دیدنی بسیاری در انتظارمان است اما دریغ که بدون دیدن‌شان تبریز را ترک می‌کنیم. فردا باید در ارسباران چشم بگشاییم و ریه‌هایمان را از اکسیژن پر کنیم.
ادامه دارد ...

ب ن: چالش قاب دلخواه من رو یادتونه؟ متاسفانه باخبر شدیم که کودک یک ساله‌ای که یکی از دوستان از چهره‌اش به عنوان قاب دلخواه یاد کرده بود، الان ناخوش‌احواله، لطفا برای سلامتی‌اش دعا کنید.
۷ نظر ۲۶ موافق

نوستالژی

http://bayanbox.ir/view/7559401051956312354/photo-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0-%DB%B1%DB%B0-%DB%B0%DB%B7-%DB%B0%DB%B3-%DB%B2%DB%B6-%DB%B5%DB%B7.jpg
ماها هر چند سالمون هم که باشه، بچگی‌هامون جزو شیرین‌ترین سال‌های عمرمونه. سال‌هایی که خاطراتش قاب شده و چسبیده به قلبمون. یادتونه بچگی‌ها فوتبال بازی کردن تو کوچه؟ یادتونه روزهایی که دختر و پسر بودن بین‌مون فاصله ننداخته بود؟ دوچرخه سوای تو کوچه خاکی‌های شهر یادتونه؟
هنوزم گاهی به روزهای مدرسه برمی‌گردین؟ سر صف، صبحگاه، دعای فرجی که یه عمر غلط خوندیمش، شعار دادن‌ها، مشت‌های گره کرده، صدایی که ول می‌کردیم تو گلومون، ذوقی که برای مراسم‌ها داشتیم و به بهانه‌اش کلاسا تعطیل می‌شد. مسیر برگشت از مدرسه، صف کشیدن جلوی بستنی‌فروشیا، آلاسکا، کیم دوقلو، قیفی دو رنگ، یخمک و نوشمک‌هایی که از وسط نصف می‌شدن و با هر مکی که بهشون می‌زدیم، رفاقتامون تازه می‌شد.
بچه که بودیم هممون یه مخفی‌گاه برای خوراکی‌هامون داشتیم، یه جایی که دست خواهر و برادر و بچه‌های فامیل بهشون نرسه، ته‌اش هم جاشو فراموش می‌کردیم و مامان بود و صدای دادش و لونه مورچه‌ای که تو  اتاقمون کشف شده بود.
کیا بچگی‌ها یه اکیپ داشتن برای خاله بازی؟ دونگی خوراکی می‌خریدن و سر حوصله تقسیم‌شون می‌کردن؟ یادتونه مغز تخمه‌‌‌آفتابگردونا، پلوی خاله بازی‌هامون بود و پفک‌های مینو کباب برگای روش؟ چقدر با لواشک ته‌دیگ درست کرده باشیم خوبه؟
چقدر نقشه می‌کشیدیم دور از چشم بزرگترا شبا بریم بالا پشت بوم و ستاره‌ها رو دید بزنیم، چقدر ظهرای جمعه خودمون رو الکی به خواب زدیم که مادرهامون خوابشون بگیره و ما با بقیه بچه‌ها بریم پی آتیش سوزوندن. تلویزیون‌های چهارده اینچ سیاه و سفید توشیبا رو کیا یادشونه؟ همون وقتایی که دو تا کانال بیشتر نبود و ما بچه‌های طفل معصوم، مجبور بودیم کنار بزرگترا، بشینیم جنگجویان کوهستان و ارتش سری ببینیم.
ماها کارتونا رو هم سیاه و سفید دیدیم، هیچ وقت نفهیمدیم کوهستان آلپ چقدر سبزه، نفهمیدیم لباس دوقلوهای افسانه‌ای چه رنگیه، حتی رنگ پیرهن تیم سوباسا رو هم نتونستیم تشخیص بدیم.
خیلی گذشت تا از تلویزبون 14 اینچ برسیم به 21 اینچ رنگی و جهان تازه‌ای که جلومون شکل گرفت. ما نسل جلد کردن کتاب‌های مدرسه، نسل لیوان تاشو، نسل جامدادی فلزی، نسل تیله‌بازی، نسل میکرو و سگا، نسل پاک‌کن پلیکان و نسل آدامس خرسی بودیم.
نسلی که هیچی رو آسون به دست نیاورد، ولی راحت باخت. ماها جمعه‌ها، قصه‌های ظهر جمعه آقای رهگذر رو از رادیو گوش می‌دادیم، قورمه سبزی می‌خوردیم و یه قل دو قل و لی‌لی بازی می‌کردیم. عشق‌مون توپ پلاستیکی دو لایه و وسطی و عمو زنجبر باف بود.
یه نسل بی‌آزار و پر نوستالژی که گرگ می‌شدن و گله می‌بردن، بزک زنگوله پا می‌شدن و از دست گرگه در میرفتن کدو قل‌قل زن می‌‌شدن و قل می‌خوردن تو زندگی‌شون.
کی جز ما می‌تونست یه هفته برای گل شدن و نشدن ضربۀ سوبا صبر کنه؟ کی جز ما سر کوچه پاتوق می‌ساخت برای قرارهای مخفیانه با بچه محل‌هاش؟ کی خورۀ کانون پرورشی و کتاب‌خونه‌اش بود؟ کیا ساندیس خور بودن؟ کیا فیتیله‌ها و عروسک بستنی‌ها و صبح جمعه با شما رو یادشونه؟
امروز روز ما هم هست، ماهایی که کودکی‌مون توی روزهای پر التهاب گذشت، ماهایی که تو بچگی‌هامون حسابی کیف کردیم و ساخته شدیم برای ماراتن سخت بزرگسالی.


روز کودک بر هممون مبارک. شمام اگر دوست داشتین، از نوستالژی‌های بچگی‌هاتون بگین برامون.

۲۸ نظر ۳۲ موافق
طراح قالب : عرفان