مصاحبه با آووکادو

سلام به دوستان و همراهان عزیز بلاگردون :)

چالش جذاب و هیجان‌انگیز بلاگردون هم به پایان رسید؛ از همین‌جا از تک‌تک شما عزیزانی که لطف کردید و در چالش "کتاب‌چین" شرکت کردید کمال تشکر و قدردانی رو داریم :)

در ادامه‌ی مصاحبه‌های بلاگردونی‌مون رفتیم سراغ یکی از بلاگرهای نام‌آشنا که احتمالا همه‌ی شما با وبلاگشون آشنایید.

این شما و این هم مصاحبه‌ی ما با آووکادو از وبلاگ "اعترافات یک درخت".

ادامه مطلب ۱۷ نظر ۲۷ موافق

می‌ریم و برمی‌گردیم


سلام به همراهان ِ بلاگردون
چهار ماهه که بدون ِ وقفه کنار شما بودیم، شب و روز و روز و شب با فکر به شماها و انگیزه‌ دادن به شماها براتون نوشتیم و نوشته‌هاتون رو خوندیم. گاهی از ما انتقاد کردین و گاهی تشکر، گاهی با هم خندیدیم و گاهی به ناچار پیام تسلیت خوندیم. امروز تیم ِ بلاگردون که تک‌تک اعضای اون از دل ِ همین وبلاگستان کنار هم جمع شدن از شما رخصت می‌خوان تا چند روزی رو بتونن استراحت کنن و دوباره برگردن.
این مرخصی قرار نیست طولانی بشه و ما ۲۴ آبان‌ماه دوباره برمی‌گردیم فقط یک مرخصی کوتاه برای استراحت و سر و سامون دادن به کارها و مطمئنیم که این اجازه رو بهمون می‌دین و منتظرمون می‌مونین تا برگردیم و دوباره با هم برای وبلاگستان بنویسیم.

۲۶ نظر ۵۳ موافق

بوی ماهی، بوی دریا

بلاگردون امروز به مناسبت تولد یک آبانی با پست ویژه اومده، کسی که قلمش مزه‌ی خرما میده و دلش بوی دریا ؛ بلاگری که برای خیلی از شماها نام آشناست. این پست به قلم تعدادی از بلاگرها نوشته شده، متولد عزیزمون خودش باید بخونه و تک‌تک تشخیص بده که هر متن نوشته کیه:)

گلاویژ جانم...
رفیقِ متولد قلبِ زرد پاییز ...
به دنیا آمدنت را که شادمانه با  قلب‌های‌مان عجین شده را به اندازه تمام برگ‌های زرد و نارنجی آذین بسته درختان تبریک می‌گویم.
دوستت دارم رفیق‌جان:)
من همانم که دید ولی دیده نشد‌ :))
هنوز هم می‌گم.. من هستم گلاویژ، من رو ببین.. من رو ببین :( ♡
امضا یک ولیعهد

○○○☆○○○

گِلاویژِ مهربون، از همون روزی که دو ساعت با یه بنده خدایی منتظر من موندید و حرف کم نیاوردید فهمیدم که تو یک وبلاگ‌نویس کار کشته‌ای، حقیقتا دوستی با تو برام خیلی خوشاینده. تولدت مبارک تو و من و اون صاحب کافه‌ای که فکر کنم دیگه هیچ‌وقت اون آدم سابق نشد.

○○○☆○○○

آه تسنیم کوچک، مهربون، دل گُنده، رفیقِ یه رنگ و بی پروا، صاحب کلکسیون اعظم گیف‌های جدید؛ چه خوب که چنین روزی دنیا اومدی نه نه شاید هم چنین شبی؟! نافت رو که صد در صد شب بریدن، خلاصه که دنیا اومدی تا بشی دوست قشنگِ ما. فرصت رو مغتنم شمرده و بخاطر علاقه‌مندتر کردنم برای خوندن کتابهای کودک‌ و‌ نوجوان ازت تشکر می‌کنم.

تولدت مبارک :)

○○○☆○○○

چند روزیست میان کلماتت غوطه‌ورم. مات و مبهوت به بازی واژه‌ها نگاه می‌کنم و به تو فکر می‌کنم، به قامت ظریف و نحیفت و به قلمی که داری رشک می‌برم. به جادوی میان تو، زن و مرد فکر می‌کنم، به این همه قصه‌ای که در اطرافت جریان دارد.
تو عجیب بوی دریا می‌دهی، شبیهی به دریا، به صبح‌های دل‌انگیزش به وقت طلوع و به شب‌های پر خروشش وقت غروب. مثل دریایی، گاه ملتهب و پر هیاهو و گاه خاموش و متفکر.
تو همانی که به شب‌ها جان دوباره بخشیده‌ای و زندگی در نبض تو گویی تند‌تر می‌زند.
بودنت مبارک‌مان باشد.

○○○☆○○○

ای تویی که خودتم مثل اسمت خاص و خواستنی هستی، ای گِلاویژ، زادروزت مبارکمون باشه :)

○○○☆○○○

خیلی وقت نیست که باهات آشنا شدم و به این خاطر هم‌صحبت شدن‌مون و شناخت‌مون از هم کمه. اما آشنایی با تو و و بلاگت از اون اتفاق‌های خوبی بود که بلاگردون باعثش شد:-)
توی همین مدت کم و طی چندتا مکالمه‌ و هم‌صحبتی هم باهات خندیدم. لحن صدات رو توی ویس‌ها دوست دارم و اعتراف می‌کنم توی ویس‌ها به نظر خیلی جدی میایD:
یه هدیه از طاقچه رو مدیونتم:) و با این حال دست خالی اومدم تولدت رو تبریک بگم با کلی آرزوی خوب و حال خوب. برسی به آرزوهای قشنگت:-)

○○○☆○○○

گلاویژ گیان 

له دایک بوونت پیروز

تمنت دریژ

○○○☆○○○

تسنیم جان!

درسته که هیچ‌وقت فرصت نشد با هم بریم اسکله و قدم بزنیم اما می‌تونم تصور کنم که نشستن روی سنگ‌ها، دیدن موج دریا و شنیدن صدای آب با تو، تو یه روز خنک پاییزی چقدر می‌تونه دل‌چسب باشه :)
خیلی فکر کردم که برای تولدت چه هدیه‌ای بهت بدم، آخرش به این نتیجه رسیدم که بهترین هدیه همون عضویت توی اکیپه :دی
نگاهت همیشه خیره به کنتور برق، لب‌هات همیشه خندون، دلت همیشه شاد و تولدت همیشه مبارک رفیق آبانی قشنگم :)

○○○☆○○○

ناخودآگاه با فکر کردن به تو، کلمهٔ «جنوبی» به ذهنم می‌آید؛ تو که تمام رنگ‌های جاری در کلامت، با آبی دریا و نور گرم خورشید و غوغای امواج درآمیخته.
حرفم را با اشاره به چهره‌ و لهجه‌ات اثبات می‌کنم؛ با روح صبور و پرتلاشت، یا با خون‌گرم و ماجراجو بودنت. تو همیشه داستان‌هایی برای تعریف کردن داری که گویی از خاک جوشیده‌اند. عجیب‌ این که تو این‌همه با آن آب و خاک عجینی.
درخشش تو در این دنیای گم‌شده در غبار و هیاهو، دلیلی است برای دوست داشتن دنیا.

○○○☆○○○


تسنیم عزیز،‌ می‌خواستم‌ یادداشتم را این‌طور شروع کنم که «بوی خرچنگ می‌دهی دختر!» اما فکر کردم که احتمالا چندان جمله‌ی درخشانی از آب در نمی‌آید، از طرفی هم اصرار داشتم که حتما خرچنگی جایی میان کلماتم باشد، چون می‌دانم که خرچنگ‌ها را دوست داری و آبی‌هایشان را بیشتر.
فکر می‌کنم تا همیشه تسنیم برای من همراه با نسیم شورمزه‌ی دریای جنوب باشد، و صدای موتور قایق‌ها و هیاهوی اسکله‌ای که تا به حال ندیده‌ام، و عطر آرامش‌بخش اسطوخودوس.
خداحافظ، و ممنون بابت آن‌همه ماهی.


۳۲ نظر ۳۰ موافق

قالب‌های آسمانم سری دوم

بلاگرهای عزیز، اگه تصمیم دارید دستی به سر و روی وبلاگتون بکشید و دنبال قالب می‌گردید، پس همراه باشید با ما در سری دوم قالب‌هایی که محمدرضا از وبلاگ "اسمانم" برای وبلاگ‌نویس‌ها طراحی کرده.

سری دوم قالبهای آسمانم:

 

شماره 31 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 32 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 33 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 34 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 35 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 36 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 37 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 38 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 39 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 40 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 41 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 42 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 43 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 44 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 45 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 46 : 

CSS - Html - پیش نمایش زنده

از وبلاگ : آسمانم


 

شماره 47 : نسخه‌ی بدون جاواسکریپت

CSS - Html 

 

شماره 48 : نسخه کامل

CSS - Html 

از وبلاگ : آسمانم

 

(* برای تنظیم پیش‌نیازهای این دو قالب، حتما به اینجا سر بزنید*)

ب.ن: امروز ۳۰ مهر فرخنده زادروز آقای محمدعلی از وبلاگ محلّی هستD: ضمن تبریک به ایشون براشون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنیم:-)

۱۰ نظر ۲۴ موافق

دور دور با بلاگردون (۴)

دور دور با بلاگردون (۳)

در میدان بسیج، هلما منتظرمان است. بعد از سلام و خوش و بش، از برنامه‌ای که برایمان چیده می‌گوید. قرار است امروز مسیر تبریز تا کلیبر را نشانمان دهد و فردا ظهر، ناهار را مهمان مادرش باشیم. سوفی که پیداست از هلما خوشش آمده، با اشتیاق فراوان از این دعوت استقبال می‌کند. با هلما به شهر فرش‌های رنگارنگ مهربان و هریس می‌رویم. در ورودی شهر مهربان، دار فرش را می‌بینیم و سمفونی رنگ‌ها را در فرش مهربان به نظاره می‌نشینیم. جادهٔ کویری‌شان که شباهتی به آذربایجان سرسبز ندارد را طی می‌کنیم. به بازار کوچک و سرپوشیده مهربان سر می‌زنیم. از کارگاه‌های فرش‌بافی هریس دیدن می‌کنیم. از آب‌معدنی سوقالخان هریس می‌نوشیم و می‌رویم به مسجد سنگی تاریخی روستای اسنق که با بیش از هفتصد سال قدمت همچنان استوار و پابرجاست و در ده کیلومتری شهر مهربان قرار دارد. نرسیده به شهر اهر که اولین شهر منطقه ارسباران (نگین آذربایجان) است مهمان یکی از باغ‌دارهایشان می‌شویم و سیب های زرد و خوشمزه‌شان را امتحان می‌کنیم. بومی‌ها و روستایی‌های اطراف اهر، اسم شهر را مطلق برای اهر به کار می‌برند، چرا که اهر را دور تا دور روستاهای محروم و ییلاق‌های طایفه‌های حاج علیلو و چلبیانلو پُر کرده است و اهر برای آنها مایه برکت است به واسطه وجود امکانات و تهیه ارزاق لازم و حتی فروش پشم گوسفندها و لبنیات حیواناتشان. معتقدند از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌توان در آنجا پیدا کرد در داخل بازار سرپوشیده‌اش از طلاهای رنگارنگ تا نعل اسب و خوراکی و قیصی و انواع میوه‌ها را می‌توان پیدا کرد. دیدن مقبرهٔ شیخ شهاب در داخل شهر اهر می‌تواند پیشنهاد جالبی باشد با منظرهٔ جذاب ور‌ودی‌اش که بساط بلال و سیب‌زمینی زغالی‌فروشهاست. 

دیدن مذاهب متفاوت در یک منطقه نیز از جذابیت‌های آن است. احتمالا به همین دلیل، هلما ما را به روستایی به نام "شاملو" هدایت کرد. هرچند الان از روستا اسمش مانده که متعلق به طایفه شاملو از پیروان اهل گویان یا همان گوران‌هاست. طایفه‌ای که یکی از ارکان عمده قزلباش‌ها در عهد شاه اسماعیل بودند وگرنه مردمانشان مهاجرت کرده و اغلب ساکنان فعلی‌اش از آن طایفه نیستند. ییلاق قیرخ بولاخ (چهل چشمه) را سخت است در چند ساعت شناخت، زنان عشایر غیور لباس‌های زیبایی را که الهام گرفته از طبیعت است بر تن دارند و گوسفندان را می‌دوشند، گلیم می‌بافند و پشم گوسفندها را لحاف می‌کنند. مردانی که تنفگ به دست در صحرا و کوه و دشت سبز، حیوانات را به چرا می‌برند. زیبایی های ییلاق، زیره‌هایی که در دامنهٔ کوه می‌روید، کاکوتی و پونه و چشمه‌های جوشانش، هر مسافری را سر ذوق می‌آورد. 

وارد شهر بابک می‌شویم، شهری کوهستانی سبز و سرد. شاید شیرین‌ترین لهجه زبان آذری متعلق به اهالی کلیبر است؛ شهری توریستی که اسمش در یونسکو ثبت شده و بکرترین طبیعت را در خود جا داده. به قلعهٔ بابک صعود می‌کنیم، قلعه درسی زیبا و صدای پرندگانی که در خود جا داده لذت زندگی است به تمام معنا. میکدی و چشمه های جاری و چادرهایی که داخلشان به فراغت می‌نشینم. شهر کوچک کلیبر با داشتن چندین هتل از هتل شیک و بزرگ پارادایس، هتل بزرگ کلیبر، هتل بابک و مسافرخانه های کوچک نشانِ از مسافر و توریست‌پذیر بودن این شهر زیباست با زغال اخته و گردوهای خوشمزه‌اش و آش کلیبر خوش‌طعمی که شبیه آش میوه معروف است فقط کمی ترش‌تر. جاده کلیبر تا جانانلو را به عشق دیدن گوزن‌ها و آهوی کوهی طی می‌کنیم و از منظره زیبایش لذت می‌بریم، سد خداآفرین از خروجی جانانلو تا تونل جانانلو چشم‌اندازی جذاب برای هر مسافر است و چه زیباست خروجی تونل که پل‌های تاریخی و شکستهٔ خداآفرین را نمایان می‌سازد. صفر مرزی پلی که رابط ایران و آذربایجان بوده و حال جدا کنندهٔ ایران با خاکی که در دست ارمنستان است. هلما می‌گوید: «همچنان صدای توپ‌هایشان را می‌شنویم، آذربایجان و ارمنستان می‌زنند به تیپ و تار هم، صدایشان هم می‌رسد به گوش ما و گاه توپ‌هایشان در خاک و سرزمین و کنار خانه‌مان جا خوش می‌کند.» سوفی و پاتریک حیرت‌زده به هم نگاه می‌کنند. تمشک های کنار ارس را می‌خوریم. به ماهی هایی که در آب شناورند دست تکان می‌دهیم. ناهارمان دست‌پخت مادر هلماست. خورشت قیمه بامیه‌ایست که به گفته‌ی هلما بامیه‌اش را خودش کاشته و مرغ ترشی که محلی است و گشنیز و سبزی‌هایش کوهی. تابستان، خداآفرین خودکفا می‌شود. هرکس سبزیجات و میوه و فلفل و گوجه‌اش را در حیاط خانه‌اش می‌کارد. پنبه‌زارها و شالیزارها، زیبایی خداآفرین را دو چندان می‌کند. باغ‌های میوه و مزرعهٔ گیاهان دارویی‌اش. آش دوغ خوش‌رنگ و‌ بوی مادرها، لواشک های آلو و زردآلوهایشان. جنگل و عمارت آینالو.


ادامه دارد...

۷ نظر ۲۳ موافق

نوستالژی

http://bayanbox.ir/view/7559401051956312354/photo-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0-%DB%B1%DB%B0-%DB%B0%DB%B7-%DB%B0%DB%B3-%DB%B2%DB%B6-%DB%B5%DB%B7.jpg
ماها هر چند سالمون هم که باشه، بچگی‌هامون جزو شیرین‌ترین سال‌های عمرمونه. سال‌هایی که خاطراتش قاب شده و چسبیده به قلبمون. یادتونه بچگی‌ها فوتبال بازی کردن تو کوچه؟ یادتونه روزهایی که دختر و پسر بودن بین‌مون فاصله ننداخته بود؟ دوچرخه سوای تو کوچه خاکی‌های شهر یادتونه؟
هنوزم گاهی به روزهای مدرسه برمی‌گردین؟ سر صف، صبحگاه، دعای فرجی که یه عمر غلط خوندیمش، شعار دادن‌ها، مشت‌های گره کرده، صدایی که ول می‌کردیم تو گلومون، ذوقی که برای مراسم‌ها داشتیم و به بهانه‌اش کلاسا تعطیل می‌شد. مسیر برگشت از مدرسه، صف کشیدن جلوی بستنی‌فروشیا، آلاسکا، کیم دوقلو، قیفی دو رنگ، یخمک و نوشمک‌هایی که از وسط نصف می‌شدن و با هر مکی که بهشون می‌زدیم، رفاقتامون تازه می‌شد.
بچه که بودیم هممون یه مخفی‌گاه برای خوراکی‌هامون داشتیم، یه جایی که دست خواهر و برادر و بچه‌های فامیل بهشون نرسه، ته‌اش هم جاشو فراموش می‌کردیم و مامان بود و صدای دادش و لونه مورچه‌ای که تو  اتاقمون کشف شده بود.
کیا بچگی‌ها یه اکیپ داشتن برای خاله بازی؟ دونگی خوراکی می‌خریدن و سر حوصله تقسیم‌شون می‌کردن؟ یادتونه مغز تخمه‌‌‌آفتابگردونا، پلوی خاله بازی‌هامون بود و پفک‌های مینو کباب برگای روش؟ چقدر با لواشک ته‌دیگ درست کرده باشیم خوبه؟
چقدر نقشه می‌کشیدیم دور از چشم بزرگترا شبا بریم بالا پشت بوم و ستاره‌ها رو دید بزنیم، چقدر ظهرای جمعه خودمون رو الکی به خواب زدیم که مادرهامون خوابشون بگیره و ما با بقیه بچه‌ها بریم پی آتیش سوزوندن. تلویزیون‌های چهارده اینچ سیاه و سفید توشیبا رو کیا یادشونه؟ همون وقتایی که دو تا کانال بیشتر نبود و ما بچه‌های طفل معصوم، مجبور بودیم کنار بزرگترا، بشینیم جنگجویان کوهستان و ارتش سری ببینیم.
ماها کارتونا رو هم سیاه و سفید دیدیم، هیچ وقت نفهیمدیم کوهستان آلپ چقدر سبزه، نفهمیدیم لباس دوقلوهای افسانه‌ای چه رنگیه، حتی رنگ پیرهن تیم سوباسا رو هم نتونستیم تشخیص بدیم.
خیلی گذشت تا از تلویزبون 14 اینچ برسیم به 21 اینچ رنگی و جهان تازه‌ای که جلومون شکل گرفت. ما نسل جلد کردن کتاب‌های مدرسه، نسل لیوان تاشو، نسل جامدادی فلزی، نسل تیله‌بازی، نسل میکرو و سگا، نسل پاک‌کن پلیکان و نسل آدامس خرسی بودیم.
نسلی که هیچی رو آسون به دست نیاورد، ولی راحت باخت. ماها جمعه‌ها، قصه‌های ظهر جمعه آقای رهگذر رو از رادیو گوش می‌دادیم، قورمه سبزی می‌خوردیم و یه قل دو قل و لی‌لی بازی می‌کردیم. عشق‌مون توپ پلاستیکی دو لایه و وسطی و عمو زنجبر باف بود.
یه نسل بی‌آزار و پر نوستالژی که گرگ می‌شدن و گله می‌بردن، بزک زنگوله پا می‌شدن و از دست گرگه در میرفتن کدو قل‌قل زن می‌‌شدن و قل می‌خوردن تو زندگی‌شون.
کی جز ما می‌تونست یه هفته برای گل شدن و نشدن ضربۀ سوبا صبر کنه؟ کی جز ما سر کوچه پاتوق می‌ساخت برای قرارهای مخفیانه با بچه محل‌هاش؟ کی خورۀ کانون پرورشی و کتاب‌خونه‌اش بود؟ کیا ساندیس خور بودن؟ کیا فیتیله‌ها و عروسک بستنی‌ها و صبح جمعه با شما رو یادشونه؟
امروز روز ما هم هست، ماهایی که کودکی‌مون توی روزهای پر التهاب گذشت، ماهایی که تو بچگی‌هامون حسابی کیف کردیم و ساخته شدیم برای ماراتن سخت بزرگسالی.


روز کودک بر هممون مبارک. شمام اگر دوست داشتین، از نوستالژی‌های بچگی‌هاتون بگین برامون.

۲۸ نظر ۳۲ موافق

دور دور با بلاگردون (۲)

دور دور با بلاگردون(۱)

بعد از مازندران، راهی دشت‌های سرسبز گیلان شدیم. رشت مقصد ما بود؛ شهری با معماری اروپایی که به باران‌های گاه و بی‌گاهش معروف است. غروب بود که قدم بر سنگفرش‌های نم‌خورده‌ٔ میدان‌ شهرداری نهادیم؛ میدانی باشکوه و تاریخی با نمایی دل‌فریب و کبوترهایی پرجنب و جوش که مجسمه‌‌ای را احاطه کرده بودند. به پیشنهاد سوفی کمی در کافه‌ٔ کنار خیابان نشستیم و در حالیکه ریه‌هایمان از عطر چای‌های خوش‌طعم لاهیجان آکنده بود بعد از گپ و گفتی دوستانه و تماشای عابرانی که به‌ آهستگی در پیاده رو قدم میزدند برای یافتن هتلی مناسب، جستجووار شروع به قدم زدن کردیم. انعکاس چراغ‌های شهر ، بوی ماهی تازه و طراوتی که در همه‌جا جاری بود با هوای دلپذیر رشت در هم آمیخته بود. بعد از حدود ۲۰ دقیقه پیاده‌روی به هتل کادوس رسیدیم و سه اتاق برای یک شب اجاره کردیم. نیم‌ساعت بعد، هر کدام، وسایلمان را در گوشه‌ای از اتاق‌ رها کرده و به خیابان‌های رشت بازگشتیم. قدم زنان به سمت بازار رشت گام برداشتیم. بازار سنتی رشت اعجاز رنگ‌ها بود و فضای مسحورکننده‌ٔ آن سوفی و پاتریک را به وجد آورده بود؛ گویی که تا کنون به هیچ بازار سنتی‌ای قدم نگذاشته باشند. بوی میوه‌های پاییزه در عطر ریحان تازه و سبزی‌های نم‌زده گره خورده بود و هر عابری را مست می‌کرد. تضاد نارنجی نارنگی‌ها و سبزی پونه‌ها، زردی سیب و سرخی انار، بوی نم‌نم باران بازمانده از صبح و ماهی‌های تازه در بازار جانی دوباره دمیده بود. صدای چیلیک چیلیک و نورهای چشمک‌زن دوربین، خبر از اشتیاق پاتریک و سوفی می‌داد. یک ساعت بعد، خسته و سرشار به هتل برگشتیم تا صبح فردا به خیابان شانزلیزه‌ٔ رشت [علم الهدی] و سراغ خانهٔ میرزا کوچک‌خان برویم. چیزی از رسیدنمان به هتل نگذشته بود که میرزا قاسمی اصلِ گیلان را درِ اتاق تحویل گرفتیم. احتمالا دربارهٔ شام ذکر همین نکته که سوفی فوراً بعد از اتمام غذا دستور پخت میرزاقاسمی را در گوگل سرچ کرد کافی باشد. با نفوذ نور ملایم و کج آفتاب از لای پرده‌ی صورتی‌رنگ در اتاق بود که چشم‌هایمان را به روی روزی نو باز کردیم. بعد از خوردن صبحانه وسایلمان را جمع‌آوری کردیم. حوالی ظهر باید رشت را به مقصد بعد ترک می‌کردیم. خیابان شانزلیزهٔ رشت پر بود از آدمهایی که برای چند دقیقه پیاده‌روی، خودشان را به آنجا رسانده بودند. مثل قدم زدن در رویا، زیبا و مسحورکننده بود. پرسان پرسان مسیر را برگشته و به خانه‌ٔ میرزا کوچک‌خان جنگلی رسیدیم که حالا موزه‌ای بود از تاریخ کهن گیلان، پر از روایت دلاوری‌ها و رشادت‌ها. راهنمای موزه برای ما و چند توریست دیگر شروع به دادن توضیحاتی در مورد موزه، میرزا و حتی تاریخ گیلان کرد. سوفی و پاتریک آن‌چنان مجذوب توضیحات آن مرد شده بودند که مدتی بیشتر از آنچه در نظر داشتیم را به این موزه اختصاص دادند. ظهر، بعد از صرف اناربیج، راهی عمارت کلاه‌فرنگی شدیم و کمی هم در این عمارت و اطراف آن چرخیدیم. بعد از ظهر در حالیکه چند زنبیل، رشتی‌بافی و حصیر در صندوق عقب ماشین جا خوش کرده و بسته های کلوچه و رشته خوشکار روی داشبورد خودنمایی می‌کرد، به‌ناچار از رشت و جاذبه‌های به یاد ماندنی‌اش خداحافظی کردیم.

ادامه دارد ...


ب.ن: باخبر شدیم در فضای بلاگستان مسابقه‌ای با عنوان "بهترین خاطره و نقل قول از پیاده‌روی اربعین حسینی" از طرف وبلاگ میرزا مهدی در جریانه. اگر دوست دارین شما هم به چالشی که جایزه هم داره بپیوندین.


۳ نظر ۱۸ موافق

همراه با کسب و کار ام شهر آشوب

من یه روسری فروشم

قصه ی روسری فروشی من از اونجا شروع شد که یه روز، که یکی بود و یکی نبود! خواهر شوهرم با یه پشت چشم خاصی بهم گفت: تو این روسریای خوشگل خوشگلو از کجا میاری سر میکنی؟!

و من، مثل انیشتینی که برق گرفته باشدش، از جا پریدم! یه نگاه به چپ و راست کردم که مطمئن بشم با خودِ خودم بوده! و سپس به جای اینکه بگم«آخه خودم خوشگلم به همه روسریا میام!» گفتم: «چی؟»

شنیدن این جمله، از یه خواهر شوهرِ گرافیک خونده، که به سخت پسندی و ریزنگری معروفه، یه جرقه هایی توی ذهنم زد... فهمیدم که سلیقه م توی انتخاب روسری بدک نیست!

و این چنین شد که چندماهِ بعد، خودمو یافتم میان انبوهی از روسری! و سری که وقتِ خاروندنش هم نمونده!

و یه پیج اینستاگرام [لینک

و یه کانال ایتا [لینک] و تلگرام [لینک]

اگه خوب دقت کنید، من همون مامان علی ام، همون امّ شهرآشوب قدیمی...

فقط روسریم عوض شده :)

فروشم فعلا فقط آنلاینه و ارسال به سراسر کشور دارم.

و برای بلاگرهای عزیز، یه تخفیف ویژه هم قائل میشم :)

خوشحال میشم اگه سری به پیجم بزنید. فعلا دیدنش رایگانه، البته فعلا :))


+ دوستان عزیز اگر کسب و کاری دارید در فرم بانک اطلاعاتی برامون بنویسید. یا اگر کسی رو از وبلاگ نویس‌ها می‌شناسید که کسب و کاری دارند بهمون معرفی کنید :-)

۱۴ نظر ۲۹ موافق

دور دور با بلاگردون (1)

http://bayanbox.ir/view/2352395154362441744/photo-2020-09-27-07-47-53.jpg
نصفه‌شب بود که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. یک شماره‌‌ی ناشناس پشت خط بود که تلاش می‌کرد فارسی را روان صحبت کند. چراغ‌ خواب را روشن کردم و در سرم دنبال فحشی مناسب بودم تا نثارش کنم. کمی که گذشت و خوابم پرید انگار کلماتش برایم واضح‌تر شد:
-سلام پاتریکم، من و نامزدم داریم آخر هفته میایم ایران. دلمون می‌خواد حسابی بگردیم. می‌تونی لیدر ما باشی توی این سفر؟
چشم‌هایم را کمی تاباندم روی گوشی و در لایه‌های ششم و هفتم مغزم اسم پاتریک را سرچ کردم. تازه در ته‌مه‌های لایه‌ی هفتم بود که چراغ سبزی روشن شد. پاتریک رفیق آمریکاییم بود که چندسال پیش از طریق فیسبوک با هم آشنا شده بودیم. با کظم غیظ فراوان، اطلاعات پروازش را پرسیدم و گوشی را روی میز گذاشتم. در این لحظه به تنها چیزی که نیاز نداشتم حضور پاتریک و نامزدش در ایران بود. کمی توی اتاق قدم زدم تا آن‌که فکری به ذهنم رسید.
در این مواقع رفقای وبلاگ‌نویس بهترین کمک هستند!

پنج روز بعد...

زودتر از قرارمان رسیده بودم. لابی هتل خلوت بود. گوشه‌ای نشستم. هنوز برنامهٔ دقیقی نداشتم. پنل وبلاگم را رفرش کردم. ۵ پاسخ جدید! سه دوست بلاگر دیگر به درخواستم پاسخ مثبت داده بودند. ناگهان صدای پاتریک را شنیدم که با لهجهٔ غلیظ و کشداری اسمم را صدا زد. سرم را که بالا آوردم درست رو به رویم بود. گوشی را غلاف کردم و به سمتش رفتم. بعد از سلام و کمی خوش و بش، مرا با نامزدش سوفی آشنا کرد. سوفی خون‌گرم بود و برخلاف پاتریک یک‌سره صحبت می‌کرد. پاتریک سر صبحانه از برنامه و مقصدهای گردشگری‌مان پرسید. قرار شد یکی دو روز در تهران گشتی بزنیم و بعد سفرمان را شروع کنیم.
ابتدا به کاخ گلستان می‌رویم. مجموعه ای از کاخ‌ها، تالارها و عمارت‌هایی کم‌نظیر و باشکوه که هر کدام معماری منحصر به فردی دارند. سوفی و پاتریک با شگفتی و ذوق، منبت‌کاری ها و کاشی‌کاری‌های ایوان تخت مرمر را تماشا می‌کنند و راجع به قدمت بناها سوالاتی می‌پرسند. این کاخ‌های کهن با نقاشی‌ها و سنگ‌تراشی‌های بدیع و بی‌بدیلشان به نگین کاخ‌های تهران مشهورند. در مجموعه به راه می‌افتیم، از تالاری به تالار دیگر و از ایوانی به کاخی می‌رسیم. بعد از سه ساعت گشت‌زنی آخرین عکس را کنار عمارت بادگیر می‌اندازیم و از کاخ‌ها دل می‌کنیم تا راهی بازار تهران شویم. بازار پررونقی که سبزه میدان را در دل هیاهوی خود جا داده. از بازار زرگرها عبور می‌کنیم. سوفی بیشتر از آنکه غرق ویترین پر رنگ و لعاب مغازه‌ها باشد محو تماشای سقف بازار شده. آن‌ها را به قهوه‌خانه‌‌ی حاج‌علی درویش می‌برم و می‌گویم اینجا که می‌بینید کوچکترین قهوه‌خانه‌‌ی دنیاست. پاتریک با تعجب به دکور قهوه‌خانه زل می‌زند. بعد از چای و عکس گرفتن با قهوه‌چی، سوار مترو می‌شویم و در نزدیکی رستورانی پیاده می‌شویم. بعد از ناهار و استراحتی کوتاه سر از بازار تجریش در می‌آوریم تا پاتریک و سوفی ترمه و کمی خشکبار بخرند. کمی در بازار می‌چرخیم. هر سه خسته و کم‌رمقیم. از بازار تجریش خارج و سوار یکی از تاکسی‌های دربند می‌شویم تا ما را به کوچه‌باغ سبز و پرسایه‌ای برساند که بر هر دار و درختش یک یا چند کلاغی لمیده اند. دربند با سکوت بیگانه است. و حالا که به شب خورده‌‌ایم بر تخت رستورانی جاگیر می‌شویم تا برای شام، کباب بره سفارش بدهیم.
صبح روز بعد، به درخواست سوفی آن‌ها را به کوچه‌ی لولاگر بردم. این کوچه‌ٔ قدیمی که در خیابان نوفل لوشاتو قرار دارد تمام خانه‌ها، نماها، پنجره‌ها، بالکن‌ها و حتی درخت‌هایش تا انتها قرینه اند.
طبق برنامه، گشت و گذارمان در تهران را به‌ناچار متوقف می‌کنیم و عازم سفر می‌شویم.

اولین برنامه‌‌ی ما سفر به شمال ایران، خطه سرسبز مازندران بود. با یکی از دوستان بلاگر ساکن بابلسر صحبت کرده و درباره این شهر و جاذبه‌های گردشگری‌اش پرسیده بودیم؛ قصد داشتیم پاتریک و نامزدش سوفی را به شهر مصفای بابلسر ببریم. از تهران به سمت جاده‌ی هراز حرکت کردیم. یکی از جاده‌های زیبای ایران که از دره رود هراز می‌گذرد. با اینکه سوفی فارسی نمی‌دانست اما چشم‌اندازهای زیبای اطراف جاده به قدری آن‌ها را مجذوب خود کرده بود که نیازی به توضیح اضافه نبود. برای آنکه حق میزبانی را ادا کرده باشیم و مهمانان‌مان را با زیبایی‌های بصری بیشتری از کشورمان آشنا کنیم تا حد امکان از تنگی وقت صرف‌نظر کردیم. در نزدیکی منطقه گزنک در منطقه لاریجان از روی پل فلزی و معروف وارنا که روی رودخانه هراز ساخته شده، عبور کردیم. در کنار رودخانه و برخلاف مسیر آب حرکت کردیم تا به روستای شاهاندشت رسیدیم. در آن‌جا پیاده شده و به سمت بلندترین آبشار ایران رفتیم. با وجود صدای خروشان آب، هیچ کلمه و توضیحی درخور نبود؛ همگی در سکوت به تماشای رقص طبیعت نشستیم و به صدای زندگی‌بخش آب گوش سپردیم.
در ادامه راه در کیلومتر ۲۰ جاده هراز، به جنگل الیمستان رفتیم. جنگل بکری که بیشتر اوقات مه‌ای آن را در بر گرفته است. به درخواست پاتریک مدتی در جنگل گشتیم و هوای تمیز آن را استشمام کردیم. سوفی و پاتریک شروع به عکاسی کردند؛ به آن‌ها خاطرنشان کردیم که قطعا در ادامه‌ی سفرمان در شمال کشور مناظر زیبایی خواهیم دید و باید آماده‌ی هجوم زیبایی باشند.
در آمل خودمان را مهمان ترشه کباب کردیم تا انرژی بیشتری برای ادامه سفر داشته باشیم؛ هر چند غذاهای محلی که قرار بود در این سفر نسبتا طولانی، پاتریک و سوفی را مهمانشان کنیم وزن خودشان را نیز همانند چمدان‌هایشان بالا می‌برد.
اولین جاذبه‌ای که بعد از ورود به بابلسر توجه مهمانان‌مان را جلب کرد رودی بود که از میان شهر می‌گذشت. بابلرود بزرگ‌ترین رودخانه شمال ایران است. سوفی با دیدن قایق‌های کنار رود چشمانش برقی زد و از پاتریک درخواست کرد تا کمی قایق‌سواری کنند. در این فاصله‌ ما از میان جاذبه‌هایی که دوست بلاگرمان معرفی کرده بود چند مورد را گلچین کردیم تا بتوانیم از این فرصت کم بیشترین استفاده را ببریم. مقصد بعدی‌ ما تله‌کابین نمک‌آبرود بود. هیجان دیدن منظره‌های فوق‌العاده از بالا با یک بار رفتن سیرمان نکرد اما به پاتریک و سوفی قول دادیم که در ادامه‌ی سفر، مناظر زیبای دیگری نیز خواهیم دید.
هوای تمیز طبیعت را با نفس‌هایی عمیق به ریه‌هایمان هدایت می‌کردیم و بیشتر از آنکه حرف بزنیم به صدای بی‌صدای اطرافمان گوش می‌کردیم.
در آخر به ساحل رفتیم، به کنار دریای خزر. تا غروب خورشید را در کنار دریا نظاره کنیم. روی شن‌های ساحل نشستیم و آخرین تشعشع خورشید روی دریا و نارنجیِ آسمان را با چشمان‌مان بلعیدیم. این صحنه جز سکوت هیچ سخنی نمی‌طلبید.
۱۲ نظر ۳۵ موافق

متولد ماهِ مهر :)

بلاگردون امروز با پستی برای یک مهر ماهی اومده که برای اغلب شما اسم آشنایی داره؛ ویدئو رو ببینید تا متوجه بشید از کی حرف میز‌نیم :)

 
 
جا داره در پایان از مترسک گریزپا هم تشکر کنیم که دوباره در تور بلاگردون گیر افتاد و برگشت به جمع‌مون؛ مترسک عزیز، در تهیۀ پست تولد هم مشارکت زیادی داشت. 
ممنونیم مترسک عزیز :)
۳۸ نظر ۴۷ موافق
طراح قالب : عرفان